کوثریه

اشعار و مطالب مرتبط با کوثر
  • کوثریه

    اشعار و مطالب مرتبط با کوثر

هذا من فضل ربی
کوثریه

هوالجمیل
با سلام و عرض ادب خدمت شما
کوثریه مجموعه شعری است محصول سی و چند سال شاعری و یک عمر غلامی در خیمه اهلبیت. نام کتاب کوثریه از یک قصیده 400 بیتی با همین نام گرفته شده، این وبلاگ نیز منتخب آن مجموعه و همچنین شامل اشعار جدیدم است.
کتاب کوثریه را می توانید از منوی بالای وبلاگ دانلود فرمائید.
با آرزوی قبولی در پیشگاه خداوند و انبیا و اولیا و صلحا و شهدا
و حَسُن اولئک رفیقا
والسلام
مدیر انتشارات هدهد
محمد حسین صادقی متخلص به غلام
زرقان فارس
hodhodzar@gmail.com
09176112253

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۴۰۰، ۰۷:۳۷ ق.ظ

کوثریه ، قسمت سوم - بخش دوم

هوالجیمل

مجموعه شعر مذهبی

کـوثـریـه

گزیدۀ اشعار محمد حسین صادقی (غلام)

از سال 1365 تا سال 1398

قسمت سوم ، بخش دوم

مثنوی

باب الحوائج ها

بقیه در ادامه مطلب

جبر واکنش

 

فرض کن اصلاً طبیعت بی‌خداست
هست یک قانون ولیکن ، بی بَدل
هیچ عقلی منکر این راز نیست
چونکه هر انسان عاقل در حیات
در طبیعت خفته جبر واکنش
هر عمل یا فکر ما از خوب و بد
هر کسی گشته دچار خیر و شر
گر که ما هستیم در رنج و رکود
هر بلا محصول فعل و فکر ماست

 

 

یا معاد و عدل و میزان ، ادعاست
اینکه دارد هر عمل عکس‌العمل

حاجتی بر حجت و اعجاز نیست
در دلش دارد بسی زین خاطرات

واکنش دارد یقیناً هر کنش
هستی ما را نشانه می‌رود
از خودش بر او رسیده این اثر
نیست غیر از ما مقصر در وجود
گر به ما نیکی رسد از ذکر ماست

 

شهادت و تولد روح

 

جسم ما خاک است ، از جنس زمین
هست در ارض دل ما ، روح یار
هر بشر باشد خلیفه ، روی ارض
پس بشر باشد خدا را دستیار
گر بداند قدر خود این جانشین
گر نداند قدر خود را این بشر
هست انسان زنده با روح خدا
جسم، چون خاک است و فانی می‌شود
روح پاک مردگان و زندگان
جمله ، با اذن خداوند جلیل
هر یکی در حد کار خیر خویش
هر کسی در وسعت ایثار خود
هرکه در راه خدا جان داده است
برترین ایثار ، بذل زندگی است
آنکه داده بی‌حساب و بی‌کتاب
حق‌تعالی هم دهد پاداش او
هر شهیدی ، مشهدش در کربلاست
چون فدا گردیده در راه خدا
خونبها باشد حیاتی جاودان
این شفاعت ، حکمرانی کردن است
بر شفیعان گر شود روح تو وصل
در توسل یک وسیله لازم است
هر ولی با اذن ذات ذوالجلال

 

 

روح حق در جسم ما گشته عجین
جانشین حضرت پروردگار
چون بر او حق روح خود را داده قرض
در امور خویش و خلق و روزگار
می‌پَرد بالاتر از روح‌الامین
از بهائم می‌شود درّنده‌تر
باز می‌گردد به او ارواح ما
روح اما جاودانی می‌شود
حکمرانی می‌کند در این جهان
دستگیری می‌کنند از هر خلیل
می‌بَرد یک خیر دیگر را به پیش
می‌دهد از نو ادامه ، کار خود
روح خود را در شهادت زاده است
زندگی پاداش آن بخشندگی است
هستی‌اش را در ره خیر و صواب
بی‌حساب و بی‌کتاب و گفتگو
چونکه خونش وصل با خون خداست
هست او را ، حضرت حق ، خونبها
در شفاعت بر امور بندگان
از خلائق ، میهمانی کردن است
وصل می‌گردد دلت با روح اصل
آن وسیله در حقیقت خادم است
بر مددجویان دهد رشد و کمال

 

باب‌الحوائج‌ها

 

حلقه‌های وصل با پروردگار
تا به هر کس وصل بر آنها شود
حلقۀ مفقودۀ این اتصال
گر تو روحت را نسازی متصل
گر که در کشتی نیاید روح تو
در میان این همه مشکل‌گشا
نیست کاری از شفیعان ، ساخته
راه وصلت نیست تنها خواستن
وصل اگر خواهی شوی با نور اصل
گرچه لازم هست الحاح و دعا
گر شوی مشکل‌گشای دیگران
گر نمائی حاجت عبدی روا
آن زمان قفل دلت وا می‌شود
حل کنی گر مشکل هر مرد و زن
گر که تو با قصد قربت ، بی ریا
در عمل کاری خدائی کرده‌ای
خدمتی با یک دعا با یک سلام
خدمتی با یک قدم با یک دِرَم
هرچه باشد چون خریدارش خداست
چون ببینی مشکلات دیگران
چون شوی وارد به جمع حلقه‌ها
در دل مشکل‌گشایان جهان
گرچه آنها نیز غرق مشکلند
حل مشکل بهر آنها نعمت است
حق‌تعالی هرچه مشکل  آفرید
پس هر آنچه مشکل و غم ، بیشتر
مایع جوشان رَوَد در انبساط
هرچه داغ  دل بُود سوزنده‌تر
امتحان قرب باشد هر بلا
هر گرفتاری، خودش، یک نعمت است
گر که ما مشکل‌گشای هم شویم
قرب حق ، خدمت ، تمنا کردن است
مشکلات هر «ولی» در هر قیاس
گرچه بهر مشکلش دارد دعا
نیست دیگر بیقرار و دلپریش
از دل و از جان بُود امیدوار
در رفاه و در مَشَقّت ، صابر است
در حقیقت ، هست ذات مشکلات
روح انسان را توانا می‌کند
چون به وقت مشکلات و حادثات
چونکه تا مشکل نباشد ، کار خیر
چون بشر باشد امانتدار حق
جانشین حق شدن در زندگی
جانشینی هست کار اولیا
هر دلی غرق معارج می‌شود
گر تو هم خدمت کنی بی‌ریا

 

 

هر زمان آماده‌اند و برقرار
در مسیر قرب ، بخشندش مدد
خود ، توئی ای صاحب رنج و ملال
از شفیع خویش هستی منفصل
نیست ، کاری ، ساخته ، از نوح تو
گر نگردی وصل بر آن حلقه‌ها
این توئی تنها و هستی باخته
بایدت از جای خود برخاستن
در عمل باید شود روح تو وصل
نیست کافی تا شوی حاجت‌روا
می‌شوی وارد به جمع یاوران
وصل می‌گردد دلت بر حلقه‌ها
حلقۀ مفقوده پیدا می‌شود
او شود راضی ز رب خویشتن
یک گره بگشائی از خلق خدا
روح خود را کبریائی کرده‌ای
با وساطت با وسیله با پیام
خدمتی در حد خود ، از بیش و کم
خدمتت در کار تو مشکل‌گشاست
مشکل خود را نبینی در میان
پُر بلا بینی امور اولیا
فاش بینی مشکلات بیکران
بی‌ریا ، مشکل گشای هر دلند
قدرت آنها به پاس خدمت است
بهر انسانهای کامل آفرید
یک قدم تا وصل دلبر ، پیشتر
بعد از آن بسط و فرج ، یابد نشاط
انبساطش زودتر بخشد ثمر
هست مشکل‌ها کلید اعتلا
نعمتی که نردبان رفعت است
لایق نام بنی آدم شویم
یک گره از کار هم وا کردن است
هست افزون‌تر ز مشکلهای ناس
مصلحت وا می‌گذارد با خدا
چونکه داده مصلحت بر رب خویش
چون وکالت داده بر پروردگار
هرچه پیش آید خدا را شاکر است
از انرژی‌های مثبت در حیات
چونکه وحدت را شکوفا می‌کند
همدلی گردد عیان در کائنات
از کسی صادر نگردد بهر غیر
جانشین حق بُود در کار حق
هست خدمت در طریق بندگی
خدمت خالص به مخلوق خدا
قدر خود ، باب‌الحوائج می‌شود
می‌شوی همکار عزم اولیا

 

تفویض امور خود به حق

 

حق بشر را جمله آزاد آفرید
گر نگردد بندۀ حق این بشر
هست رازی در امور اولیا
راز آزادی ز چنگ اهرمن
راز زیبا دیدن کل وجود
راز لذت بردن از این زندگی
راز قابل گشتن و دلداگی
آنچه آنها را شرافت داده است
راز واجد گشتن خون خدا
لذت همسو شدن با کائنات
آنچه آنها را خدائی کرده است
بوده «تفویض امور خود به حق»
گرچه حق داده به آنها اختیار
اختیار خود به جابر داده‌اند

با دعای «لا تَکِلنی» زیستند
اختیار عزمشان در دست اوست

 

 

تا شود با اختیار خود عبید
می‌شود او بندۀ هر فتنه‌گر
آنچه آنها را نموده مقتدا
راز دلشادی به جنگ اهرمن
راز حل گشتن در اقیانوس جود
لذتی بی ذلت و شرمندگی
راز خوش اقبالی و آزادگی
بر دل آنها کرامت داده است
راز بذل خون و کسب خونبها
راز آرامش در آشوب حیات
آنچه آنها را نموده بی‌شکست
زین سبب بُردند از مردم سَبَق
اختیار از خود زدوند آن کبار
زین سبب در زندگی آزاده‌اند

«طُرفةالعینی» مُـخـَیّــَر نیستند
هستی آنها فقط پیوست اوست

 

بهترین تقدیر

در دعا هرچیز می‌خواهی بخواه
هست لازم سعی و کوشش با دعا
گر پی یک گنج بادآورده‌ای
گر توسل می‌کنی بر اولیا
هرچه داند مصلحت رب ودود

 

 

لیک هرگز گنج بی‌زحمت نخواه
«لیس للانسان الا ما سَعی»
فاش ، سوراخ دعا گم کرده‌ای
مثل آنها باش راضی بر رضا
بهترین تقدیر باشد بر عبود

 

جنگ ادیان و مذاهب

 

چونکه انسان اجتماعی مشرب است
بهترین قانون که قانون خداست
لیک بعد از انبیا ، قانون رَب
جنگ ادیان و مذاهب ، در قرون
در تمام طول تاریخ جهان
گرچه ادیان خدا همریشه‌اند
مشکل از دین نیست ، از دربارهاست
فکر صهیون و صلیبی‌های دهر
«هر که با ما نیست ، او بر ضد ماست
بعضی از اسلامیان هم در نظر
دین افراطی بُود از کینه پُر
نیستند اما چنین دیندارها
مردم از هر دین و آئین و طریق
هرکسی بر دین خود دارد عمل
هرکسی دارد به نوعی بندگی
دین حکومت می‌کند بر روح ناس
دین حق در روح و فطرت جاری است
روح کل خلق ، مصدور خداست

 

 

صاحب قانون و حکم و مذهب است
فطرتاً بر هر دلی فرمانرواست
گشت دستاویز هر فرصت‌طلب
دَم به دَم جاری نموده سیل خون
بوده دین بازیچۀ غارتگران
در عمل ، بر ریشۀ هم تیشه‌اند
دین ، شهیدِ حیلۀ مکارهاست
هست این یک جملۀ سرشارِ قهر :
هرکه ضد ماست ، دشمن با خداست»
همنوا هستند با حُکام شر
پر ز جنگ و غصب و تهدید و ترور
بین مردم نیست این معیارها
در جهان هستند با هم چون رفیق
نیست بین خلقها جنگ و جدل
دین کل خلق ، باشد زندگی
چونکه باشد روح آنها دین‌شناس
عامل همکاری و غمخواری است
دین کل خلق ، از نور خداست

 

آرزوی رسولان خدا

 

هر بشر دارد به دل بس آرزو
آرزوی انبیا و اولیا
چون ز یک نورند مجموع رُسُل
نیست در قاموس دین هر نبی
آرزوی هر نبی در اعتقاد
آرزوی قلب ختم‌المرسلین
تفرقه باشد خلاف امر او
هرکه باشد سینه‌چاک آن حبیب
خواهش پیغمبر از ما وحدت است
هر مسلمان باید از راه صواب
هر کسی دامن زند بر اختلاف
هرکه از وحدت تَمَرُّد می‌کند
ما اگر بر دین احمد مؤمنیم
آنچه مطلوب خدا در خلقت است
فارغ از دین و مرام و اعتقاد
هرکسی آتش فروزد در جهان
فتنه و آتش‌فروزی در مِلَل

 

 

آرزو  باشد نماد ذات او
هست وحدت بین مخلوق خدا
جملگی وصلند با آن نور کل
هیچ انسانی غریب و اجنبی
هست بین امت خود ، اتحاد
هست وحدت در میان مسلمین
وحدت ما ، هست او را آرزو
باید او را در عمل گردد مجیب
این کلید اعتلای امت است
خواهش او را نماید مستجاب
هست با پیغمبر خود در مصاف
جنگ با پیغمبر خود می‌کند
از چه ، راه تفرقه طی می‌کنیم
امت واحد شدن با وحدت است
هست واجب بر خلائق ، اتحاد
 هست دشمن با خدای مهربان
نیست جز کار شیاطین دغل

 

دوست و دشمن‌شناسی

 

نیست دشمن یک توهم یا خیال
هست دشمن ، یک حقیقت در وجود:
 خاصه ، آن دشمن که بی هیبت شده
او که در هر جا دخالت می‌کند
هر کجا باشد وجودش نکبت است
آنکه مردم بهر قتلش ، فاش فاش
داند امّا او ، دگر لشکرکشی
نیک می‌داند که در این باتلاق
خوب می‌داند که در ایران زمین
نیک می‌داند که رمز یا حسین
او که می‌داند شهادت فخر ماست
راه دیگر برگزیده در نبرد :
دوره‌ی کشــورگشــائی‌هـا گـذشت
از طریق فتنه‌های نو ظهور
در تمام خانه‌ها پرچم زده است
ما به جای او تهاجم کرده‌ایم
گر که او لشکر به ایران می‌کشید
چونکه خیل جان‌نثاران زنده‌اند
جان‌نثاران گرچه اینک مضطرند
خشمشان ، آتشفشان غیرت است
گر که دشمن پا در اینجا می‌گذاشت
لیک جنگ دیگری آغاز کرد
آنچه اینک پیش رو داریم ما
گرچه او از امت ما ضربه خورد
لیک ما را حرص ، از دین دور کرد
                        *
یک حکومت هست ما را ، یک نظام
چون خدائی بود روح انقلاب
آنچه امّا نارضائی آفرید
هست روح کشور ما آن نظام
روح دارد میل سوی اعتلا
روح کشور هست روح سبز دین
روح باشد در عذاب از ظلم نفس
جسم اگر گردد به حال خود رها
می‌گدازد روح از آزار جسم
آنچه مردم را دهد صبر و امید
آنچه از مردم ربوده اعتماد
بهترین سرمایه بهر هر وطن
چند میلیون زار و بیکار و نژند؟
چند میلیون تن اسیر اعتیاد؟
چند میلیون بی تفاوت؟ بی هدف؟
چند میلیون منزوی ، بی‌اعتماد
رانت‌خواران، چند میلیون؟ فاش نیست
این تمام آرزوی دشمن است
جای آن دارد که از غم ، دق کنیم
تا که فعل اهرمن داریم دوست
ضربه‌ها خوردیم ما از نفس خود
بر گذشته گر بخواهی بازگشت
لاله باشد روح شیدای نظام
گر مدیریت شود با روح ، وصل
ور نگردد باز سوی اصل خویش
گر ‌گریزد نفس از نقد و نظر
نفس لوّامه‌ست روح منتقد
نفس باید سرزنش گردد مدام
مملکت ملک تمام ملت است
حاکمیت ، صاحب و ارباب نیست
حاکمیت هست آبی در گذر
حاکمیت هست مشمول همه
هرکسی در هر سِمَت گر زورگوست

 

 

نیست دشمن یک دروغ و احتمال
فتنه‌گر ، غاصب ، شقی ، ظالم ، عنود
فخر او تبدیل بر ذلت شده
آشکارا ، او جنایت می‌کند
مظهر کبر و فساد و وحشت است
دائمأ هستند در آماده باش
نیست راه غارت فرسایشی
غرق می‌گردد سپاهش با یراق
خانه خانه ، رستمی کرده کمین
می‌برد بتخانۀ او را ز بین
او که می‌داند سلاح ما ولاست
جنگ فتنه ، جنگ نرم و جنگ سرد
دشمن از مرز جدائی‌ها گذشت
دشمن اینک جا به جا دارد حضور
بلکه پرچم در همه عالم زده است    
خصم خود را ، بی مواجب ، بَرده‌ایم
لشکرش می‌شد به کلی ناپدید
با ولایت تا ابد رزمنده‌اند
صاحبان اصلی این کشورند
عزمشان آئینه‌زار حیرت است
نقش سنگ قبر خود را می‌نگاشت
در دل فرهنگ ما خط باز کرد
نیست غیر از آرمانهای سیا
گرچه او هر بار در هر عرصه ، مُرد
برق پول و پست ، ما را ، کور کرد
                      *

بین این دو هست لازم اعتصام
بود محصولش نظامی پاک و ناب
بود دولتها و حکام جدید
ارث خونین شهیدان و امام
جسم باشد بر خبائث ، مبتلا
جلوه‌گر در وحدت مستضعفین
جسم باشد روح را مانند حبس
می‌فرستد روح را در انزوا
می‌شود مطرود از دربار جسم
هست روح این نظام پر شهید
هست تبعیض و ستم در اقتصاد
هست جان و اعتماد مرد و زن
چند میلیون تن فقیر و مستمند؟
چند میلیون غرق در فسق و فساد؟
در نبرد حق و باطل ، بی‌طرف
از جهاد و اعتقاد و اجتهاد؟
بحث آقازاده‌ها هم جاش نیست
چونکه از خشم جوانان ، ایمن است
از خجالت ، روز و شب ، هق هق کنیم
فعل ما در راستای عزم اوست
وقت سرگرمی به دنیا در اُحد
لاله باید کاشت از نو ، دشت دشت
بر شهیدان وطن بادا ، سلام
هست ممکن بازگشتن سوی اصل
می‌شود وضع وطن بدتر ز پیش
روح خود را می‌نماید محتضر
نفس امّاره‌ست روح مستبد
تا که نفس مطمئن یابد نظام
حاکمیت را وظیفه خدمت است
بهر خدمت او بجز اسباب نیست
هست باقی میهن و نسل بشر
نیست فرقی از جهان تا دهکده
شاه و آمریکا و اسرائیل ، اوست

 

هدیۀ صلح

 

نیست زشتی در جهان بدتر ز جنگ
نیست زیباتر ولیکن از دفاع
در دفاع از دین و ناموس و وطن
کار دشمن هست تولید سلاح
در حقیقت ، فکر این سوداگران
تا که باشد جنگ را بازارها
مردمی که در ره گمراهی‌اند
بهترین بازار دشمن در زمین
آه آه از این سران خیره‌سر
مکتب سرمایه‌داری اینچنین
بهترین راه شکست این ددان
نادیِ صلح جهانی ، دین ماست
آه اما با چنین دینی لطیف
دشمنان از ضعف ما در اتحاد
بین ما پیوسته جنگ افروختند
جنگ باشد بهترین آهنگ شاد
شعله‌های جنگ ، تیز و سرکشند
چون گذشته قابل تغییر نیست
امت اسلام در طول زمان
گر نیابد جنگ ماضی امتداد
درس ماضی ثروتی بی‌انتهاست
لاجرم باید از آن عبرت گرفت
باید از روح ولا آکنده شد

 

 

فعل جنگ‌افروز باشد عین ننگ
جلوه‌ای در قلب مردان شجاع
هست واجب کشتن هر اهرمن
می‌کند پیوسته جنگی افتتاح
ثروت‌اندوزی است در کل جهان
مشتری دارند جنگ‌افزارها
مــــوش‌هـای آزمایشــــگاهی‌اند
بوده و باشد بلاد مسلمین
کز جفا هستند از دشمن بَتر
آتش افکنده‌است در هر سرزمین
هدیۀ صلح است بر قلب جهان
عشق‌ورزی بر بشر ، آئین ماست
از چه رو هستیم در وحدت ، ضعیف
بهره‌ها بردند در دوران ، زیاد
اقتدار مسلمین را سوختند
بهر رشد مافیای اقتصاد
بی‌گناهان هیمه‌ی آن آتشند
هرچه رخ داده‌ست جز تقدیر نیست
دیده از جنگ و جدل‌ها ، بس زیان
می‌توان آینده را تغییر داد
این تجارب ، بی هزینه ، نزد ماست
از گذشته سرخط وحدت گرفت
با گذشته فاتح آینده شد

 

منظومۀ بیداری

 

برترین درس علی بهر بشر
«حبّ دنیا ، هست رأس هر خطا
چونکه حق بی خدعه و بی حیله است
قهرمانی از علی برتر نبود
حق او شد غصب و خونش شد حلال
گر نبودی آیۀ اکمال دین
گر نبودی آنهمه قول غدیر
باز هم غیر از علی اصلح نبود
در عبودیت کسی چون مرتضی
در خلافت ، در قضا ، در حکم دین
او نبودش بر خلافت ، احتیاج
نیست هرگز امتیازات علی
در تباهل ، نفس احمد ، مرتضاست
گر نبود ارشاد آن مولای پاک
تا که پای غصب آمد در میان
بهر دین از خود گذشت آن شیرمرد
شیعه باید مثل مولایش علی
تا نگردد دشمن دین ، شادکام
تا نیفتد رخنه در ارکان دین
در سیاست ، جوشن بی پشت ، نیست
مرد میدان و نبرد روبروست
شیعه، مذهب نیست، دین سرمد است
گرچه دنیا پر ز کین است و دغل
هرکه شد مانند مولا حق پرست
حق‌پرستان وارث آینده‌اند
سرور مردان حق ، باشد علی
نیست او در انحصار شیعیان
هست تاریخ بشر حیران او
هیچ عقلی نیست با او در عناد
نیست با حیدر ، مخالف جز شقی
گبر و بی دین هم به قدرش واقفند
بعد احمد ، او عظیم مطلق است
هرکه بر نور علی عاشق شود
فکر و عزم او همیشه جاری است
بهر هر عقلی که پاک و صافی است

 

 

هست این درس بزرگ و مختصر :
مرد حق دارد فقط حبّ خدا»
می‌خورد گهگاه از باطل شکست
برتر از او نزد پیغمبر نبود
حق او و فاطمه شد پایمال
فاش ، در شأن امیرالمؤمنین
بهر اثبات ولای آن امیر
در خلافت ، غیر او ، ارجح نبود
رتبه‌اش هرگز نشد چون مصطفی
بود او برتر ز کل مسلمین
لیک ، بر او ، داشت امت ، احتیاج
در وجود فرد دیگر منجلی
جان و جانان علی هم مصطفاست
حاکم اسلامیان می‌شد هلاک
اختلاف افتاد در اسلامیان
تا نگردد شیعه مشتاق نبرد
با سکوت و صبر گردد صیقلی
تا بماند زنده ، روح اعتصام
تا نیفتد تفرقه در مسلمین
جوشن بی‌پشت مخصوص علیست
شیعه در فکر و عمل رهپوی اوست

شیعه اسلام اصیل احمد است
مرد حق مثل علی دارد عمل
شاد و پیروز است ، حتی در شکست
گرچه از درد و بلا آکنده‌اند
نور او تا حشر باشد منجلی
عشق می‌ورزد به او کل جهان
روح عالم ، مست از عرفان او
چون ندارد با خردورزی ، تضاد
خاصه ، آن اهریمـــنان عَفــلـَـقی
کل آزادان به حقش عارفند
تا ابد ، حق با علی ، او با حق است
فکر او را در عمل ، لاحق شود
محور منظومه‌ی بیداری است

جامی از نهج‌البلاغه کافی است

 

قصه و افسانه‌های تاریخ

هست تاریخ بشر یک داستان
اینک اما آن وقایع قصه‌اند
سرگذشت عبرت آموز رٌسُل
سرگذشت کورش و نوشیروان
هرچه از تاریخ ماضی ، نزد ماست
جملگی روزی حقیقت بوده‌اند
واقعی هستند کل قصه‌ها
قصه و تاریخ مانند هم‌اند
اینکه اسکندر به ایران حمله کرد
ما نه بودیم و نه رؤیت کرده‌ایم
آن روایت مثل یک افسانه است
نیست اینک بهر ما فرقی عیان
هرچه از تاریخ می‌خوانیم ما
ما ولی از قصه می‌گیریم پند
قصه و تعریف و تاریخ و خبر
راه و رسم هرچه بهتر زیستن
هرچه از قانون کنون در بین ماست
در روابط بین فرد و اجتماع
داستان آفرینش تا به حشر
تازگی دارد همیشه خاطرات
فرض کن تاریخ باشد داستان
فرض کن هر ماجرا یک قصه است
کربلا ، مثل تمام قصه‌ها
بهترین قصه که بر جا مانده است
قصه‌ی جانسوز ظهر کربلاست
گر که قصه بهر پند و عبرت است

 

 

واقعی بوده است امّا یک زمان
کذب و صدق و شر و نافع ، قصه‌اند
سرگذشت سربداران و مغول
سرگذشت نادر و صاحبقران
همطراز قصه و افسانه‌هاست
عین قصه ، واقعیت بوده‌اند
شرح عشق و هجر و درد و غصه‌ها
خوب و بدها را روایت می‌کنند
قصه‌ای باشد پر از اندوه و درد
گوش اما بر روایت کرده‌ایم
با زمان حال ما ، بیگانه است
بین آن تاریخ و صدها داستان
قصه و افسانه می‌دانیم ما
می‌شویم از قصه ، شاد و دردمند
جملگی افسانه‌اند و معتبر
ریشه دارد در خبرهای کهن
بر اساس شرع و عرف و قصه‌هاست
قصه‌ها هستند چون قانون مُطاع
در کتاب قصه‌ها گردیده نشر
چه به طعم زهر و چه شاخه نبات
یا از امروز است تاریخ جهان
یا که حتی کربلا یک قصه است
قصه‌ای باشد پر از عشق و ولا
یا کسی در دهر آن را خوانده است
خالق این قصه‌ی خونین ، خداست
بهترینش ، کربلای غیرت است

 

غوطه‌ور در ظلمت

 

قلب تاریخ از رشادتها پر است
قصۀ آنها حقیقت بوده است
قهرمانهای رشید اعتقاد
 تا لباس رزم را پوشیده‌اند
هر زمان کردند با ایثار خون
جان فدا کردند در راه وِداد
تا بر افتد سیرت غارتگری
از میان آن همه سعی و جهاد
نورشان خاموش شد در قعر گور
گر جهان قدر شهیدان می‌شناخت
حاصل سعی هزاران قهرمان
آه و افسوسا که آن سیلاب خون
لحظه‌هائی خواب را بر هم زدند
بعد از آنها باز مرداب جهان
نیست روزی‌در جهان بی‌جنگ و خون
کل اخبار بشر معطوف جنگ
بوده از آغاز تاریخ بشر
منجلاب روزگار ، از این زمان
ما تمام انبیاء را کشته‌ایم
آن شهیدان و جوانمردان دهر
حق‌پرستان بهر بهروزی خلق
می‌شدند آواره از یار و دیار
لیک برخی را نباشد اعتنا
هست هر باب‌الحوائج یک شهید
گر که بر خیزد ز قبر خویش او
او چه می‌بیند به دور قبر خویش؟
فاش می‌گویم: «اگر بعد از شهید
این پریشان‌حالی و شرمندگی
نیست دشمن قهرمان‌کُش ، مثل ما
آه آه از دوستان بی‌وفا
هر شهیدی پهلوان غیرت است
هرکه از جام شهادت گشته مست
بوده چون ، خدمتگزاری ، عزم او
او ولیعنمت بُود بر مردمان
هرکسی که آرزوهای شهید
گر بجوید بهره ، بهر پول و میز
نیست او را ارتباطی با شهید
آنکه می‌باشد خدایش خون‌بها
 چون ز آن خوبان جدا افتاده‌ایم
 گر از این بدتر شود احوال ما
جای آن دارد که از بی غیرتی
قهرمانان شهید شهرمان
قهر ما را نیست در آنها اثر
قهر ما ، مرداب می‌آرد پدید
گر که ما بودیم ، باری ، حق شناس
یا اگر بودیم ما عبرت پذیر
گر که ما را بود ادراک و شعور
بود کافی نور هابیل شهید
هست کافی بهر هر شهر و دیار
چون نگشته در دل ما حق مقیم
بهترین‌های زمان در هر زمان
این غرامت از جهالت‌های ماست
بعد عاشورای خونین ، در زمین
هست کافی نور رخشان حسین
چون نباشد نور را در ما اثر
دیگران باید همیشه جان دهند
قهرمانی نیست در پندار ما
جان‌نثاران حقیقی نزد ما
لیک آنها راضی از کار خودند
بین ما بودن بُود عین عذاب
زنده بودن مثل ما مردابیان
حرفشان این است چون مولای ما
مرگِ با عزت بُود عین کمال
حرفشان این است با مولای دین
گرچه این دنیا نمی‌گردد درست
گرچه مرداب جهان با چند سیل
گرچه بعد از ما دوباره ظالمان             
گرچه خوی دهر می‌دانیم ما
چونکه ما با پهلوانی زنده‌ایم
چونکه هر باب‌الحوائج یار ماست
حیف از آن آئینه‌های حق‌نما
حیف از آن اندیشه‌های تابناک
حیف و صد حیف از شهیدان قلم
حیف ، از پیغمبران و اولیا
حاصل انکار و جهل این بشر
اینهمه تبعیض و فقر و ابتلا
چون که مسئولند مردم در امور
هر شهید اما مصون از کیفر است
گر شود نور شهادت جلوه‌گر
می‌رهیم از دوزخ افعال زشت
گر که نور پهلوانی زنده بود
جانفدا لازم نمی‌شد در جهان

 

قهرمان با هر سلاحی ، در جهان
چون قلم ، بُرّنده در روشنگری
انقلاب از یک قلم آمد پدید
آن تفکر ، آن قلم ، پاینده است
لیک باید جوهر خون شهید
هر شهیدی هست قلب امتی
هر شهیدی عامل وحدت بٌوَد
نور باید در کف یاران بٌوَد
ما ولی چون عاشقان ظلمتیم
هست سوغات شهیدان ، زندگی
هر شهیدی پرچم عشق و ولاست
او شده خونین کفن تا کشورش
خون او طاهر نموده شهر را
پهلوانان با شهادت زنده‌اند
غیرت دینی که ارث اولیاست
آنچه دشمن خواهد از ما در حیات
چون شهیدان چلچراغ امتند
هر دلی شد وصل بر آن دلبران

 

 

جان‌نثاران را مقامی در خور است
هر حقیقت بهر عبرت بوده است
جمله شوریدند بر ضد فساد
در نجات جامعه کوشیده‌اند
تخت شاهان بزرگی سرنگون
تا شکوفد غنچه‌های عدل و داد
تا به جای دیو ، جا گیرد پری
مانده اینک شمه‌ای در دست باد
کم ، شد از ایثار آنها کسبِ نور
کی پس از آنها ز ذلت می‌گداخت
چیست اکنون جز سکوتی بیکران
بر نچید از قلب ما ، خواب و سکون
بستر مرداب را بر هم زدند
شد مهیا بهر رشد کرمکان
نیست یک شب خالی از ظلم و جنون
قلب دیوان جهان مشعوف جنگ
جنگها بر زندگی‌ها سلطه‌گر
پر تعفن‌تر نبوده بیگمان
ما به خون اولیا آغشته‌ایم
بهره‌شان از ما نبوده ، غیر قهر
می‌سپردند از بلا بر تیغ ، حلق
یا به زندان می‌شدند آنها دچار
بر حفاظت از پیام لاله‌ها
قهرمانی عاشق و نیک و رشید
راه خود را می‌کند او جستجو
عده‌ای بی‌اعتبار و دلپریش
راه سرخ او نمی‌شد ناپدید
خیمه کی می‌زد به روی زندگی؟»
فعل ما بدتر بُود از اشقیا
از مدیران پر از رنگ و ریا
عزم او آئینه‌زار حیرت است
نیّتش عشق و عبادت بوده است
هست خلقی ریزه‌خوار بزم او
خاصه ، بر حکام و صاحب منصبان
را دهد بر باد و سازد ناپدید
از شهیدان مثل ابزاری عزیز
هست ربطش با شهادت ، چون یزید
از چه باشد بی بها در نزد ما
با بدان در ابتلا افتاده‌ایم
نیست جای شِکوه کردن از خدا
باز گیرد حق ز ما ، هر نعمتی
بهره‌شان از ماست تنها «قهر»مان
قهر ما ، ما را بسوزد خشک و تر
پرورش می‌یابد آنجا ، بس یزید
بود کافی یک شهید از بهر ناس
می‌شدیم از یک شهادت مُستنیر
بود کافی بهر ما یک شعله نور
تا قیامت بهر هر نسل جدید
یک شهادت ، چون چراغی ماندگار
تا قیامت کشته‌ها باید دهیم
جان فدا سازند باید در جهان
این همه تاوان ز عادتهای ماست
ریشه کن بایست می‌شد ظلم و کین
بهر بهروزی ما ، در عالمین
گشته در ظلمت دل ما غوطه‌ور
بهر ما مردابیان تاوان دهند
دیگری باید بسازد کار ما
جملگی دیوانه‌اند و بی بها
غرق نعمت‌ها ز ایثار خودند
بهر آن دریادلان انقلاب
ننگ باشد بهر آن دریادلان
«زندگی ننگ است با اهل جفا»
بهر آن اندیشه‌های متعال
«کای امام و سرور اهل یقین
گرچه خون ما شود پامال پُست
رو نمی‌گرداند از رفتار و میل
خون مردم می‌مکند اندر جهان
تا شهادت با تو می‌مانیم ما
با ولایت تا ابد رزمنده‌ایم
تا ابد مشکل‌‌گشائی کار ماست»
که شکسته گشته‌اند از جرم ما
که نهان گشتند در آغوش خاک
که خزان گشتند در چنگ عدم
که فدا گشتند یک یک بهر ما
هست استیلای ظلم و جور و شر
هست محصول جهالت‌های ما
سخت کیفر می‌شوند اندر نشور
چون به قدر خود ، خدا را یاور است
در تمدن ، در عبادت ، در هنر
می‌شود دنیای ما مثل بهشت
گر که هر کس قدر خود ، رزمنده بود
تا فدا گردد برای دیگران

 

می‌رود تنها به جنگ ظالمان
نیست در دنیا سلاح دیگری
آن قلم بر نسل شاهان خط کشید
آن قلمزن ، فاتح آینده است
در قلم جاری شود ، با آن امید
تن بدون قلب باشد ، میّتی
نور در شب بهترین نعمت بٌوَد
نه چراغ دست طَرّاران بٌوَد
بی نیاز از چلچراغ رحمتیم
!
هست پیغام شهیدان ، بندگی
حفظ راه سرخ او ، واجب به ماست
امن و آسایش بیابد در برش
مِهر او زایل نموده قهر را
هر کجا باشد ستم ، رزمنده‌اند
برترین انگیزه‌ی عشق و ولاست
هست دوری از شهیدان تا ممات
رهنمای رهروان در ظلمتند
تا ابد ایمن شود از دشمنان

 

شعر و شاعری

در وجودم شاعری زندانی است
هست آن شاعر چراغ راه من
در دلم آن شاعر شوریده حال
بوده عمری در پی من دربدر
در دلم آوازها دارد هنوز
گرچه من حبسش نمودم چون اسیر
مثل دِعبِل  یا فَرَزدَق یا کُمِیت
شاعری بی ادعا و بی‌مقام
من اسیر آن غلام شاعرم
هرچه می‌گویم زبانِ حال اوست
این تخلص گرچه امضای من است
هست دنیا پر ز شعر و قصه‌ها
گر که شعر و قصه و نقد و نظر
در زمانهای دگر هم ابتر است
گر تمام شاعران نسل ما
هیچ کمبودی نگردد آشکار
لیک هر شاعر به عصر خویشتن
گرچه در پیش اساتید سخن
لیک در حد توانم ، اینچنین
در دیار حافظ و سعدی ، اگر
حق آن آموزگاران سخن
شعر من ساده‌ست ، مانند خودم
شعر من کشف و شهودی ساده است
نیست سبک تازه‌ای در شعر من
چون زبانم بوده موزون ، لاجرم
گرچه از دوران درس و امتحان
گرچه بودم ساکن درگاه شعر
روح من در شعر جدیّت نداشت
گاه بودم سالها ، از شعر ، دور
گرچه من شاعر نبودم ، در صفات
با بیان ساده ، چون آب روان
شعر می‌گفتم برای خویشتن
الغرض ، با اینهمه توصیف و حال
گرچه می‌ماند به دنیا هر سرود
گرچه باشد شعرهایم پُر ز پند
گر بُود شعرم گناه و اشتباه
گر بُود در شعرهایم حرف نیک
خوب یا بد ، شعر من باشد همین
شعر من کاه است در کوه سخن
گرچه در عرفان نبودم هیچگاه
گرچه هستم در طریقت ، بی سَبَق
گرچه من هرگز نبودم در سلوک
عندلیب باغ مولا بوده‌ام
مثل نی در نینوای اهلبیت
در غم و در شادی اهل ولا
شعر من در روزگار داغ و درد
در دفاع از کشور و ناموس و دین
بوده‌ام در کربلاهای وطن
بوده شعرم وقف آئین دفاع
دَم به دَم با اشک و آه و شعر تر
در کنار امت بیدار عشق
شکر ایزد با سلاح شعر ناب
شاکرم از اینکه شاعر بوده‌ام
گر شده مقبول ارباب ادب
روح من در شعرهایم خفته است
ناسروده شعرهایم ، در عمل
برترین شعرم که نامد بر زبان
فی‌المثل ، با صبر و عشق و افتخار
عمرم از شُکر و رضا چون گلشن است

 

 

کز وجودش هستی‌ام نورانی است
چونکه می‌سوزد چو شمع انجمن
هست دائم در نوا و قیل و قال
آن شهید سبز مفقودالاثر
با شهیدان ، رازها دارد هنوز
بوده آن شاعر به روح من امیر
هست آن شاعر غلام اهلبیت
از تبار عشق ، با نام غلام
او نهان در باطن و من ظاهرم
هستی‌ام ، دار و ندارم مال اوست
ثروت دنیا و عقبای من است
نیست دنیا تشنۀ آثار ما
در زمان خویش نگذارد اثر
این هنر ناید به دنیا بهتر است
شعر گفتن را کنند از دَم رها
تا نماید خلقها را غصه‌دار
نور حق باید بریزد در سخن
شرمسارم من ز شعر خویشتن
دِین خود را من ادا کردم به دین
الکنی چون من ، نگوید شعر تر
کرده ضایع در دل هر انجمن
شوخ و افتاده‌ست ، مانند خودم
حرفهایم ، حرف هر آزاده است
تازه کردم لیک پیغام کهن
حرفهایم ، شعر می‌شد بیش و کم
بوده شعر و قصه در خونم ، روان
لیک هرگز طی نکردم راه شعر
گرچه با آن نیز ضدّیت نداشت
گاه بودم روز و شب در شعر و شور
بوده‌ام شاعر ولی در روح و ذات
بوده جاری حرف قلبم بر زبان
گرچه گاهی پخش می‌‌شد در وطن
بوده‌ام در شعر دنبال کمال
هرگزم مانا شدن در دل نبود
نیست خالی شاید از لغو و گزند
هستم از درگاه یزدان ، عذرخواه
هست از لطف خدای بی‌شریک
ای برادر ، حرف خوبش برگزین
شرم دارم زانکه گویم «شعر من»
شعر من دارد به عرفان هم نگاه
دوست می‌دارم ولی مردان حق
در شریعت ، ساز روحم بوده کوک
نوحه ‌خوان آل زهرا بوده‌ام
نغمه سر دادم برای اهلبیت
بوده‌ام چون نی پر از شور و نوا
شد تولد در میادین نبرد
بوده شعر خاکی‌ام سنگرنشین
از رَجَزخوانهای جنگ تن به تن
بوده‌‌ام مداح مردان شجاع
گشتم از هجر شهیدان ، نوحه‌گر
گفته‌‌ام لبیک بر سردار عشق
پاسداری کرده‌ام از انقلاب
در زمان خود مؤثر بوده‌ام
بوده از الطاف بی پایان رَب
هستی‌ام سرشار از ناگفته است
بوده زیباتر ز هر شعر و غزل
بوده خدمت ، در عمل ، بر بندگان
صلح و سازش داده‌ام چندین هزار
هستی‌ام زیباترین شعر من است

 

حلقه‌های رابطه

نور و آب و جنگل و صحرا و سنگ
فعل و اسم و جمله و قید و صفت
ازدواج و عشق و مرگ و زندگی
طب و اخلاق و ریاضی و نجوم
هرچه در وهم تو آید در جهان
چون بُود گیرنده‌های ما ضعیف
هرچه را حس می‌کنی از ذات اوست
باشد اندر پشت پرده ضابطه
کشف راز ارتباطات است عشق

 

 

آسمان و کوه و اقیانوس و رنگ
منطق و شعر و قضا و معرفت
احتیاج و وصل و هجر و بندگی
فقه و فرهنگ و صناعات و علوم
«اصل» آن موجود باشد در نهان
عاجزیم از درک آن صُنع لطیف
جلوه‌ای از راز و مخفیات اوست
کشف کن تو حلقه‌های رابطه
درک مفهوم زیارات است عشق

 

قلب خلقت

عشق و مرگ و زندگی، این هر سه ذات
زین سه برتر نیست ذات دیگری
بهترین نوع حیات و مرگ و عشق
کربلا آئینۀ جانبازی است
هر شهیدی در عروج از جان خویش
جلوه‌ای از راز آن ناز آفرین
گر نمی‌بینیم روح خویش را
روح ما از بس که خفته در حجاب
تو وجود خویش بر کَن از زمین
تا وجودت در تو بی جان می‌شود
پشت پرده ، نیست اوج آسمان
پشت پرده پشت کوه قاف نیست
پشت پرده پشت قلب سنگ ماست
هیچ رازی جز وجود ذوالجلال
باطن و اسرار عالم بر ملاست
می‌نماید روح تو دائم فرار
می‌شوی در زندگی دائم شهید
چون ابا «عبد» خدا باشد حسین
می‌دهد بر هرکه خواهد امتیاز
گر شود فکر تو در دنیا شهید
غوطه‌ور در غیب هستی می‌شوی
فاش ، لذت می‌بری از هرچه هست
چونکه دادی اختیارت بر وکیل
غوص در دریای معنا می‌کنی
غیب چون روح است و این دنیا جسد
گر نباشد روح حاکم بر بدن
گر نباشد غیب حاکم بر حیات
نام این دنیاست دنیای شهود
گر بخواهی غیب را بینی پدید
با شهادت روح دنیای شهود
لیک یاد از کربلا باید گرفت
کربلا قلب تمام خلقت است
بعد از آن روز ملاقات و ولا
چونکه ظاهر کرد روح عشق را

 

 

هست بنیان و اساس ممکنات
تا شوند آئینۀ حق باوری
جلوه‌گر از کربلا شد تا دمشق
مشهد باب‌الحوائج‌سازی است
باب حاجات است بر یاران خویش
در رخ باب‌الحوائج‌ها ببین
جسم حائل گشته پیش چشم ما
می‌کند با شمع کشف آفتاب
بعد از آن اسرار عالم را ببین
پشت و پیش پرده یکسان می‌شود
غیب عالم ، نیست آنسوی جهان
پشت دریاهای بی اوصاف نیست
پشت جسم و جان و آب و رنگ ماست
نیست پنهان از نظرگاه کمال
رازها بی پرده پیش چشم ماست
تا بر معشوق ، تا دارالقرار
می‌بُرد دل از تو شیطان و یزید
فاش دارد اختیار عالمین
یا ستاند امتیاز از خلق ، باز
گر نگردد گرد اوهام پلید
غرق در خُمهای مستی می‌شوی
از بلا و مردن و عشق و شکست
می‌شوی محو جمال آن جمیل
گوهر گمگشته پیدا می‌کنی
زندگی بر این از آن سو می‌رسد
آن بدن باید دهی بر گورکن
می‌رود عالم به آغوش ممات
عالم غیب است آن سو در وجود
در شهود خویش باید شد شهید
می‌شود مرئی‌تر از جسم وجود
درس ، از آل عبا باید گرفت
سرخ از شرم حضور و خجلت است
سرخ شد از شرم دیدار خدا
دید او فتح‌الفتوح عشق را

 

بزم معارج

از حسین آمد حدیثی بس گران
گفت : «باشد نعمت خاص خدا
گر گره از کار مردم واکنی
راهیِ بزم معارج می‌شوی
گر به سویت دست حاجت می‌رسد
زانکه دلهای شکسته عرش اوست
زانکه راه رستگاری در نشور
گر بخواهی غیب یابی در شهود

گر که روزی حاجت از تو کم شده است
جسم گوید این چگونه نعمت است؟
روح گوید من ریاضت‌پیشه‌ام
تو رهایم می‌کنی پایان عمر
روح باشد جاودان تا روز حشر
راز روزی خوردن روح شهید
روزی آنها غذای هر ولّی است
آنکه لذت بُرده اینجا از فنا
آنکه لذت بُرده از ایثار خویش
آنکه جان را بذل کرده بی حساب
در دو عالم اختیارات حسین
لذتی بالاتر از این اختیار
می‌شود محو اسامی و صفات
چونکه جان داده ، گرفته اذن جان
گر بخواهی چون شهیدان لذتی
نیست راهی کاندر آن دلخسته نیست
گر به سویت دست حاجت می‌رسد
گر به سویت آمده دست نیاز
در زمان باید علمداری کنی
هست هر عبدی چنان فرزند او
گر که می‌سوزد دلت بر دخترش
گر ، به پای حاجتی گردی فدا
گر بمانی زنده ، داری اجر عشق
از شهیدان وطن تا کربلا
جان ما و جان اسلام و وطن
آن شهیدان بهر ما دادند جان
چون شهید زحمت ما گشته‌اند
شد ز قید جسم و نفس خود رها
از شرار دوزخ دنیا رهید
بهترین نعمت که سویش جلب شد
نفس او دیگر ندارد امتداد
تا که شد باب شهادت را گواه
تو ولی باید بمیری دم به دم
روح او بر طارم اعلی رسید
جسم او تبعید شد در زیر خاک
جسم تو دارد سر عصیان هنوز
هر شهیدی تا که در خونش طپید
روح او در منتهی‌الآمال خویش
روح تو درمانده در قرطاس‌ها
در گلو و چشم ، خارت می‌رود
می‌توانی هم شوی مشکل‌گشا
زندگی در جمع قوم فتنه‌گر
چون شهیدان با نثار جان و تن
گرچه فعل کُشت و کشتار است جنگ
تو ولی باید که جانبازی کنی
گر نشد مثل شهیدان جسم تو
راه جانبازی بُود پر پیچ و خم
بندگی باید چو جانبازان کنی
زین سبب داری تو اجر یک شهید
چون شدی با روح او آمیخته
آبرو از خون گرامی‌تر بُود
گر شود فکرت شهید راه دوست
دیگر آن دم ، تو نداری قدرتی
با عنایت رهنمائی می‌شوی
می‌شوی عضوی ز تشکیلات غیب
تا تو را ارباب و صاحب می‌شوند
مثل جان از تو حراست می‌کنند
می‌شوی در راه حل مشکلات
تا تصرف می‌شوی با عزمشان
چونکه با عزم تو طاعت می‌کنند
می‌شوی تو مسجد آمالشان
چون تو را آنها مواظب می‌شوند
گر نگردد روح تو ظرف شهید
روح تو ظرف است و باید پر شود
گر نگردد پر ز روح اولیا
چونکه شر بوده در اینجا کارشان
چون بَدان بر تو خلافت می‌کنند
می‌شوی تو مستراح سورشان
اینچنین روحت هدایت می‌شود
همچنین روح تو بعد از مرگ نیز
او ادامه می‌دهد ، با دیگران
آن بهشت و آن عذاب از نیک و بد
گفت حق: «اِنّا هَدَیناهُ السَبیل»
زین عبادت ، غیب، حاصل می‌شود
بانگ هَل مِن ناصر و هَل مِن مُعین
گرچه آن مولا ندارد احتیاج
عاشقش لیکن بُود محتاج تو
نیست عرفان حسینی منزوی
تا نباشی در میان بنده‌ها
گفت : «نفس مطمئنه ، فادخلی
یعنی اول رو میان بندگان

چونکه تو «راضیةً مرضیه‌ای»

 

 

بهر عشاق ولایت در جهان
احتیاجات خلائق بر شما»
گر مدد بر خلق این دنیا کنی
خلق را باب‌الحوائج می‌شوی
زین وسیله بر تو نعمت می‌رسد
قلب مظلومان خسته عرش اوست
از میان بندگان دارد عبور
باید اندوه خلائق را زدود
نعمتت رفته‌است و وقت غم شده است

اینکه راه سخت رنج و محنت است
هست در بحر ولایت ریشه‌ام
من ولی باید دهم تاوان عمر
لاله باید بود در نوروز حشر
در بر رب ، می‌شود اینجا پدید
نعمت وصل حسین ابن علی است
تا ابد لذت بَرَد او از بقا
تا ابد لذت بَرد از کار خویش
بی‌حساب او می‌نماید مستجاب
گشته قسمت بهر ثارات حسین
نیست بهر کُشتگان عشق یار
او تصرف می‌کند در ممکنات
می‌تواند جان دهد بر مردگان
وقف خدمت شو برای امتی
راه زیبای شهادت بسته نیست
رو مگردان ، بر تو نعمت می‌رسد
بر تو درهای شهادت گشته باز
بر یتیمان حسین یاری کنی
هست مثل اصغر دلبند او
شو اباالفضل غیور لشکرش
می‌شوی مقبول شاه کربلا
می‌کِشی چون خالصانه زجر عشق
جملگی بودند خادم بر شما
بی شهیدان بود در گور و کفن
تا که ما بخشیم جان بر دیگران
پس ولیِّ نعمت ما گشته‌اند
روح او ممزوج شد با اولیا
جسم او از مرز خواهش‌ها پرید
بود اینکه میل نفسش سلب شد
تا کِشد او را به سوی هر فساد
بسته شد بر روی او باب گناه
گر نمائی بهر خدمت ، قد عَلَم
روح تو اما ز جسمت طعنه دید
روح او پیوست با آن روح پاک
روح تو در گوشۀ زندان هنوز
بر وصال و آرزوی خود رسید
شد مفاتیح‌الجنان حال خویش
می‌کند تعظیم بر خناس‌ها
آبرو و اعتبارت می‌رود
هم بیفتی در سراشیب ریا
هست از کار شهیدان سخت‌تر
پنجه افکندند بر قلب فتن
بهر یک رزمنده گلزار است جنگ
دم به دم با جان خود بازی کنی
مستتر شد راهشان در اسم تو
دم به دم باید برافرازی عَلَم
زندگی چون آن سرافرازان کنی
نزد مولایت اباالفضل رشید
آبرو و خون تو شد ریخته
آبرو بردن حرامی‌تر بُود
هرچه می‌آید به ذهنت فکر اوست
تا که از خود رد نمائی حاجتی
رابط مشکل‌گشائی می‌شوی
می‌شوی مشمول تسهیلات غیب
روح و جسمت را مواظب می‌‌شوند
اهلبیتت را حفاظت می‌کنند
کارمند سازمان معجزات
می‌شوی خلوت نشین بزمشان
تا ابد در تو عبادت می‌کنند
می‌شود چون با تو حاصل ، حالشان
یاورت اندر مصائب می‌شوند
می‌شود مظروف ارواح پلید
یا نجس یا متصل با کُر شود
می‌شود تسخیرِ روح اشقیا
می‌شوی تو امتداد نارشان
تا ابد در تو کثافت می‌کنند
چونکه اجرا می‌کنی دستورشان
خوب یا بد ، تا قیامت می‌شود
رهنمائی می‌کند بر هر عزیز
نیک و بد ، افعال و فکرش، جاودان
از ازل بوده است و باشد تا ابد
تا که تو بر قلب خود بندی دخیل
با نماز عشق کامل می‌شود
تا ابد در گوش‌ها دارد طنین
گرچه این را گفت بهر احتجاج
حاجت او پلۀ معراج تو
انزوایش نیست شرط رهروی
کی کنی حاجات آنها را روا
فی عبادی ، فادخلی فی جنتی»
بعد از آن رو در بهشت جاودان

سوی رب خود دمادم «اِرجعی»

 

تبسم‌های خونین حسین

 

گرچه در ظاهر ز عاشورای یار
روز عاشورا ولیکن تا ابد
بانگ «هل من ناصر» مولا هنوز
هر کجا حقی شده پامال کین
هر کجا «هَل مِن مُعین» گوید کسی
هست عاشورای تو در آن زمان
اولیا چون در حریمش قائمند
چون وجیهند و شفاعت می‌کنند
گر تو هم آنجا شوی لبیک‌گو
چون ابا «عبد» است دلدارت حسین
تا گره از عاشقانش وا کنی
از تبسم‌های خونین حسین
ای حسین ای آفرینش بنده‌ات
یک تبسم از تو می‌خواهم صله
غرق آغوش شهیدان گشته‌ای
تشنه‌تر از حلق خشک اصغرم
من کبوتر چاهی کوی توام
اربعینی کوچ کردم از خودم
سوی تو لنگ است پای فلسفه
چون ز عشاق تواَم پوزش پذیر
مزد ما باشد برات کربلا
تو بگو با آن مُعز‌الاولیا
گشته درد عالم ما لاعلاج
جای آن دارد که از فرط گناه
عاشقانت را بُود رنجی عظیم
بسکه منکر گشته معروف و به عکس
آه مولای غریبان یا حسین

 

 

قرنها بگذشت و طی شد روزگار
بی غروب است و ندارد مرز و حد
هست جاری در جهان هر شام و روز
هر کجا باری فتاده بر زمین
هر زمان «یا مسلمین» گوید کسی
کربلایت باشد اندر آن مکان
بهر او لبیک‌گوی دائمند
از مددجویان حمایت می‌کنند
می‌شوی عضوی ز تشکیلات او
می‌شود آنجا خریدارت حسین
یک تبسم بر حسین اهدا کنی
نیست برتر نعمتی در نشأتین
ای همه خلق جهان شرمنده‌‌ات
تا دو عالم را کنم پر مشعله
ما عقب افتاده‌ایم از قافله
پس چه شد باران تیر حرمله
بین ما تا کی بُود این فاصله
تا چکید از زخم روحم چلچله
بی تو ، عرفان، چهره‌ای پر آبله
چون تو مولای منی دارم گِله
مثل جدّت مزد دِه بی فاصله
عاشقانت را ببین در سلسله
شد جهانِ بی ولایت ، مزبله
در تن عالم بیفتد زلزله
از هجوم فتنه‌ها در قافله
بی اثر گشته دعا و نافله
وارهان ما را زندان یا حسین

 

میوۀ ممنوعه

 

چونکه دنیا بی‌نهایت ساله است
ابتدا تا انتهای عمر ما
عالم ذَر تا قیامت یک دم است
از بهشت الساعه آدم رانده شد
نَک ، توئی در عالم ذَر بی بدن
نَک تو بودی اسم‌ها آموختی
نَک تو بودی در خلافت ، بی اِبا
میوۀ ممنوعه اینک چیده شد
نَک تو هستی در عتاب «اِهبِطا »
قول دوزخ نیست یک قول بعید
محشر کبری کنون در ما به پاست
تا تو بیرون می‌روی از باغ وصل
اینکه ایزد ، خواست پرهیز از شجر
میوۀ ممنوعه سیب و نار نیست
میوۀ ممنوعه فعل منکر است
امر او مصداق طاعت می‌شود
می‌توانست او شجر نارد به بار
میوۀ ممنوعه اینک پیش ماست

 

 

عمر ما در پیش آن چون ژاله است
نیست بیش از لحظه‌ای در کبریا
طول این یک لحظه عمر آدم است
نفس او اینک به محشر خوانده شد
نَک توئی در روز محشر بی کفن
نَک تو بودی در جهنم سوختی
بر سؤال ممتحن گفتی بلی
پای میزان فعل ما سنجیده شد
می‌شوی با زوجه‌ات از او جدا
صور اسرافیل تو اینک دمید
دوزخ و جنت درون روح ماست
می‌شوی در دم جدا از ذات اصل
اختیاری کرد فعل بوالبشر
شاید اصلاً میوه‌ای در کار نیست
از چه رو منکر؟ چو امر داور است
نهی او مشمول حرمت می‌شود
یا که از آدم ستاند اختیار
«اختیار» ما ترازوی ولاست

 

خویش پنهان

 

او اراده کرد و انسان آفرید
داد او بر خویش پنهان اختیار
خوش پنهان خدا شد منجلی
نورشان از نور انسانها جدا
چون نشاید از خدا تصویر ساخت
گر کسی همسو شود با آن مهان
اولیا تنها امامان نیستند
هر کسی گردد به راه حق ، فنا
انبیا هم شامل این دسته‌اند
هر امامی گرچه هست از اولیا
اوصیا هستند امامان بشر
اوصیا را حق نموده انتخاب
هر «وصی» میراثدار انبیاست
گرچه ما با اولیا همزیستیم
اشرف مخلوق او باشد رسول
آنکه بر مخلوق او دارد شرف
یک شبان ساده هم در کوه و سنگ
پس چگونه ممکن است آن دادگر
در نمی‌گنجد خدا در وهم ما
جانشین باید کسی باشد که کار
جانشین باید که تشکیلات غیب
آن کسی باشد خلیفه در زمین
هیچکس غیر از خودش در کائنات
هیچ انسانی ندارد اقتدار
غیر اینکه حق کمی از کار خویش
لاجرم چون شد وظیفه بر خودش
آنکه او را هست و بوده جانشین


 

 

بین آنها «خویش پنهان» آفرید
تا بگیرد جای او در روزگار
در وجود چارده نور جلی
جسمشان اما دقیقاً عین ما
خویش پنهان خدا باید شناخت
می‌شود از دوزخ خود در امان
اولیا جز جمع خوبان نیستند
می‌شود داخل به جمع اولیا
گرچه در باغ ولایت ، هسته‌اند
نامشان باشد ولیکن اوصیا
جمعشان باشد فقط اِثنی عشر
انتصابی نیست این عنوان ناب
کل ادیان محو دین اوصیاست
اشرف مخلوق او ما نیستیم
با علی و یازده نور بتول
هست عارف بر خود و رب و هدف
جانشین خود نمی‌سازد پلنگ
جانشین خود نماید این بشر
قاصر از درک خلافت ، فهم ما
را دهد انجام مثل کردگار
را بچرخاند بدون نقص و عیب
که خَلَف باشد به رب‌العالمین
نیست قادر بر خلافت بر حیات
تا شود قائم مقام کردگار
با اراده بسپرد بر یار خویش
می‌شود او خود خلیفه بر خودش

 

نیست جز آن «خویش پنهان» در زمین
 

حریم خاص خدا

 

در نمی‌گنجد خدا در وهم ما
در خیال ما خدا جائی دگر
یا نشسته خارج از این کائنات
فکرمان این است کو دارد حضور
در فضا ما را به نزدش می‌برند
فکرمان این است کان یار عزیز
درک ماهی از وجود آب چیست؟
گر بیفتد لحظه‌ای خارج از آب
فکر ما ماهی‌ست در بحر وجود
وهم ما در بهترین وجه حَسَن
با خط و خال و دو چشمی دلفریب
وهم ما از درک زیبائی‌ست این
گرچه عرفان با زبانی رازناک
لیک وصف جلوه‌هایش می‌کند
هرچه می‌آید به چشمت عکس اوست
سنگ و برگ و آب و انسان و فضا
از رگ شیرین به تو نزدیک‌تر
ما خدا را کرده‌ایم از خود جدا
ما خدا را خارج از خود می‌بریم
تو حریم خاص اوئی ای رفیق

 

 

او چو اقیانوس و قطره فهم ما
کرده برپا خیمه‌ای با زیب و فر
می‌نگارد سرنوشت ممکنات
لیک در سیاره‌ای بسیار دور
جای دیگر حرف و حکمش می‌خرند
در صف محشر نشسته پشت میز
او نمی‌داند که او جز آب نیست
تازه می‌فهمد معمای عذاب
درک ماهی عاجز است از فهم رود
می‌کند تشبیه دلبر را به زن
قد ، مثال سرو و چانه مثل سیب
غیر از این با دل نمی‌گردد عجین
می‌کند توصیف آن دلدار پاک
در تجلیگه صدایش می‌کند
او تو را در هر اثر در پیش روست
هر یکی در خود ، خدا را داده جا
تو خودت غیبی و هستی بی خبر
عامدانه ، تا نباشد بین ما
بعد ، می‌گردیم دنبال حریم
پس نیفکن در حریم او حریق

 

آرمانشهر خدا

 

گشته کامل شهر علم انبیا
هر ولی در شهر احمد یک در است
این مدینه آرمانشهر خداست
بابها بسیار دارد شهر علم
هست درهای ورودش بیشمار
جملگی درها به یک جا می‌رسند
هست لیکن یک در پر ازدحام
کرده حق باب‌الحوائج نام آن
باب حاجات است نام دیگرش

 

 

جملگی در شهر علم مصطفی
لیک حیدر از همه اصلی‌تر است
هرکه وارد شد در آن از غم رهاست
باب عشق و باب سعی و باب حلم
هر دری را هست نام و اعتبار
رهروان بر اصل معنا می‌رسند
غلغله کرده در آنجا خاص و عام
قبلۀ حاجات جمله بندگان
تا شناسد هر فقیری سرورش

 

نردبان‌های تکامل

 

هست هر علمی کلید بندگی
علم ظاهر، علم باطن، هرچه هست
حاصل علمت بیاید در برت
هرکه از این شهر گردد کامیاب
علمها بهر حصول اعتلاست
هر رهی باشد اگر هموارتر
هرچه باشد ، علم ، خدمت کردن است
گر نباشد قصد قربت در کتاب
هست تکلیف خلایق کشف راه
شهر علم مصطفی شهر خداست
سینۀ او مخزن‌الاسرار غیب
شهر علمش نیست شهری در مکان
هست بی معنی در آن جا ماه و سال
بینهایت سال قبل و بعد از آن
چون شوی بر غیب عالم متصل
پس «ازل» را واژۀ «ماضی» ندان
هر دو در حالند و در حال آن دو نیز
عقل ما قاصر ز درک واحد است
زین سبب  تقویم‌بندی می‌کنیم
نیست این معنا چنان سخت و ثقیل
جلوه‌ای از بی‌زمانی خواب ماست

 

 

راه استخراج آب زندگی
راه بهره بردن از این مزرعه است
هم در این دنیا و هم در آخرت
تا ابد ماند مصون از هر عذاب
نربان‌های تکامل تا خداست
راهیانش می‌شود بسیارتر
معبد بهتر عبادت کردن است
می‌شود هر نقطه یک کوه حجاب
راه امن و صاف و کوته تا اله
آرمانشهر خدا هم مصطفاست
هادی است و نیست در او شک و ریب
آن مدینه نیست شهری در زمان
ماضی و آینده ، یک «حال» است، حال
هست «حال» کل عمر این جهان
می‌بری از حال عالم حظّ دل
یا «ابد» را قید «مستقبل» نخوان
هر سه یک چیزند و هر یک آن سه چیز
علم ما مایل به ترک واحد است
عمر را تقسیم‌بندی می‌کنیم
هر شب و روز تو می‌باشد دلیل
شهروند بی‌مکانی خواب ماست

 

حاملان علم حق

 

راز کل آفرینش تا به حشر
لیک قرآن جسم و روح آن نبی است
بعد از او ، قرآن ناطق ، هر امام
علم ، مصداق سلاح و جوشن است
هرکه در شهر نبی شد شهروند
شهروندانش همه دشمن‌شناس
شهروندانش همه چون شهریار
نیست در آن شهر ، مرگ و زندگی
مرگ مردان خدا ، میلادشان
در شفاعت گرچه کل اولیا
لیک هرکس بست بر آنها امید
هر شهیدی مست عباس علی‌ست


 

 

در کتاب آفرینش گشته نشر
منکر قرآن ناطق اجنبی است
حاملان علم و فیض حق تمام
هرکه شد با آن مسلح ، ایمن است
می‌شود ایمن ز هر شر و گزند
آشنا با دشمنان در هر لباس
در امور شهر دارند اختیار
نیست آنجا غیر عشق و بندگی
تا قیامت با خدا ، میعادشان
اذن دارند از خدای کبریا
می‌سپارندش به عباس رشید
چونکه او سقای احساس علی‌ست

 

عشق شیعی

 

زندگی سرشار از درد و تب است
در عبور از این شب پر پرتگاه
شیعه ، راهی پر چراغ و رهنماست
بهترین راه سعادتمندی است
در عبور از سنگلاخ زندگی
زندگی راهی است لبریز از فساد
راه مملو از غبار و دود و گرد
گرچه دارد هر بشر شمعی به کف
شیعه اما در عبور از اضطراب
از ولادت تا شهادت ، هر ولّی
شیعه تنها نیست در این رهگذر
نیست روزش خالی از یک آذَرَخش
ذکر یعنی مجلس یادآوری
ذکر یعنی یاد آن یادآوران
دیگران یک یا دو شب در طول سال
دارد اما شیعه در هر شام و روز
شیعه دارد از سر عشق و ولا
آنچه او را می‌کند تکلیف‌دان
یاد آن یادآوران در زندگی
بندگی یعنی عبادت ، بی ریا
یاد آن یادآوران چون کیمیاست
در تولد یا شهادت ، هر امام
ذکر یعنی کسب تکلیفی مدام
ذکر یعنی مملو از باور شدن
این همه هادی که ما را رهبرند
یاد یاران مثل خون تازه است
یاد آن یاران بُود چون اسلحه
شیعه با یادآوران پویا شده
شیعه را رمز رهائی در ولاست
نور حق در وحی و قرآن منجلی است
عقل ، فرقان عظیم دیگر است
نیست ضدّیت میان عشق و عقل
عشق ، احساسات پاک عاقل است
عقل ، عاشق می‌شود بر خوبرو
خالی از هر عشق ، مغز جاهل است
عقل هرچه بیشتر یابد کمال
آنکه عشقش کوچک و کم ارزش است
هر که عقلش بیش ، عشقش بیشتر
هرچه عشق از عقل سائل‌تر شود
هست معنای ولایت ، عشق و شور
نیست معنای ولا دیوانگی
در همه دنیا نباشد هیچ دین
عشق شیعه هست عشقی لایزال
عشق شیعه زنده و تابنده است
عقل اگر منها شود از عشق او
این نه از جهل و هراس و سادگی است
گر نباشد عقل بر عاشق ، امیر
عشق شیعه قرنها اینگونه سوخت
چونکه عشق بی تعقل شد رواج
عشق کامل در عقول کامل است
چونکه باشد عقل کل ، دلدار ما
شاعر و عاشق دو نام توأمند
با تعشق ، شعر ، شیدا می‌شود
وحی با الهام از جنس همند
هر که دارای شعوری برتر است
گرچه شاعر نیست پیغمبر ، ولیک
گرچه باشد وحی با الهام ، یار
وحی را منشأ بُود تنها خدا
هست الهام از دو منشأ بهره‌ور
لاجرم هر شاعر و هر ذی‌شعور
هرچه غفلت آفریند ظلمت است
هرچه غفلت را زُداید پر بهاست
شعر ، با این وصف ، فرقان می‌شود
امتحان عشق او در «زندگی» است
می‌زداید گرد غفلت از هدف
چون هدف از آفرینش ، بندگی است
بندگی یعنی به قصد قرب رب
آفرینش را هدف باشد کمال
راه سبز این تعالی بندگی است
زندگی باشد اگر بی اعتدال
گرچه مسئول است هر اندیشه‌ور
لیک چیزی مثل این دُرّ دری
گرچه شاعر می‌شود گاهی تلف
شاعر شیعی بُود مسئول‌تر
یار او چون نازنینی کامل است
یار او چون هست «فرقان» در امور
تا که بین حق و باطل سد شوند
چونکه عشق شیعه عشقی زنده است
شاعر شیعی بُود چون پاسدار
شاعر شیعی بُود جمع دو نور
شاعر شیعی بُود شیداترین
از تمام عاشقان صادق‌تر است
عشق شیعی را مجال طرح نیست
هر شهیدی شرح عشق شیعی است
هرکه را باشد شهادت آرزو
عشق شیعه ، عقل بی پروای اوست
عشق باشد هدیه‌ای از سوی رب
تا کند خود را فدای بندگان
پوریا و تختی و دوران شود
عاشق از خود گذشته ، کیمیاست
چون ندارد میل منکر آن نکو
لاجرم هرچه که او را در سر است
بی‌تفاوت نیست ، شیعه در امور
شیعه را تکلیف باشد بندگی
شاعر شیعی زبان مردم است
چون نمی‌سازد به دوران هیچ بیت
روز عاشورا که عشاق حسین
شعر شیعی را تَرنُم می‌کنند
نام زیبای اباالفضل رشید
هر دلی با نام او گیرد حریق
نام زینب شور برپا می‌کند
شعر شیعی رتبه‌ای دارد عظیم
شعر شیعه عامل بیداریَ است
ساده و سرخ است مثل هر شهید
شعر شیعه مثل حرف مرتضی
شعر شیعه در سلوکی حیدری
در دل آزادگان روزگار
هر دلی وصل است با مولا ، بُوَد
در دل دریای عشق قطره‌ها
شیعه از جنس بلور اشکهاست
شعر شیعه ، سر نیاورده فرود
شعر ما موقوفۀ آل عباست
چاپلوسی نیست در قاموس ما
شعر ما فریاد سرخ نسل‌هاست
هرکجا بینیم یک حیدرصفت
شعر شیعه در مسیر انتظار
دشمنان از نو تبانی کرده‌اند
در مسیر این شبیخون ، سَد شده‌ست
شیعه بوده دائماً فجرآفرین
شعر شیعه وامدار زینب است
حرف زینب ، اصل درس زندگی است
بینهایت حرف کوتاه و دراز

 

 

کوره‌ راهی سنگلاخی در شب است
شیعه دارد گوشه گوشه جان‌پناه
بهترین راه عبور از فتنه‌هاست
راه پر آبادی و خرسندی است
شیعه سرشار است از تابندگی
پر ز لغزش‌گاه و دام و انقیاد
پر ز ظلم و کینه و تبعیض و درد
تا رسد در زندگی سوی هدف
هر شبی ، وصل است بر یک آفتاب
راه ظلمت را نموده منجلی
هر زمان دارد به همره راهبر
نیست شامش عاری از یک نوربخش
ذکر یعنی یاد یک روشنگری
کسب نور از خاطرات سروران
می‌نمایند از مهان کسب کمال
یاد یک منظومۀ عالم فروز
حکم و مسئولیتی بی‌انتها
هست یاد سیرت یادآوران
می‌دهد بر شیعه درس بندگی
خاصه در خدمت به مخلوق خدا
معجز احیاگری ، ارزان ماست
می‌دهد بر شیعیان خود پیام
از شهید و عاشقی والامقام
در فرامُشخانه ، یادآور شدن
دائماً تکلیف را یادآورند
معجز احیاگری را سازه است
خارج از ضامن ، به دست جامعه
زنده و بالنده و مانا شده
چون ولایت روح دین انبیاست
بعد از آن در احمد و آل علی است
عقل در اقلیم دل ، پیغمبر است
هر دو یک قولند اما با دو نقل
عقل ، ادراکات حس کامل است
چون کمال خویش می‌بیند در او
گر شود عاشق ، همان حد عاقل است
بیشتر عاشق شود بر ذوالجمال
عقل او را ، شاهد گنجایش است
چونکه یارش هست با او «خویش»تر
در ره معشوق کامل‌تر شود
عشق و شوری غرق در نور و شعور
هست معنای ولا فرزانگی
مثل شیعه ، غرق عشقی آتشین
بر خداوند لطیف و متعال
تا قیامت عشق او پاینده است
عشق شیعه می‌شود رام عدو
بلکه از ماهیت دلدادگی است
می‌شود عاشق به هر دامی اسیر‌
چلچراغ عشق ما وارونه سوخت
شیعه بر هر پادشاهی داد باج
عشق ناقص ، بر هوسها مایل است
عشق کامل می‌پسندد یار ما
بی تعقل ، قارچهائی پر سَم‌اند
با تعقل ، حکمت آرا می‌شود
هر دو ، امری ، ماورای عالمند
شاعر و همدرد با پیغمبر است
هست شاعر در شهود او شریک
هست فرقی بین این دو هم‌تبار
بر وجود پاک کل انبیا
هم مقام قرب ، هم ارواح شر
می‌شود مُلهم ز ظلمت یا ز نور
منشأ آن ، عنصری بد طینت است
منشأ آن در حریم کبریاست
ذاکر تکلیف انسان می‌شود
لحظه لحظه امتحانش بندگی است
می‌نمایاند گَهر را در صدف
غفلت از آن مایۀ شرمندگی است
خدمتی در اوج عرفان و ادب
هر کسی باید بگردد متعال
بندگی ممکن به شرط زندگی است
آفریده کی رَود سوی کمال
هر خطیب و هر فقیه و باهنر
نیست در فرهنگ ما پر مشتری
می‌زند اما دقیقاً بر هدف
شعر او باید بُود معقول‌تر
خواستار عاشقانی عاقل است
عاشقانی می‌پسندد با شعور
مانع از تلفیق نیک و بد شوند
در مسیر زندگی بالنده است
بهر حفظ حرمت عشاق و یار
عشق او باشد پر از شور و شعور
چونکه محبوبش بُود زیباترین
از تمام صادقان عاشق‌تر است
این قلم را فرصت آن شرح نیست
هر شهادت طرح عشق شیعی است
در حیاتش از شهیدان است او
عقل شیعه رهبر شیدای اوست
بر دل شایستگان منتخب
تا گشاید راههای آسمان
همت و فهمیده و چمران شود
چونکه در هر عرصه‌ای از خود رهاست
عین معروف است فعل و فکر او
امرِ به معروف و نهی از منکر است
عشق ، او را کرده مسئول و جسور
در لباس عشق و مرگ و زندگی
قلۀ آتشفشان مردم است
جز برای عشق پاک اهلبیت
روحشان باشد ز غم پر شور و شین
عشق شیعی را تجسم می‌کنند
می‌زند بر هر دلی چنگ امید
می‌شود هر سنگ از نامش رقیق
انقلاب نور برپا می‌کند
چون بُود در هر دگرگونی سهیم
مثل خون در قلب دوران جاریَ است
پاک و شفاف است مثل صبح عید
ساده و زیباست در اوج غنا
بوده پیمان‌نامۀ حق‌محوری
راه شیعه بوده راه سروری
مثل دریا ، قطرۀ پهناوری
می‌نماید جلوه ، یک دریا پری
اشک داغ و عشق و درد حیدری
نزد شاهان بهر مدح و نوکری
وقف «ایثار» است این دُرّ دَری
مثل مرآتیم در روشنگری
ارث ما باشد خروشی بوذری
یار او هستیم در حق‌گستری
هر زمان بر پا نموده محشری
تا که بگشایند در ما ، محوری
شعر شیعه ، مثل خونین سنگری
بوده رمز فجر ما حق‌باوری
در هدف ، آئینه‌دار زینب است
شیعه را الگوی عشق و بندگی است
نیست مثل یک دوبیتی چاره ساز

 

شاعری و ساحری

شعر باشد عطر باغ معرفت
شعر ، مثل زندگی دارد هدف
شعر باید چون رسول زندگی
تا که با آوای هستی همنواست
گفته‌های انبیا در یک کلام
هر که از یکتاپرستی رَم کند
هر که بر یکتاپرستی سد شود
خودپرستان زمان در هر رده
در مسیر بندگی بر عقل کل
انبیا در راه سبز اعتلا
خودپرستان بر رُسُل خنجر زدند
از چه رو شد خنجر شعر انتخاب
صاحب دین شاعر و مجنون نبود
از چه رو بستند این تهمت بر او؟
راز آن در اقتدار شاعری است
سحر را عالی‌ترین قدر و مقام
می‌تواند شعر در حجمی عظیم
گاه بیتی می‌نماید منفجر
هیچ جمله یا کلامی در بشر
شعر بر عکس تمام قیل و قال
بر زبانها می‌شود جاری چو نهر
چونکه محدود است و کوتاه و روان
چون ز جنس وحی دارد گفتگو
تا که رنگ شعر می‌گیرد کلام
می‌خزد در هاله‌ای از جنس غیب
چونکه موهوم است و سهل و مرمری
شعر ، هرچه بیشتر باشد دروغ
حاصل یک عمر فکر و جستجو
گرچه آن یک شعر هم نزد فکور
لیک تنها از طریق این زبان
شعر باشد یک زبان مستقل
گفتگوی شعر را عادی ندان
ذهن مادی هست ذهنی گنگ و لال
در جهان شعر ، اصل ارتباط
هر زبانی گرچه آن را محمل است
هر زبانی هست راه ارتباط
هست شرطِ اصلیِ هر رابطه
لیک در دنیای شعر و شاعران
هر زمان و هر مکان هر شعردوست
اکثریت از طریق استماع
یک اقلیت بُود چون عقل و هوش
عده‌ای کم ، شاعر و تولیدگر
این دو را با هم همیشه گفتگوست
آنچه می‌فهمد زبان این هنر
آن زباندان شهروند غربت است
آشنا باشد فقط با این زبان
ترجمه بین زبانها رایج است
شعر حتی با زبان اصل خویش
شعر حافظ را نباشد ترجمان
چون زبان غیب دارد آن غریب
آن زباندانی که در اذهان ماست
او نه تنها شعر از بر می‌کند
تا لباس شعر می‌پوشد کلام
این زبان دارد توانی بس وسیع
گاه ، شاعر عامداً یا بی‌گمان
گرچه ‌می‌دانند این سنت شکن
لیک بی تحقیق باور می‌شود
شعر آئینی ولی حمد و ثناست
شعر آئینی ز جنس حکمت است
برترین شعری که در مانائی است

 

 

هست از سوی خدا یک موهبت
گر که باشد بی هدف گردد تلف
اعتلا بخشد به روح بندگی
حرف شاعر مثل حرف انبیاست
هست بر یکتاپرستی ، اعتصام
خویش را تسلیم دیو غم کند
شعله‌نوش آتشی بی حد شود
بتگرند و بت‌پرست و بتکده
بت شکستن بوده تکلیف رُسُل
رفع سد کردند از راه خدا
تهمت شاعر به پیغمبر زدند
بهر حمله بر رسول آفتاب؟
حرف او اسطوره و افسون نبود
از چه ، حق رد کرد تهمت زان نکو؟
شاعری همراستای ساحری است
هست در آئینۀ شعر و کلام
عزم چندین نسل را سازد عقیم
خشم تاریخیِّ خلقی مُنزَجِر
نیست از اشعار ، پر تأثیرتر
هست آهنگین و سرشار از خیال
سینه سینه نقل می‌گردد به دهر
هست از دخل و تصرف در امان
اعتباری ماورائی دارد او
می‌شود ورد زبان خاص و عام
بر معانی می‌فزاید شک و ریب
می‌شکوفاند گل خوش باوری
می‌شود در باورستان ، پر فروغ
گاه با شعری بگردد زیر و رو
هست محصول تفکر در امور
شستشو گردیده مغز دیگران
آشنا با آن فقط اصحاب دل
شعر را واگویه‌ای مادی ندان
بهر فهم ارتباطات خیال
مبتنی باشد به شور و انبساط
شعر اما خود زبانی کامل است
بهر فهم یکدگر یا اختلاط
آشنائی با زبان واسطه
گفتگوها نیست بین حاضران
با تمام عاشقان در گفتگوست
بهره‌مندند از زبان انتزاع
اکثریت بهر آنها قلب و گوش
اکثریت طالب شعر و هنر
گفتگوها ، هم نهان هم روبروست
او زباندانی است در قلب بشر
ساکن غوغاسرای عزلت است
هرکسی باشد ز جنس شاعران
شعر اما زین وساطت خارج است
ترجمانی نیست با صد نوش و نیش
فهم آن خواهد زبانی غیب دان
گوش غیبی می‌برد از او نصیب
با زبان غیب حافظ آشناست
بلکه بی تحقیق باور می‌کند
وحی مُنزَل می‌شود نزد عوام
می‌کند مفهوم را ژرف و رفیع
می‌نماید ساحری با واژگان
هست کارش در زبان قلع سنن
نه فقط باور ، که از بر می‌شود
ترجمان وحی و حرف اولیاست
منطبق با عقل و دین و فطرت است
تا ابد اشعار عاشورائی است

 

ولای فاطمه

تشنه‌ام ، بی حاصلم ، فرسوده‌ام
عاشقی یعنی عطش ، فرسودگی
عشق یعنی حل شدن در هر جمال
نیست جز یک واژه در قاموس عشق
عشق یعنی هجر یعنی جستجو
عاشقی یعنی سفر در خویشتن
زندگی یعنی جدالی تلخ و سخت
عشق اما نشئه‌ای والاتر است
زندگی یعنی : طبیعت ، جاده‌ای‌ست
عشق یعنی آفرینش عاشق است
عشق یعنی هر گل خوش رنگ و بو
عشق یعنی جذبه‌های کربلا
عاشقی یعنی جنون ، پیمان ، رضا
آه ، معشوق ازل هم عاشق است
گر نبوده عاشق ، آن نور امید
ملتی از شیعه عاشق‌تر کجاست
در ولای فاطمه ، از غرب و شرق
چون رضای حق ، رضای فاطمه‌است
                     *  
فاطمه «الجار ثم الدار» گفت
گر شود این جمله نصب‌العین ما
هر که شد یاریگر همسایه‌ها
عامل دین پیمبر می‌شود
گر جهانی گردد این فکر سلیم
کل مکتوبات عالم یک طرف
دیگران بر خود مقدم داشتن

 

 

عاشق آبم ، سراب آلوده‌ام
تشنگی یعنی سراب آلودگی
عشق یعنی نردبانی تا کمال
«داغ» روشن می‌کند فانوس عشق
جاودانه هجرتی از من به او
زندگی یعنی نظر بر خویشتن
بین باد سَرسَر و برگ درخت
از تمام جذبه‌ها زیباتر است
عشق یعنی جاده هم سجاده‌ای‌ست
کل هستی وصل «او» را شایق است
هست تصویر تجلّیات او
عشقبازی‌های خونین با خدا
سرفرازی بر فراز نیزه‌ها
چونکه او هر عاشقی را خالق است
از چه رو زهرای اطهر آفرید
کودک و پیر و جوانش در ولاست
بین ادیان و مذاهب نیست فرق
پس ولای حق ، ولای فاطمه‌است
                   *

از غم همسایه‌ها شبها نخفت
کل غمها می‌رود از یاد ما
در زبان خیر و امداد و دعا
شیعۀ زهرای اطهر می‌شود
می‌شود دنیا چو جنات نعیم
این دو حرف پر بها هم یک طرف
هست شرط دین خاتم داشتن

 

کوثر آل کسا

عبد صالح بعد کل انبیا
در عبودیت به این وحدت رسید
بعد او مولا امیرالمؤمنین
هست امیرالمؤمنین بابای خاک
آدمی از آب و گل آمد پدید
اشک و آه فاطمه روح است و آب
چادرش باشد کسای زندگی
با گلاب چشم زهرا کردگار
زان تراب زنده ، عبد آمد پدید
چون حسین او «اباعبد» خداست
هر پدر فرزند را دلواپس است
خار اگر بر پای فرزندش رَوَد
هر پدر فرزند را خواهد سعید
او سعادتمند می‌خواهد پسر
هر «ولی» باشد پدر بر بندگان
هر «ولی» باشد غمین و دلپریش
بندگان را چون پدر باشد حسین
هم «اباعبد» است هم «خون خدا»
او «ابا عبد» است و باشد دلپریش
او بُود «خون خدا» در کائنات
گرچه بیت معنوی باشد کسا
هرچه در عالم ز جنس زندگی است
اشک زهرا و سرشت بوتراب
تا که عبد او شود چون نور عین
او «ابا عبد» است و مانند پدر
عبد یعنی هرچه مخلوق خداست
عبد چون در کربلا گردد یتیم
بندگان را می‌شود زینب ولّی
می‌نماید بندگان را تربیت
عبدهای صالحش را همزمان
چون اباصالح بُود آن مُنتَظَر
حجت حق کوثر آل کساست

 

 

بود احمد ، آن عزیز کبریا
با عبادت ، او به این حشمت رسید
در عبودیت شد او را جانشین
بوتراب است آن وجود تابناک
بعد از آن ، روحش خدا در او دمید
روح و آبش زنده می‌سازد تراب
تا قیامت ، خیمه‌گاه بندگی
خاک آدم را نموده آبدار
شد پدر بر عبد ، مولای شهید
عشق و مرگ و زندگی را مُنتهاست
راه خوشبختی پر از خار و خس است
قلب او سرشار از غم می‌شود
پاک و خوشبخت و ظفرمند و رشید
می‌خورد با این هدف خون جگر
باشد از تقدیر آنها در فغان
از غم فرزندهای بیت خویش
دارد از تقدیر آنها شور و شین
هست اقیانوس معنی این دو تا
از غم فرزندهای بیت خویش
نیست بی‌خون ، زندگانی در حیات
کل عالم هست بیت اولیا
از کسا در کسوت بالندگی است
عبد می‌آرد پدید از فیض ناب
می‌سپارد بنده را دست حسین
بنده را می‌پروَراند چون پسر
زین سبب مولا پدر بر ماسوی‌ست
می‌شود در دامن زینب مقیم
بر یتیمان ، سایۀ مهر علی
با ولا و با رضا و تعزیت
می‌سپارد بر ابوصالح ، نهان
می‌شود بر صالحان ، مولا ، پدر
وارث و احیاگر خون خداست

 

وَ ما رَأیتُ اِلّا جَمیلا

آنکه دین عشق را احیا نمود
او نبود اندر کسا اما کسا
گر خدا می‌خواست سازد کار جمع
پس چرا آن شیرزن را آفرید؟
بنده‌اش را دوست می‌دارد خدا
تا که زینب حامی سجاد شد
فتنه‌ای کردند تا نسل بتول
فتنه تا قرآن بماند بی ولی
فتنه تا اعجاز قول احمدی
دفن در تاریخ کذابین شود
فتنه تا ثقلین بی عترت شود
دین به پا باشد ولی بی راهبر
دین به پا باشد ولی بی انتقام
فتنه‌ای کردند تا در کربلا
گر که می‌شد کشته زین‌العابدین
دین و فیض حق به پا از زینب است
                  *
آنچه زینب دید در کرب و بلا
آن مصیبت‌ها که زینب دیده است
لیک چون عارف بُود بر عزم رب
چونکه راضی گشته زینب بر رضا
برتر است از هر متاعی در جهان
او شده پیروزِ میدان در شکست
بهر ما آن ماجرا پر محنت است
نعمت احیای آئین نبی
او زنی با عزت است و اقتدار
نیست در قاموس زینب ، معصیت
او مصیبت دیده اما صابر است
چون ذلیل و خوار و نادانیم ما
انقلابش نیست تنها داستان
چون برای ما فدائی داده است
تا که ما بر او توسل می‌کنیم
در شدائد مثل او باید شویم
گر ، ز او داری تمنای دعا
گر ، ز او خواهی تو مفتاح امل
حاجتش باشد حمایت از امام
هرچه حق تکلیف کرده خیر ماست
حاجت اصلی ظهور حجت است

 

 

جز وجود حضرت زینب نبود
چادر او بود در عرش خدا
از چه روشن کرد در شامات شمع؟
تا ببارد هر زمان فیضی جدید
زین سبب حجت نشد از ما جدا
فتنۀ آخرزمان بر باد شد
ریشه کن گردد ز آئین رسول
دین شورای سقیفه بی علی
در خصوص انتظار مهدوی
یا امامت منفصل از دین شود
یا امامت شامل کثرت شود
آلت تخدیر ابنای بشر
بی نبی و بی وصی و بی‌امام
ریشه کن سازند اصحاب کسا
قطع می‌شد فیض دائم از زمین
هرچه دارد ماسوی از زینب است
                  *
بود زیبائی ، نه محنت ، نه بلا
کوه هم از نام آن لرزیده است
کربلایش هست عین بزم رب
گشته او تسلیم بر حکم قضا
آنچه او از دست داده ، بی‌گمان
چون شهیدان را به دست آورده است
بهر زینب ، کربلا یک نعمت است
حذف تحریفات از دین نبی
نیست مثل ما ذلیل و خوار و زار
نیست شاکی از خدا در تعزیت
بر هر آنچه حق پسندد شاکر است
در مصیبت ، معصیت‌خوانیم ما
تا ابد الگوست بر کل جهان
حق به او مشکل گشائی داده است
در مصیبت‌های او گُل می‌کنیم
نزد او با آبرو باید شویم
در رهش باید بگردی جانفدا
حاجتش را کن روا در هر عمل
شیعه یعنی حل شدن در این پیام
هر که عامل شد به آن ، حاجترواست
مابقی ، مستور در این حاجت است

 

علت خلقت

چون نمی‌گنجد خدا در وهم ما
هر کسی در حد درک و فهم خود
هر کسی گوید که دینم برتر است
هر کسی خود را بهشتی کرده فرض
تا بشر اسطوره ‌بازی می‌کند
می‌شود گاهی خدایش چون مَلک
هم خدای آب و شعر و عشق و جنگ
وقت بارش رب او در ابرهاست
نیست تنها بت همین لات و منات
وَهم ما مشتاق تغییر مُد است
چون خدا باشد ورای فهم ما
جملگی بت می‌تراشیم از خدا
جمله بر یک دین و ایمانیم ما
بت شکستن راه و رسم حیدر است
شیعۀ اسمی ندارد امتیاز
راز آن در سنت و امر خداست
از رضا آمد حدیثی چون طلا
هرکه رانَد بر زبان او ایمن است

 

 

وَهم ما بت می‌تراشد از خدا
می‌پرستد آن خدای وهم خود
از همه علم و یقینم برتر است
دیگران را عین زشتی کرده فرض
از خدایش ، چهره ‌‌سازی می‌کند
گاه همنام اراده یا فلک
هم ز جنس فکر ، هم از جنس سنگ
وقت یورش ، رب او چون ببرهاست
هست میلیونها الهه در حیات
«لا الهَ» نفی بتهای خود است
«لا الهَ» هست نفی وهم ما
نیست والاتر خدای ذهن ما
بت‌تراش و بت‌پرستانیم ما
فکر او از فکر عالم برتر است
نیست فرقی بین مردم جز به راز
علت خلقت ، عبادت با ولاست
گفت : «باشد ذکر وحدت ، حِصن ما
لیک شرطش مُهر تأئید من است»

 

بذر اراده

در کجا بذر اراده خرمن است
در کجای کائنات این بذر هست
نذر دارم از منیّت رد شوم
قیمت جان است؟ باشد ، می‌خرم
خرمن بذر اراده در کجاست
ما حسین ابن علی نشناختیم
این جهان از عزم او در چرخش است
گر بُود خدمت به قدر خَردَلی
چیست پاداش کسی که بی حساب
چون حسین اینگونه کرده جان فدا
از اراده داده بر او هرچه بیش
با اراده مثل سدی استوار
زین سبب ، جاری در عالم عزم اوست
بذر آب زندگی باشد عطش
داغ لبهای گل سرخ حیات
قصۀ آب و عطش در کربلا
قطره‌ای از آن عطش بر ما چکید
لذتی اینگونه می‌خواهد دلم
بار الها اختیار از من بگیر
من ندارم از اراده قسمتی
بار الها کن مدد تا زین به بعد
نفس ما چون ابن سعد و نفس وی

 

 

دانه‌ای از آن تقاضای من است
می‌خرم زیرا مرا یک نذر هست
آنچه آن دلدار می‌خواهد ، شوم
جان که مال اوست ، نزدش می‌برم
آه ، می‌دانم به دشت کربلاست
قدر وهم خود امامی ساختیم
از اراده‌ی او زمین در گردش است
می‌دهد پاداشِ آن ، ربّ جَلی
هستی‌اش را داده در راه صواب
بی حساب است آنچه شد بر او عطا
حق‌تعالی ، جز خداوندیِ خویش
بست راه انحراف روزگار
هر اراده ریزه‌خوار بزم اوست
کز پی آن کرده اقیانوس ، غش
تا قیامت ماند بر قلب فرات
تشنگان وصل را شد رهنما
مملکت شد پر ز جانباز و شهید
تا کند حل بوفضائل مشکلم
دِه به دست آن علمدار بصیر
تا نصیبم گردد از غم لذتی
حر شوم در سازمان ابن سعد
می‌کُشد حق را برای ملک ری

 

وعدۀ دیدار

رازهائی حق نهفته در نماز
دست بگشا سوی آن مهمان‌پذیر
بی‌ریا ، تا وصل ، بر او می‌شوی
با اراده می‌توانی شد کلید
هر صفت خواهی ، همان باید شوی
گر مدد خواهی ز الطاف کریم
با اراده می‌توانی هر صفت
گر گشائی سوی حق دست نیاز
پنج نوبت وعده ، از الطاف اوست
ظهر عاشورا گل صد برگ او
گر که هستی با خدایت خویش‌تر
او به ما مایل بُود ، نه ما به او
وعده را او کرده تعیین ، تا کسی
تا ، کسی با خود نگوید من کَمَم
تا نگوید هیچکس در راه وصل
تا کسی فردا نگوید در صراط
تا کسی فردا نگوید با دروغ
کرده او اتمام حجت با نماز
گفتگو با شخص اول در جهان
نیست او را بر نماز ما نیاز
دست تو باز است و او در دسترس
بی نیاز است او ز مخلوقات خود
او به ما عاشق ولی ما بی تمیز
جای آن دارد که از این افتخار
جای آن دارد که دل راغب کنیم
هرچه واجب کرده بر ما نعمت است
آنچه آن محبوب کرده مستحب
می‌توانست او به جای اختیار
کرد اراده تا که خودباور شویم
هست انسان جانشین آن جمیل
کرد اراده تا قرین او شویم
او اراده کرد و ما را برگزید
او لطیف است و لطافت آفرید
تو رفیقی و لطیفی ای بشر
آتش از کردار ما سر می‌زند
بولهب نفس است و کوثر روح ما

 

 

که نگردد فاش جز بر اهل راز
امتحانی با نماز از خود بگیر
با جهان عزم ، همسو می‌شوی
بهر قفل آرزوهای بعید
مهر ، جوئی؟ مهربان باید شوی
در کرم باید شوی با او سهیم
پرورانی در دلت با معرفت
می‌شود راه اراده بر تو باز
هست بیش از پنج وعده ، میل دوست
یک نمازش بود تنها آرزو
وعدۀ دیدار را کن بیشتر
عاشق و معشوق ما باشد همو
خود نگوید: «بِه، ز ما» دارد بسی
کم‌ترین فرزند نسل آدمم
گشتم و پیدا نکردم کوی اصل
تو ، به خاصان داده بودی انبساط
بود درگاه وصال تو شلوغ
کرده او بر عاشقان اتمام ناز
رایگان گشته برای بندگان
داده از فضلش به بنده امتیاز
در شلوغی مانع تو نیست کس
عاشق است اما به مصنوعات خود

عشق یکسویه چه سخت است ای عزیز
لحظه لحظه جان دهیم از عشق یار
مستحب‌ها را به خود واجب کنیم
آنچه کرده نهی از ما ، نقمت است
هست اَنعام فزون‌تر از طلب
جبر را سازد به انسانها دچار
ذات پاکش را همه مظهر شویم
تا شود در زندگی ، او را خلیل
در اراده جانشین او شویم
تا که ما هم برگزینیم آن وحید
او رفیق است و رفاقت آفرید
پس چرا گردی شقی و فتنه‌گر
بولهب آتش به کوثر می‌زند
پس بخوان بر نفس خود «تبَت یَدا»

 

عیار عشق

زندگی زیباست در باغ نماز
چون نیاز مردمان بی انتهاست
کرده تعیین پنج نوبت امتحان
پنج نوبت کمترین تعدادهاست
بود عزمش لیک تعیین عیار
اولیا خود وعده تعیین می‌کنند
وعدۀ آنها نباشد پنج بار
بیقراری‌هایشان از حد فزون
جسمشان اما میان ما اسیر
آنچه داده میلشان بر زندگی
نیستند آنها برون از بندگان
جنگشان با خویش و با دنیای دون
گرچه بر دنیا نباشد میلشان
گرچه بر دنیا ندارند التفات
گرچه آرام و صداقت‌پیشه‌اند
گرگ دولت هرچه خون‌آشام‌تر
عرصۀ حرب است محراب نماز
حرب با هر ظالم بیدادگر
اولیا چون رام شاهان نیستند
مرد حق در حربگاه هر نماز
با تمام دولت و دربارها
گرچه در زندان دنیا مضطرند
با وضوی دائمی دارند راز
فرقشان با دیگران باشد «یقین»
شک نباشد ذره‌ای در عزمشان
با وضوی ظاهر و باطن ، همه
تا که احساس اسیری می‌کنند
نیست مصداق وضو در شستشو
اولیا را پنج نوبت ، وعده نیست
آنچه بر آنها طراوت داده است
می‌شود باطل وضو با غیبتی
می‌شود باطل وضو با هر گناه
پس جلوگیری ز ابطال وضو
تا وضو باطل شود ، یاد آورند
از وضو هرکس حراست می‌کند
با وضوی روح و جسم و قلب و جان
آن که باشد با وضو در هر زمان
تا رسد وقت ملاقات حبیب
چون امام عصر او ، هر جا که هست
قبله و ساعات شرعی ، خاص ماست
می‌گریزد مؤمن از دنیای خویش
می‌شود زندان برایش مثل باغ
پنج نوبت نیست وصل اولیا
با وضو آنها به بستر می‌روند
خوابشان زیباترینِ خوابهاست
خوابشان زندان سبز دیگری است
دیگران هم مثل آنها فانی‌اند
اولیا اما به زندان عالِمند
چون که مشتاقند بر مرگ و فنا
انقطاع از خویش حاصل می‌کنند
ساعتی از قید زندان می‌رهند
خواب این دلداگان ، طاووس‌زار
راه تحصیل اراده هست صاف
راه رُهبانیتِ بی اعتدال
گرچه هر کس قدر استعداد خویش
لیک راه وصل ، راهی ساده است
با اراده ، پلکان آماده کن


 

 

جز نماز آنجا نمی‌بینی نیاز
بی نیازی بهترین آب بقاست
تا بسنجد او نیاز عاشقان
قدر وسع و درک و استعداد ماست
تا بسنجد عشق‌ها را با قرار
جان خود را مهر و کابین می‌کنند
با خدا دارند هر لحظه قرار
قلبشان افتاده از دنیا برون
مثل مروارید در دریای قیر
آن قرار است و اذان بندگی
بین ما هستند آن رزمندگان
روحشان از عالم ظاهر برون
می‌هراسد هر شهی از خیلشان
بر نمی‌تابند ظلمی در حیات
لازم آید ، شیرهای بیشه‌اند
می‌پسندد بره‌های رام‌تر
حرب با شیطان و نفس حقه‌باز
حرب با جرثومه‌های ننگ و شر
از تبار سر به راهان نیستند
پرچم حق می‌کند در اهتزاز
اولیا هستند در پیکارها
بهترین لذت ز دنیا می‌برند
دائماً هستند در حال نماز
با یقین هستند حق را جانشین
هر دو عالم جلوه‌گاه بزمشان
در نبردند اولیا با مفسده
با وضوئی «نورگیری» می‌کنند
مظهر «آماده باش» است این وضو
با وضو ، هر کارشان، جز سجده نیست
استفاده زین وضوی ساده است
با دروغی ، حیله‌ای یا تهمتی
بی وضو سر می‌زند هر اشتباه
هست حفظ ارتباط و وصل او
یاد از میثاق و میعاد آورند
آن وضو او را حفاظت می‌کند
دائماً آماده‌اند آن عارفان
لحظه‌ها را می‌شمارد تا اذان
تا شود از وصل دیگر با نصیب
در نماز اولِ وقتِ خود است
هر کجا و هر زمان ، او مقتداست
می‌شود مأموم بر مولای خویش
می‌شکوفد در دلش گلهای داغ
وعده ها دارند با حق در خفا
خواب ، با الله اکبر ، می‌روند
روحشان شبگرد عرش کبریاست
وادی رؤیای آنها مرمری است
در دل دنیای دون زندانی‌اند
زین سبب دارای حبسی سالمند
خواب آنها هست مرگی دلربا
تا سحر در مرگ ، منزل می‌کنند
روح را اذن پریدن می‌دهند
خواب ما آشفتگان ، کابوس‌زار
گم نکن سر رشتۀ بند و کلاف
نیست راه کشف انوار جمال
اجر می‌گیرد ز استمداد خویش
هر کسی دارد وضو ، آماده است
راه معراج دلت را ساده کن

 

تسنیم عشق

 رستگاری ، جامه‌ای  عقبائی است
 رستگاری نیست جز در ذکر سبز
ذکر ، تلقین حقیقت باوری است
ذکر یعنی کل هستی مال «اوست»
این جهان چون مجلس مهمانی است
بی سعادت ، آنکه در این بزم رب
در حقیقت ، کم فروش معنوی
بهترین طرز ادب ، باشد نماز
گر شوی در بزم رب تسلیم عشق
رستگاری آخرین خوشبختی است
تا کسی خوشبخت در دنیا نشد
نیست خوشبختی به مال و جاه و نام
چیست خوشبختی ؟ رضایت از وجود
رستگاری غیر از این احساس نیست
راز خوشبختی رضایتمندی است
بارالـها شرمســـاریم و خجـول

 

 

رخت خوشبختی ولی دنیائی است
هست خوشبختی ولی در فکر سبز
دمبدم بر فقر خود ، یادآوری است
حال زیبای تو هم از حال «اوست»
بر تو بزم زندگی ارزانی است
کم‌فروشی می‌نماید در ادب
بدتر است از کم فروش دنیوی
پنج نوبت بوسه بر درگاه ناز
می‌دهندت تا ابد تسنیم عشق
یک حیات دائم و بی سختی است
رستگار عالم عقبا نشد
رستگاری هم  نجو  از زهد خام
از صمیم قلب ، شکری در سجود
در لباس کهنه و کرباس نیست
رستگاری مزد این خرسندی است
شرم ما را جای حمدت کن قبول

 

اسم اعظم

بینهایت اسم دارد کردگار
اسم اعظم گرچه گردیده نهان
کل اسماء و صفات ذوالجلال
گرچه باشد ظرف ، مظروف پیام
محتوا خواهد لباسی از حروف
نیست این دانش چنان جادوگری
هرکه دانا شد به اسرار نهان
گر تو هم دنبال حل مشکلی
عشق ، تا او رهنمونت می‌کند
عشق اما چیست؟ اکسیر حیات
عشق همسوئی است با کل وجود
عشق یعنی پاکی و آزادگی
این جهان و هرچه زیبائی در اوست
اسم اعظم نیست وردی سرسری
تا بیابی گنج و دولت ، بی تلاش
یا نمائی خرق عادت در امور
یا شوی محبوب قلب خاص و عام
گر برای این امور دمدمی
کن رها این جستجوی بی اساس
لیک گر هستی پی حمد و ثنا
گر پی برگشت سوی خالقی
گر پی آرامش و امنیتی
گر مناجات و دعا را طالبی
یاد کن او را به هر نام و صفت
اسم اعظم مجمع اسماء اوست

 

 

زان میان بر ما رسیده یکهزار
در همه اسماء او باشد عیان
اعظمند و جاودان و متعال
اسم اعظم نیست تنها یک کلام
تا که یابد دل به معنایش وقوف
معصیت باشد فسون و ساحری
بسته می‌دارد ز افشایش دهان
کسب کن سرشار عشق او دلی
در طریقت ذوالفنونت می‌کند
عشق باشد روح و دین کائنات
در طوافی جاودان و بی رکود
بر تمام جلوه‌ها ، دلدادگی
جلوه‌گاه حُسن آن یار نکوست
تا کنی با ذکر آن افسونگری
یا شوی آسوده خاطر در معاش
یا که با تکرار آن یابی  وفور
یا رسی بی‌رنج و بی‌زحمت به کام
در پی تحصیل اسم اعظمی
تا نگردد با تو شیطان هملباس
تا نمائی عشقبازی با خدا
گر ، به استغفار و توبه ، عاشقی
گر که داری از ستایش نیتی
گر پی شکر و سپاس واهبی
تا شوی سرشار نور معرفت

ذکر کن هر اسم را داری تو دوست

 

بقا، مزد فنا

شخص اول در جهان باشد خدا
هست هر عبدی خدا را جانشین
هر یک از ما جانشین عام اوست
جانشین خاص او باشد امام
لاجرم باید شناسی جای خویش
آنکه بنیاد عبودیت نهاد
بندگی اوج کمال و اعتلاست
در عبادت هر که اعلا می‌شود
عبد کامل چون خلیفه بر خداست
بندگی در فطرت ما گشته درج
بندگی یعنی فنای خویشتن
تا منیّت در وجود بنده است
شرط اصلی در عبودیت ، فناست
بنده باید ذوب در مولا شود
در وجودش چون «منیّت» سوخته
می‌شود مسئول امر بندگان
در عبادت هرکه بی روی و ریاست

 

 

شخص دوم خود توئی ای پر بها
چون خلیفه‌ی حق بُود روی زمین
روح ما در معرض الهام اوست
او که خالق را بُود قائم مقام
تا که گردی لایق مولای خویش
در عبودیت ، ربوبیت نهاد
بندۀ کامل ولیعهد خداست
جانشین حق‌تعالی می‌شود
بر جهان با اذن حق فرمانرواست
تا شود در اعتلای روح ، خرج
ذوب در مولا شدن ، با جان و تن
روحش از غیر خدا آکنده است
مزدِ «در مولا فنا گشتن» بقاست
تا ربوبیت به او اهدا شود
حق به او «علم لَدُن» آموخته
می‌کند دخل و تصرف در جهان
همنشین انبیا و اولیاست

 

خونبهای شهدا

یاد گُردان شقایقها بخیر
این همه سیمرغ شهر آفتاب
دیدۀ عرفان ندیده شعله‌ور
از فرات تشنگی ساغر زدند
در ولایت تا ابد قائم شدند
مستجاب‌الدعوه بودند آن مَهان
چونکه در عزم خدائی حل شدند
گرچه آنها چون منوّر سوختند
شب‌رُوان با نور غارت می‌کنند
چونکه حقِّ لاله را نشناختند
هر کسی در حد خود شد خیره سر
دشمنان کردند از نو دشمنی
هر کسی از هر طرف خط باز کرد
گرچه شوریدند بر یاران دین
گرچه رندان غاصب منصب شدند
لیک روح شاهدان تا صبح حشر
خون آن عُشاق را ، حق خونبهاست

 

 

یاد آن فرزانه عاشقها بخیر
مجتمع ، یکجا ، ندیده دل به خواب
این همه آئینه دور یک قمر
جام با عباس آب آور زدند
ذوب در ماه بنی‌هاشم شدند
کی تغافل می‌کنند از همرهان
شه کلید حل هر معضل شدند
چلچراغ عشق را افروختند
با شقایقها تجارت می‌کنند
نردبان از استخوانها ساختند
دوست با خاموشی و دشمن به شر
دوستان در جلوۀ ما و منی
لاله را با تازیانه ناز کرد
ناکثین و قاسطین و مارقین
کینه‌جو از قاتل مرحب شدند
می‌شود در برگ ‌برگ لاله نشر
شاهد زنده شهید کربلاست


 

آئینه در زنگار

هرکه از بیت ولینعمت گریخت
تا به روی نعمت حق پا نهاد
بود روح و جسم مُلک ما نجس
با شهیدان شد مطهر مُلک ما
ما ولی از یاد بردیم آن نِعَم
در دیاری پر ز نعمت مرده‌ایم
اینهمه نعمت کجای این زمین
قحطی ما هست مصنوعی ، عزیز
تا بریدیم از ولا پیوند خویش
هیچ عصری بیش از این نعمت نبود
نعمت علم و رفاه و زندگی
نعمت احیا شدن با روح عشق
نعمت دینداری و خودباوری
نعمت ایثار جان بر یکدگر
نعمت راضی شدن بر هر قضا
نعمت شیدائی و شعر و هنر
بعد آنها ما چه کردیم ای دریغ
وارث خون خدا بودند آه
خونشان را هست ایزد خونبها
تا ز جسم خویش خارج گشته‌اند
ما ولی غرق فراموشی شدیم
اینچنین در بزم نور یارها
در وفور ناز و نعمت‌ها چنین
آنچه ما را سوی نعمت رهبر است
تا نگردد این دو رایج در دیار
نعمتی برتر که مانده برقرار
ثروتی بالاتر از این ذکر نیست
امتی که باشدش فکر حسین
قدر این نعمت ندانستیم وای
اینچنین ، ما رانده گشتیم از بهشت
ما همه چون هیزم و دنیا تنور
هرچه زان بدتر نباشد حق ماست
حق همین است و نباشد غیر این
ظالم اول منم لعنت به «من»
ظالم دوم توئی ، لعنت به تو
ظالم سوم که روح جمع ماست
ظالم چارم که لعنتها بر او
ظالم پنجم یزید نفس ماست

 

 

اعتبار و آبروی خویش ریخت
حق رهایش کرد و او را وانهاد
مرده‌ای بودیم بی ادراک و حس
زنده گردید و معطر مُلک ما
تا که شد فیض خدا از مُلک کم
در وفور آب‌ها پژمرده‌ایم
می‌شود پیدا برای ساکنین
صنع فکر ماست آتشهای تیز
بندگی کردیم بر همبند خویش
هیچ نسلی را چنین فرصت نبود
فرصت عشق و عروج و بندگی
فاتح غمها شدن با نوح عشق
با شهیدان ولا ، همسنگری
فرصت پیشی گرفتن در خطر
فرصت اخلاص و تسلیم و رضا
فرصت دلدادگی بر همسفر
قهر و غیض و فتنه کردیم ای دریغ
رابط فیض و عطا بودند آه
خونبها از خون نمی‌گردد جدا
خلق را باب‌الحوائج گشته‌اند
باعث کفران و خاموشی شدیم
ما شدیم آئینه در زنگارها
خلق شد محروم و نادار و غمین
امر ، به معروف و نهی از منکر است
بدتر از بد می‌شود این روزگار
هست ذکر اهلبیت داغدار
نعمتی افزون‌تر از این فکر نیست
می‌سزد سرور شود بر عالمین
با شهیدان عهد بشکستیم وای
تا که شد پاپیچمان ، افعال زشت
جمله می‌سوزیم از فسق و فجور
کمترین تنبیه ما ، قهر خداست
کفر نعمت را بُود کیفر چنین
من که بیعت کرده‌ام با اهرمن
که نکردی حرف شیطان را «وِتو»
در فرار از اتحاد و اعتلاست
هست نفس بی تفاوت بر عدو
او که ما را بر بدی‌ها رهنماست

 

سوء ظن و حُسن ظن

آدمی در وجه احسن شد پدید
سوء ظن بر یکدگر چون آتش است
این جهان از سوء ظن‌ها ، بد شده
روح بدبینی شده پر مشتری
بدگمان ، آتشفشانی خُفته است
بدگمانی گرچه دردی فردی است
ظن بد نسبت به مردم نارواست
سوء ظن مثل جُذام بی دوا
ریشه دارد در ولایت ، حُسن ظن
جسمِ ایمان است احکام مبین
حسن ظن یعنی که دادار جهان

حُسن ظن، چون خوش‌گمانی بر خداست


 

 

شد ولی از بدگمانی‌ها ، پلید
دوزخ دنیا از این رو سرکش است
زندگی چون ناله‌ای ممتد شده
نیست خوشبین هیچکس بر دیگری
بدگمان ، در خواب هم آشفته است
جامعه از زهر آن در زردی است
بدتر از آن ، بدگمانی بر خداست
می‌خورد کم‌کم تمام روح ما
میوه دارد از رضایت ، حُسن ظن
روح ایمان ، حسن ظن باشد به دین
بهترین یاور بُود بر بندگان
از انرژی‌های زیبای بقاست

 

تحریف عزم انبیا

آه و افسوسا در این دنیا ، دگر
جمله علتها ز «خود گم کردگی» است

بردگان کور تبلیغیم ما
مشکل از دین نیست ، باشد از عناد
نیست عیبی در دل آئین ما
در دیار ما وفور نعمت است
خاتم‌الادیان بُود دین نبی
هیچکس با دین ندارد دشمنی
دین برای زندگی آورده شد
دین برای رستگاری آمده
نیست اجباری برای پیروی
این که گوئی من مسلمانم ، چه سود
در طریق ما تَدبُّر واجب است
دین خاتم آخرین دین خداست
هرکه دانشجوی سال آخر است
از کلاس اول ایمان و دین
چون کلاس آخر دین باز شد
هر که جا ماند از کلاس آخرین
درد ما تحریف عزم انبیاست


 

 

نیست از مسلم عقب افتاده‌تر
قرن ما قرن جدید بردگی است
بر رگ شیرین خود تیغیم ما
آنچه خشکانده‌ست در ما اتحاد
برتر از ادیان دیگر ، دین ما
پس چرا مسلم نصیبش نکبت است
اکمل و آسان بُود دین نبی
فعل دینداران بکارد دشمنی
لیک در بازار دنیا برده شد
بهر عشق و کامکاری آمده
هر که مختار است در هر رهروی
بر کلام حق ، عمل باید نمود
در اصول دین ، تفکر واجب است
آخرین حد کمال و اعتلاست
بر کلاس ابتدائی رهبر است
جمع واحدها بُود در آخرین
آخرین درس بشر آغاز شد
مدرکش ناقص بُود تا یوم دین
درد ما ، اسلام منهای ولاست

 

علم مطلق و عقل کل

تاکنون هر علم و آیت گشته کشف
هر هنر ، هر دانش و هر اختراع
منتزع گردد چو روح از این قفس
می‌شود ملهم ز الهامات غیب
چون بیاید ارمغان می‌آورد
هست مزد انتزاعش ، اختراع
در شعاع علم حق آن حق‌شناس
راه‌ها را می‌کند آماده‌تر
ارزش علم و قلم افزون بُود
عالمان ، در شهر احمد ، شهروند
وحی باشد هادی پیغمبران
عالمان با عقل کل در ارتباط
تا که عقل کل نگردد واسطه
هرچه از الهام ، ما را رهنماست
هرکه داناتر شود والاتر است
علم مطلق هست ذات ذوالجلال
علم مطلق ، عقل کل را رهبر است
عقل کل تندیس عقلانیت است
هیچ علمی نزد او مجهول نیست
علم پیش از او و بعد از او ، تمام
آنچه از علم پیمبر تاکنون
مثل قطره پیش اقیانوسهاست
غیب عالم پیش او شد بر ملا
گرچه جسمش را اجل از ما ربود
کشف شهر علم حق در هر زمان
هرکه مولای زمان خود شناخت
شهر علم عصر ما ، صاحب زمان
بهتر از هر شیعه و هر خاص و عام
جایگاه هر ولی در کائنات
آنچه در شهر نبی دارد وجود
زانکه جمله یک دل و یک پیکرند
روحشان در هر دو عالم متصل
زنده و مرده اگر دارند علم
گر تصرف در دو عالم می‌کنند
گر که در دنیا و عُقبی با همند
گر همه هستند بهر ممکنات
گر سفر در بی زمانی می‌کنند
از چه رو در چارده نور آمدند؟
یک نفر زانها کفایت می‌نمود
حق که می‌دانست جمله واحدند
از چه رو گشتند آن انوار پاک
گر قیاس اینگونه می‌باید نمود
چونکه روح حق همیشه جاری است
لیک تا حجت نباشد در میان

پرسش و پاسخ در این وادی یکی است
روحشان چون هست در پیوند و سلم
چون نظر در غیب با هم می‌کنند
چونکه در دنیا و عقبی با همند
لیک در هر عصر باید حجتی
مثل امت زندگی باید کند
گر نباشد جسمشان چون بندگان
در همین محدودۀ جسم و نیاز
روحشان هرچند عین رحمت است
می‌شود ظرفیت درک بشر
در سطوح درک مردم یک امام
او امامت بر زمانش می‌کند
هست در منشور و در رنگین کمان
اولیای حق همه منشوروار
هست چون منشور قائم هر امام
گر بتابد نور ، بی او بر بصر
لیک با منشور ، پیش دیدگان
روح می‌بخشد به جسم زندگی
جسم ، رنگارنگ و زیبا می‌شود
جسم منشور از هوا شفاف‌تر
جامد است اما نه تاریک و کثیف
جسم آنها نیز می‌باشد حرم
گرچه جاری ناز و نعمت می‌کنند
روحشان پروردگاری می‌کند
هر ولی با جسم و قالب داشتن
هیچ درد و فقر و رنج غالبی
رازهائی هست زین مستورتر
اولیا تا این وساطت می‌کنند
جسمشان آئینه و منشور نیست
در مَثَل آئینه و منشور و نور
سنگ غم گر بشکند منشور عشق
هر که منشور ولایت بشکند
آنچه در کِشتی به معنای بلاست
گر کسی منشور قائم بشکند
هیچ حیوانی ولینعمت نکشت
ما ولی کشتیم صدها نازنین
خاتم آنها ، وصیِّ اولیا
آه آه از حال و از غمهای او
گرچه او خود هست جانبخش حیات
نیست دریای غمش را ساحلی
روز و شب گر بر شماری رنج او
کل غمهای جهان در سینه‌اش
هر کدام از ما غم خود می‌خوریم
او ولی دارد غم اعصار خود
او نه تنها شیعیان را رهبر است
نه فقط باشد ولّی بر شیعیان
هر شهیدی هر کجا غلطد به خون
هر کجا ظلمی به فردی می‌شود
هر کجا هر شخص اندازد طنین
اولین غم می‌شود او را نصیب
فعل زشت و ناپسند شیعیان
شیعۀ او گر گناهی می‌کند
غصۀ اسلام و ادیان دگر
رنج و غمهای تمام اولیا
جا گرفته در دل آن نازنین
ما فقط نیرنگ و حیله ، کارمان

 

 

از فیوضات ولایت گشته کشف
هست محصول شهود و انتزاع
می‌کشد در عالم معنا نفس
می‌نماید کشف ، مجهولات غیب
تحفه بهر بندگان می‌آورد
چونکه حق تابانده بر او یک شعاع
می‌نماید رفع حاجت بهر ناس
بندگی را می‌نماید ساده‌تر
برتر از ایثار و بذل خون بُود
زین سبب هستند آنها ارجمند
عقل کل الهام‌بخش عالمان
در دو دنیا روحشان در انبساط
علم را پیدا نگردد ضابطه
منشأش در شهر علم مصطفاست
در مقام قرب حق بالاتر است
عقل کل باشد رسول بی مثال
عقل کل در عصر خود پیغمبر است
عقل و روح و مغز انسانیت است
چون دلیلش طالب مدلول نیست
هست در شهر نبی ، خیرالانام
عقل انسان را نموده رهنمون
او چو شمسی در شط فانوسهاست
چونکه او در علم مطلق شد فنا
روح او در جان عالم هست و بود
هست واجب بر تمام عاقلان
دم به دم از این و از آن بت نساخت
فیض می‌بخشد کنون بر این جهان
دشمنان هم می‌شناسندش به نام
هست در هستی شناسی عین ذات
از وجود او طلب باید نمود
جملگی آئینۀ یکدیگرند
جسمشان اما ز باقی منفصل
روحشان گر هست در پیوند و سلم
گر نظر در غیب با هم می‌کنند
گر تمامی عقل کل عالمند
سایۀ حق در حیات و در ممات
گر وطن در بی مکانی می‌کنند
در زمانها پیک و مأمور آمدند؟
بعد مردن هم ولایت می‌نمود
یک به یک علم دگر را واجدند
یکی به یک تبعیدیان جسم و خاک؟
یک نفر هم زان میان لازم نبود
روح او در جان عالم ساری است
از بشر جایز نباشد امتحان
عقل در ادراک آن چون کودکی است
زنده و مرده ، از آن دارند علم
زان تصرف در دو عالم می‌کنند
جمله با هم عقل کل عالمند
حق‌نما باشد برای امتی
مثل مردم بندگی باید کند
عادلانه نیست از ما امتحان
می‌شوند الگوی کشف غیب و راز
جسم آنها نیز بر ما حجت است
هر زمان از عصر ماضی بیشتر
هر زمان باید کند حجت تمام
نه فقط بر مردمانش می‌کند
درس و آیاتی برای بندگان
می‌شوند آئینه‌های روزگار
می‌کند حق جلوه در آنان تمام
کور می‌گردد نگاه هر بشر
طیف نورش می‌شود رنگین کمان
می‌شود دنیا پر از تابندگی
روح ، غرق عشق و رؤیا می‌شود
جامد است اما ز رؤیا صاف‌تر
هست مثل آب بی رنگ و لطیف
تا شماری جسم مؤمن محترم
با همین اجسام خدمت می‌کنند
جسمشان خدمتگزاری می‌کند
می‌دهد احساس صاحب داشتن
نیست بدتر از غم بی صاحبی
فهمشان خواهد دلی پرنورتر
هم عنایت هم حفاظت می‌کنند
تابش آنها  ز جنش نور نیست
هست تشبیهات دنیای حضور
کی شود رنگین کمانی نور عشق
حلقۀ فیاض نعمت بشکند
ضربه بر کشتی و قتل ناخداست
ضربه ، اول بر دل خود می‌زند
هیچ شب‌رو نور در ظلمت نکشت
جانشین در جانشین در جانشین
هست اینک رابط خلق و خدا
بی حساب است آه و ماتم‌های او
نیست مضطرتر ز او در کائنات
نیست پیدا مثل او دریادلی
شمّه‌ای پی می‌بری بر گنج او
آشکار و غیب در آئینه‌اش
با همین غم از جهان دل می‌بُریم
نیست تنها در غم انصار خود
کل مخلوقات را رزق‌آور است
بلکه باشد شخص دوم در جهان
هست او صاحب عزا ، بی چند و چون
یا گدازان آه سردی می‌شود
بانگ هَل مِن ناصر و هَل مِن مُعین
بر لبش گُل می‌کند اَمّن یُجیب
هست او را بدترین داغ گران
هدیه بر او اشک و آهی می‌کند
غصۀ تحریف و غصب و فکر شر
خاصه احوالات سرخ کربلا
همجوار غصۀ مستضعفین
غوطه‌ور در مزبله ، افکارمان

 

بندگی و شرمندگی

هست خلقت را هدف لذت‌دهی
روح تا در حق اقامت می‌کند
در جهان اسباب لذت وافر است
برترین لذت که اصل زندگی است
هرکه نفعش بر بشر شد بیشتر
نه عبادت بی ولایت حاصل است
جسم تو باید شود حمال روح
گرچه روح از جسم اعلی‌تر بُود
هر دو بی هم ساکنان برزخند
گر شود جسم تو بر روحت امیر
می‌شوی از هرچه حیوان پست‌تر
چونکه او با جبر طاعت می‌کند
کار او تنها پرستش کردن است
کار او غیر از صلات و صوم نیست
بندگی در فطرت ما شعله‌ور
هر بشر ذاتاً یکی را بنده است
آن یکی شد بندۀ اهل و عیال
بندگان پول و شهوت ، بسیار
بندۀ صنف و جناح و قوم و خویش
بندۀ ارباب و بانو و رئیس
گفت: «وَیلٌ لِلمُصَلّین» بی نیاز
در جهان گر زندگی باید کنی
نیستی هرگز رها از بندگی

 

 

لذت شرعی ، نه جرم و گمرهی
جسم را سرشار لذت می‌کند
لذت حق لیک ناب و طاهر است
مندرج در محتوای بندگی ‌است
قرب او باشد به یزدان پیش‌تر
نه ولایت بی عبادت کامل است
تا شود خدمتگزار حال روح
تا نباشد جسم ، او بی بَر بُود
زنده زنده دفن در حجم یخند
گر شود روح تو حمال و اسیر
از فرشته برتری تو ای بشر
نه عبادت با ولایت می‌کند
کار تو ناز و نوازش کردن است
کار تو در قدرت این  قوم نیست
ما ولی در مصرف آن ، بی‌هنر
هر کسی را هست جائی بند و بست
دیگری شد بندۀ مال و منال
بندگان غول قدرت ، بیشمار
بندۀ سجاده و تسبیح و ریش
بندۀ قاضی و مفتی و پلیس
تا نگردی بندۀ حتی نماز
یک نفر را بندگی باید کنی
وارهان خود را ازین شرمندگی

 

روح سبز مشترک

یک تنِ بیمار و مسلولیم ما
ما همه هستیم تنها یک نفر
هیچکس از دیگران ممتاز نیست
هیچکس از دیگران نَبوَد جدا
آنچه باشد مشترک در بندگان
گر که هر تعداد انسانیم ما
هست هر عضوی ز اعضای بدن
گر شود انگشتی از پیکر جدا
علت مرگش جدائی از همه‌ست
چونکه روح جامعه از یک تن است
دشمنی از جسم و تن سر می‌زند
زین میان آنکس که دائم مضطر است
گر زند این دست بر آن دست ، زخم
گر کسی بر دیگری خنجر زند
از خصومتهای هر دو دردمند
می‌شود آن روح واحد ، دلپریش
اینهمه آتش که در دنیا به پاست
تو در این فکری که دشمن کُشته‌ای
می‌کنی بر قتل دشمن ، افتخار
دشمنت هم مثل تو دارد پیام
صد هزاران جسم رفته زیر خاک
هر کسی از هر طرف پرپر شود
قتل نه ، حتی دمی فکر گزند
کینه حتی لحظه‌ای بر ضد یار
گر کُشد یک یار را فردی پلید
گر که فاسد شد یکی از عضوها
گاه واجب می‌شود خون ریختن
لیک چون خدمتگزاری لازم است
هر زمان باید گروهی جان‌نثار

 

 

هفت و نیم میلیارد سلولیم ما
یک نفر هم هست مجموع بشر
بی نیاز از عشق و مهر و ناز نیست
هست پیوندی الهی بین ما
هست روح خالق جنبندگان
جمله بر یک روح ، مهمانیم ما
متصل با روح و جسم و جان و تن
می‌رود او در دیار مرده‌ها
انتزاع از روح کل جامعه‌ست
کی به خود آن روح یکتا دشمن است
هر یکی زخمی به دیگر می‌زند
روحِ غالب بر تمام پیکر است
می‌خورد بر عامل پیوست ، زخم
روح کل در هر دو خون پرپر زند
روح واحد می‌شود زار و نژند
از نزاع پاره‌های جان خویش
بهر روح مشترک درد و بلاست
یا هزاران تن به خون آغشته‌ای
تا نمائی کسب قدر و اعتبار
که هزاران تن نموده قتل عام
گشته اما روح واحد ، چاک چاک
روح سبز مشترک مضطر شود
می‌نماید روح هستی را نژند
روح اصلی را نماید خدشه‌دار
می‌نماید روح غالب را شهید
باید از اقلیم تن گردد جدا
در دفاع از دین و ناموس و وطن
بهر ملت جان‌نثاری لازم است
در اُمم گردند چون خدمتگزار

 

بهترین دولت

نیست لایق بر حکومت جز امام
بهترین دولت که آمد در زمین
دولتش صدها نفر مسئول داشت
بهترین یاران او در رزمگاه
با بهانه هرکه از سنگر گریخت
با علی چندین نفر بُد حق‌پرست
حاکمیت بهر او سودی نداشت
گرچه عالِم بود بر راه سما
چند سالی حاکمیت ، با سه جنگ
او تمام علم را در سینه داشت
یک نفر پیدا نشد محتاج علم
یک نفر سائل نشد بر سرّ غیب
یک نفر راه سما از او نخواست
موج می‌زد علم چون آتشفشان
عاقبت با سجده در محراب خون

 

 

پس لیاقت را مجو از خاص و عام
بود در عهد امیرالمؤمنین
لیک چندین حاکم مقبول داشت
جان فدا کردند در راه اله
پشت جبهه طرح قتل و فتنه ریخت
جمع آنها کمتر از انگشت دست
بهره جز خاکستر و دودی نداشت
بود علمش نزد مردم بی بها
در میان مردمانی پر ز ننگ
جلوه‌های ناز در آئینه داشت
تا از او خواهد ره معراج علم
تا کند در هستی خود رفع عیب
نسبت او با خدا از او نخواست
در درون سینۀ آن مهربان
شد رها از محبس دنیای دون

 

کانون عشق خدا

انبیا آموزگار امتند
هست تکلیف رُسل تبیین عشق
چونکه انسان گشته خارج از مدار
هست کار انبیا یادآوری
عشق، بازی نیست ، مسئولیت است
عشق بالی می‌دهد بر هر بشر
می‌کِشد زحمت چو مامی مهربان
تا که با سرمایۀ عشق و رضا
تا بگیرد مشعل عشق و شرف
تا تعالی یابد او در زندگی
اولیای حق اگر یکجا همه
تا ابد کوچکترین فکر پلید
اولیا چون عشق باشد دینشان
هست قلب اولیا در ائتلاف
اختلاف از خودپرستی‌ها بُود
خودپرستی گرچه از عهد صَغَر
لیک در آغاز دوران شباب
گر نگردد پاک این زنگار ننگ
آنچه باید رام سازد این حریق
همّت اخلاق و عرفان و قضا
گر که «آزادی» نگردد کنترل
بر بشر سخت است پند آموختن
نیست گوش او بدهکار کسی
می‌گریزد او ز اخلاق و سلوک
روز و شب او قرعه بر شر می‌زند
گر شود در خودپرستی غوطه‌ور
گرچه گاهی رام و آرام است او
می‌شود هر روز قدرتمندتر
دین او آئینه‌ بازی می‌شود
با چنین آینده‌ای در پیش رو
نیست غیر از عشق ، درمانی دگر
عشق اما چیست؟ شوری با شعور
لاجرم در این زمان پر خطر
جبرئیل عشق نازل می‌شود
شعله‌ای از ناز بر قلب جوان
جلوه‌ای زیبا نشانش می‌دهد
هست اطرافش پر از نقش جمیل
تا که جبریلش ز پشت این حجاب
گرچه اطرافش پر از زیبائی است
لیک تا نازل نگردد جبرئیل
ممکن است از کودکی با یک نفر
لیک در یک لحظه ، عشقی آتشین
تازه می‌فهمد که او دارد وجود
چون جهان شد خلق با قانون عشق
آفرینش اهلبیت خالق است
چون خدا باشد منزه از خیال
هرکه خواهد عاشق خالق شود
انتخابی نیست اما کار عشق
هست عشق آسمانی در نقاب
عشق خود می‌آید و دل می‌بَرد
در زمانی که نداری انتظار
عشق می‌آید بدون ولوله
عشق ، آتش می‌زند بر هرچه هست
ذوب می‌گردد دل سنگ جوان
این دگرگونی که بی آموزش است
عشق ، مسئولیتی دارد خطیر
عشق در آتشفشانی جاودان
تا نیارد در حیاتش سر فرود
عشق در آموزشی کوتاه و سخت

چون که روشن کرده حق فانوس عشق
چونکه عاشق از هوسها شسته دست
می‌دهد این عشق بر عاشق ، غرور
عشق دائم مهره سازی می‌کند
علت خلقت عبادت کردن است
گر نباشد عشق در نوع بشر
هست خالق بر عبادت بی نیاز
عشق فرمان عبادت می‌دهد
هر بشر در برهه‌ای از روزگار
تا که پیماید ره معراج ، او
زندگی تا ناموافق می‌شود
زندگی چون وزنه‌ای سخت و ثقیل
می‌برد از یاد او ، پرواز را
عشق باید زنده ماند در بشر
نیست معشوق آنکه خودخواهی کند
مشعل دل در مسیر انقلاب
گر شود خواهانِ خورشید ولا
در مسیر این تکامل تا وصال
عشق خلق و میهن و دین و وجود
آنچه در این عشق باشد بال و پر
شاعران تا خودپرستی می‌کنند
خودپرستان عاشق خود می‌شوند
حق پرستان عاشق حق می‌شوند
مثل آتش در میان خار و خس
چون هوس سرچشمۀ هر کینه است
لاجرم عاشق ز کینه ایمن است
چون هوس را کشته ، می‌بخشد ثمر
آنچه مانع می‌شود از فعل نیک
آنچه جنگ و فتنه برپا می‌کند
آنچه دوزخ را به انسان می‌برد
آنچه دنیا را ز خون آکنده است
فتنه می‌خیزد ز افعال بشر
عاشق از آن خودپرستی‌ها رهاست
هر کسی تا دل ز هستی می‌کند
هست او مسئول در هر گیرودار
دوست می‌دارد جهانی بی غضب
چون هوس در قلب عاشق سوخته
تا سحر می‌سوزد از درد بشر
او ندارد دوست ، گل یغما شود
با دلی اینسان رقیق و مهرجو
هرکه در راه تکامل سد شود
عاشق کامل بُود چون مرتضی


 

 

تا ابد آئینه‌های وحدتند
هست دین هر پیمبر دین عشق
چونکه گشته بر فراموشی دچار
بر مدار عشق و فطرت-محوری
نیست آزادی که محدودیت است
تا کِشد در عرصۀ سیمرغ ، پر
تا که فرهادی بسازد از جوان
بهر همنوعان شود مشکل‌گشا
در ره یکتاپرستی او به کف
از طریق داغ و عشق و بندگی
گرد هم آیند در یک جامعه
بین آن خوبان نخواهد شد پدید
اختلافی نیست در آئین‌شان
بین آنها نیست هرگز اختلاف
خودپرستی دام پستی‌ها بُود
می‌نماید رخنه در قلب بشر
می‌نماید در خلائق انقلاب
می‌کند قلب بشر را مثل سنگ
هست دین و کیش و آئین و طریق
هست تبدیل شرائر بر صفا
می‌رود از دست ، فرصت‌ها به کل
با نصیحت ، خویش او را سوختن
هستی‌اش باشد غرور نارَسی
ساز او را خودپرستی کرده کوک
دائماً بر سیم آخر می‌زند
می‌شود تا سن پیری خیره‌سر
غرقه در گرداب اوهام است او
می‌شود زیبـــاتـــر و دلبـــندتر
کار او گردن فرازی می‌شود
چیست آیا چارۀ بحران او؟
در علاج قلب و روح این بشر
عزت نفس است با فخر و غرور
می‌شود زیبائی حق جلوه‌گر
قاصد یک عشق کامل می‌شود
می‌زند تا او شود آتشفشان
هدیۀ یک آتشفشانش می‌دهد
نیست قلبش آگه از این سلسبیل
بر کشد از چهر شیدائی نقاب
گرچه قلبش تشنۀ شیدائی است
کی شود آگه ز انوار جمیل؟
بوده‌ او هم آشیان و همسفر
می‌نماید آگهش زان نازنین
می‌نهد بر دامنش سر بر سجود
«خانواده» می‌شود کانون عشق
هر ولّی بر خانواده عاشق است
عاشقی با حضرتش باشد محال
بایدش بر خلق او عاشق شود
نیست هرگز هرزگی معیار عشق
با نظربازی نگردد انتخاب
نیست کار آنکه چشمش می‌چرد
عشق می‌آید بدون اختیار
نابهنگام است مثل زلزله
می‌کند تخریب قلب خودپرست
می‌شود از چشمهای او روان
معجز آن عشق سرخ و دلکش است
بر تمام بندگان باشد سفیر
آبدیده می‌کند عزم جوان
جز برای خالق خود در سجود
می‌نماید هر بشر را نیکبخت
جز سعادت نیست در قاموس عشق
نیست هرگز حاصل عشقش شکست
تا کند ذلت ز قلب خویش دور
در تکامل ، نقش بازی می‌کند
بندگی معنای خدمت کردن است
کی شود خدمتگزاری جلوه‌گر؟
بر عبادت ، خلق او دارد نیاز
عشق بر خدمت حلاوت می‌دهد
می‌شود بر عشق یک دلبر دچار
تا شود اخلاق و احساسش نکو
مانع پرواز عاشق می‌شود
می‌نماید بال عاشق را علیل
می‌فرستد در قفس آن باز را
لحظه لحظه نیز گردد بیشتر
باید از عاشق خداخواهی کند
متصل باید شود بر آفتاب
عشق شیرین می‌شود عشق خدا
هست چندین پلۀ سبز کمال
پله‌ها هستند در راه صعود
هست تنها رَفرَف شعر و هنر
سد ، ره یکتاپرستی می‌کنند
غافل از سیمرغ و هدهد می‌شوند
چون به حق وصلند ، مطلق می‌شوند
عشق می‌سوزاند آمال هوس
عشق با آن دشمن دیرینه است
با هوسبازان همیشه دشمن است
می‌شود بر بندگان ، ایثارگر
آنچه در هر فتنه‌ای باشد شریک
آنچه دوزخ را مهیا می‌کند
آنچه بستان را به طوفان می‌برد
خودپرستی در مقام بنده است
خودپرستی بر هوسها داده پر
شاد ، با آوای هستی همنواست
ریشه‌های خودپرستی می‌کند
نیست او فارغ ز ظلم روزگار
غرق مهر و وحدت و عشق و ادب
عشق در او مشعلی افروخته
می‌زند پیوند شب را با سحر
یا که موری له به زیر پا شود
می‌کُشد با حمله‌ای صدها عدو
تیغ عاشق از گلویش رد شود
شیعه یعنی با علی تا اعتلا

 

ناخودآگاهی‌شناسی

بین مرگ و زندگی: یک خط راست
قرن ما یک نقطه ، روی آن خط است
روی این خط، ماضی و آینده نیست
هست مفهوم زمان مخصوص ما
گر شوی در بی زمانی غوطه‌ور
ناخودآگاه جهان در روح ماست
تا «خودآگاهی» بُود ما را حجاب
ناخودآگاهی چو اقیانوسهاست
غیب عالم آشکار است و قریب
از تعلق‌ها رها باید شوی
هرکه با غیب جهان در گفتگوست
گفتگو با غیب مزد عاشق است
نیست مفهوم زمان در ذات عشق
عشق اگر بر زندگی بخشد کمال
عشق مفهوم جهاد اکبر است
عشق را یک لحظه از هستی بگیر
آنچه داده این جهان را انبساط
بوده یک سلول ، کل کهکشان
بوده آن آتشفشان از داغ عشق
روح هستی عامل پیوند ماست
عشق چیزی نیست از جنس هوس


 

 

عشق، بین این دو نقطه در خفاست
بینهایت ، هر دو سوی آن خط است
عمر هستی از زمان آکنده نیست
بی زمانی هست مخصوص خدا
می‌شوی از غیب عالم بهره‌ور
هرچه پیدا و نهان در روح ماست
ناخودآگاهی نیاید در حساب
قطره‌ای از آن ، خودآگاهی ماست
هر کسی دارد ازین قانون ، نصیب
تا صدای غیب عالم بشنوی
«ناخوآگاهی شناسی» کار اوست
بندگی ، عاشق شدن بر خالق است
بی زمانی هست از لذات عشق
می‌شود عاشق ، وجودی متعال
چونکه کارش ، نهی از هر منکر است
تا فرو پاشد ز هم ، دنیای پیر
بوده یک عشق لطیف و پر نشاط
گشته تکثیر از دَم آتشفشان
داغ ، کرده کهکشان را باغ عشق
عشق چون سبزینه در آوند ماست
عشق یعنی پر گشودن با قفس


 

کلید اعتصام

هر زمان دیدی که زار و مضطری
گر که خواهی حاجتت گردد روا
ذکر یعنی مجلس یادآوری
روضه تنها آه و اشک و ناله نیست
روضه ، یک لبیک آگاهانه است
روضه یعنی راه حق را امتداد
روضه ، خونخواه شهیدان بودن است
هرکجا حق گشته پامال ستم
یا حسین واقعی یعنی قیام
روضه یعنی کشف هر جور و جفا
هر زمان دیدی که حق پامال شد
یا حسین واقعی گو ، ای عزیز
گر همه اسباب تبلیغ و قلم
گر نباشد یک رسانه حق‌طلب
گر نباشد عرصۀ روشنگری
مجلس بـاب‌الـحـوائــــج‌هــا بگیر
این روش در انحصار شیعه است
قطره قطره جمع می‌سازد همه
کمترین نفعی که در آن مجلس است
می‌شوی آگه ز حال هر رفیق
گر که باشد روضه‌ای ناب و اصیل
می‌شود هر «یا حسینی» یک قیام
تا که روضه کربلائی می‌شود
می‌شود تشکیل در مجلس ، عیان
در تولّا جمله واحد می‌شوند
عزم حق مانند روح انقلاب
انقلاب از روضه‌ها آمد پدید
شد خمینی جلوه‌گاه عزم رب
هرکه خواهد عقدۀ دل وا کند
مجلس باب‌الحوائج‌ها تمام

 

 

نذر کن یک روضۀ «یادآوری»
یاد کن از ماجرای کربلا
ذاکری یعنی حقیقت گستری
روضه جز تجدید عهد لاله نیست
انقلابی سبز و مشتاقانه است
جبهه بندی بر علیه هر فساد
رهرو شاه شهیدان بودن است
شیعه می‌باید برافرازد عَلم
در ره احقاق حق یا انتقام
فرصت برنامه ریزی در خفا
یا که دین ، دُکّان هر دجّال شد
طرح عاشورای آگاهی بریز
در ید دولت بُود از بیش و کم
گر جراید جملگی بندند لب
بهر نقد و وحدت و افشاگری
این رسانه ، شیعه را باشد صفیر
این رسانه افتخار شیعه است
اندک اندک می‌شود یک جامعه
آشنائی با هزاران مونس است
ناله‌ها و عقده‌ها گردد رقیق
می‌شود هر مجلسی فجری جلیل
می‌رسد بر یاوران او پیام
لحظۀ مشکل‌گشائی می‌شود
سازمان مخفی جان بر کفان
عزم حق را جمله ، واجد می‌شوند
می‌کند بیدار «غیرت» را ز خواب
حق‌تعالی «روح» خود در آن دمید
عزم او شد آفتاب شهر شب
مجلسی باید چنین برپا کند
شیعه را باشد کلید اعتصام

 

سنت از خود گذشتن

مرد حق را زندگی ، زندان بُود
چون شهادت باشدش مثل عسل
گر بمیرد ضیف رحمان می‌شود
لیک او باید بماند دردمند
حکم محکومیتش در بندگی
دوزخ او هست دنیای دنی
شهر او بوده بهشت همدلان
آرمان‌شهرش بُود خلد برین
سنت «از خود گذشتن» دین او
آنچه می‌بیند کنون اندر جهان
او چگونه می‌تواند با بدان
در حقیقت ، حق همیشه با علی‌ست
در نبرد حق‌ و باطل‌ها ، ولی
خدعه پیروز است در هر کشمکش
گر که از دل یاعلی گوید کسی
هرکه از خود بگذرد مثل علی است
بی وظیفه نیستی در عهد خویش


 

 

زندگی زندان آگاهان بُود
مرد حق دارد تمنای اجل
وصل بر جمع شهیدان می‌شود
تا بیابد رتبه‌های ارجمند
هست با اعمال شاقه ، زندگی
هرچه می‌بیند بُود ما و منی
هر نفر بوده‌ست وقف دیگران
گشته او تبعید اما در زمین
اتحاد و همدلی ، آئین او
هست استکبار و جهل مردمان
جمع باشد اینچنین در یک مکان
هست بر حق هر که یار آن ولی‌‌ست
حق بُود پامال چون حق علی
«حق» ندارد حق خدعه در تنش
می‌خورد از پشت ، خنجرها بسی
اجر این ایثار ، قلبی صیقلی است
می‌گزینی خود ، تو زهر و شهد خویش

 

دخیل

آنچه می‌سازد حیات تو تباه
آن گناهانی که روزی می‌بَرند
یا که نعمت را مبدل می‌کنند
آن گناهانی که بر بال دعا
آن گناهانی که عادی گشته‌اند
تو خودت مشکل گشائی ای خلیل
داده حق بر بوفضائل اختیار
گر خودت افکنده‌ای خود را به چاه
گر عزادار حسینی ، مثل او


 

 

ریشه دارد در مکافات گناه
یا حفاظ و پرده‌ها را می‌درند
یا بلاها را مفصل می‌کنند
قفل محکم می‌زنند از ابتدا
غرق در توجیه مادی گشته‌اند
بر خودت باید ببندی تو دخیل
تا گشاید عقده‌ها را بیشمار
حاجت از باب‌الحوائج‌ها مخواه
در عمل «هیهات مِناالذِلّه» گو

 

صلح کُل

زندگی زیباست ؛ دنیا ، نحس و زشت
در مدار کهکشانها ، ارض ما
هر حکومت محبسی دارد به جبر
تا ببندد یاغیان را پا و دست
مثل زندان است این دنیای ما
گرچه اینجا ، دوزخ شرمندگی است
هرکه خواهد آن بهشت عشق و نور
ظلم و تبعیض و فساد از یکطرف
آنچه در این حبس باشد سلطه‌گر
عشق در فردوسِ قلب اولیاست
در زمین از بس که رایج گشته ظلم
گر کسی بی ظلم خواهد این حیات
این بشر کل رُسُل را کشته است
زین سبب از صلح ، کم باشد خبر
اولیا در خون شناور گشته‌اند
در زمان ما که اوج بردگی است
از بشر گیرد حقوق این سازمان
ظلم ، دائم شعله‌ورتر می‌شود
روز بهبودی نباشد پیش رو
حق ما این است و از این بدتر است
گر که امریکا و اسرائیل پست
نیست این از قدرت و تدبیرشان
پول دنیا کرده اینها را امیر
پول و ثروت نیست ذاتاً نحس و زشت
تا که ثروت هست در دست علی
در کف فرعون و قارون گر رَوَد
تا تکاثر پولسازی می‌کند
بانکها غولان بی شاخ و دُمند
روح دولتها درون بانکهاست
هرچه جنگ و غارت و ظلم و فساد
هرچه در عالم ز جنس مافیاست
خودپرستی و ز خودبیگانگی
برده‌داری با روشهای جدید
کعبۀ آمال مردم گشته بانک
هرچه اسرائیل دارد از رباست
روح اسرائیل از ما زنده است
آری آری ما چنینیم ای عزیز
ما که خود اینگونه ظالم پروریم
تا که دین ما فقط پول است و پول
تا که باشد این جهان بر این طریق

 

 

کنج این دوزخ ، نشسته آن بهشت
مثل دوزخ گشته از جرم و جفا
محبس و تبعیدگاهی مثل قبر
افکَنَد در کنج آن زندان پست
محبسی تاریک در عرش خدا
کنج این دوزخ ، بهشت زندگی است
باید از دوزخ نماید او عبور
عشق و مهر و صلح و داد از یکطرف
هست تبعیض و فساد و ظلم و شر
لیک این فردوس ، اینجا بی‌بهاست
از شمول قُبح ، خارج گشته ظلم
بایدش رفتن به اقلیم ممات
هر زمان ، یک صلح کُل را کشته است
جنگ در جنگ است تاریخ بشر
ظالمین بر دهر سرور گشته‌اند
سازمان ظلم در سرکردگی است
لیک خدمت می‌کند بر ظالمان
این جهان ، هر روز بدتر می‌شود
سازمان دیگر ندارد آبرو
چونکه انسان بت‌تراش اکبر است
گشته بر ابنای آدم چیره‌دست
کرده اوهام شغالان ، شیرشان
گشته دنیا بر دلار خود اسیر
نیست فقر و فاقه ، مصداق بهشت
می‌شود روح عدالت منجلی
در جهان خون تکاثر می‌دَوَد
روح شیطان غولسازی می‌کند
فربه از پول و ربای مردمند
در رگ کابینه خون بانکهاست
در جهان باشد فسون بانکهاست
ریشۀ آن در جنون بانکهاست
از تعالیم و فنون بانکهاست
از اصول بدشگون بانکهاست
کل این عالم قشون بانکهاست
قدرت او از جهالت‌های ماست
غول امریکا ز ما پاینده است
مستحق بیش از اینیم ای عزیز
مستحق ظلمهای بدتریم
کی رَوَد دنیا به دنبال رسول؟
شعله‌ورتر می‌شود هر دم حریق

 

ذکر جمیل

هر بشر یک دانۀ تسبیح ماست
هر بشر ، چون هست مخلوق خدا
فارغ از رنگ و زبان، بی شور و شر
تا که روح خویش را در ما نهفت
لاجرم باید که در دیدار ناس
در ستایش از خداوند جلیل
هر که می‌بینیم و آید در خیال
در نظر بر هر بشر گوئیم ، زود
ما چو تسبیحیم و او تسبیح ساز

 

 

سیر انفس بهترین تفریح ماست
بوده مسجود مَلَک در ابتدا
اشرف مخلوق باشد هر بشر
حق‌تعالی بر خودش تبریک گفت
بر خدا تبریک گوئیم و سپاس
غرق باید گشت در ذکر جمیل
ذکر می‌گوئیم ، ذکر ذوالجلال
بر خدا ، صد بارک الله و درود
هست هستی با خدا ، در یک نماز

 

کنترل از راه دور

گر بگیری هم مشاور هم وکیل
در عبور از وحشت دنیای زور
در تحیّر ، حق دلیلت می‌شود
گر سپاری اختیارت دست نور
می‌شوی آنگاه راضی بر رضا
بندگی یعنی که من با اختیار

طُرفة‌العینی اگر گردم رها
هرچه بد بینم پس از آن ، قاصرم
هرکه بخشد اختیارش بر عدو

 

 

می‌شوندت هادی و یار و خلیل
بهترین هادی بُود ایمان به نور
هم مشاور هم وکیلت می‌شود
می‌شوی تو کنترل ، از راه دور
مطمئن ، آرام ، تسلیم قضا
می‌سپارم اختیارم دست یار

می‌کنم در مرتع شیطان چَرا
چونکه شیطان درون را ناصرم
نیست درمانی برای درد او

 

عبادت و ولایت

هست معنای ولایت در سه ذات
دومین : عشق و محبت‌گستری است
رهبری با عشق بر خلق خدا
اولیا چون نزد حق فرمانبرند
زندگی با این که حبس اولیاست
چونکه تنها از طریق زندگی
زندگی نوریست بر تو تافته
زنده تنها هست حی لایموت
زنده تنها اوست ، باقی فانی‌اند
                    *

گر نگردی بندۀ حق در زمین
دائماً تعظیم این و آن کنی
گر که او را بنده باشی چون شهید
علت خلقت عبادت بوده است
این ولا ، روح و عبادت جسم آن
یک عروسک کوکی بی‌روح نیز

 

 

ذات اول هست اقلیم حیات
ذات سوم : بر خلایق ، رهبری است
تا ابد باشد مقام اولیا
بر جهان بی تاج و دولت ، رهبرند
بهر آنها بهترین لطف خداست
می‌شود دائر بساط بندگی
یک عدم ، آثار هستی یافته
بی‌نیاز است از مکان و رخت و قوت
نزد او ، یک چند در مهمانی‌اند
                   *

می‌شوی دائم اسیر آن و این
سجده بر دونان برای نان کنی
می‌رهی از قید دنیای پلید
روح آن علت ، ولایت بوده است
جسم ، بی‌روح است مثل مردگان
می‌کند تعظیم و سجده چون کنیز

 

نعمت فراموش شده

گر که هستی اهل تقدیر و سپاس
هست نعمت‌ها به نزدت بی شمار

لیک یک نعمت که اصل و محور است
نعمت اصلی همانا «زندگی» است
از طریق زندگی ، هر نعمتی
گر نباشی زنده ، صد نعمت به هیچ
آنچه از هر نعمتی افضل بُود
آنچه می‌گردد فراموشِ شکور
نعمت نا آشنای زندگی است
شاکران هرچه تصور می‌کنند
شکر بر مال و منال و اعتدال
شکر بر آب و هوا و خاک و باد
بر سلامت ، بر سعادت ، بر رفاه
بر ولایت ، بر هدف ، بر معرفت
شکر بر پیروزی و فتح و شکست
شکر بر باب‌الحوائج‌ها همه
آنچه باشد بستر هر نعمتی
این دو روز زندگی باشد ، همین
جانشینی هست ممکن با حیات
بستر آن جانشینی زندگی است
شکر این نعمت که من هم زنده‌ام
می‌توانستی نیاری در وجود
می‌توانستی ز روح خود به ما
می‌توانستی به جایم ، دیگری
می‌توانستی مرا اندر شکم
می‌توانستی مرا در کودکی
می‌توانی ای خدا در هر نفس
گر نباشد ، هیچ نعمت قسمتم
هیچ نعمت نیست بالاتر از این:
ثروت عالم بُود مانند خس
زندگی بالاتر از هر ثروتی است
اینکه لایق گشته‌ای بر امتحان
آن قَدر شایسته‌ای در زندگی
جمله نعمت‌های دیگر ، بر ملاست
می‌شود دائم فراموش از جفا
تا کمی مشکل رسد در زندگی
آن زمان باران کفر و ناسزا
گر که روزی نان خالی شد نصیب
یا ضرر وارد شود بر مال تو
یا دو روزی سخت گردد امتحان
نعمت اصلی ولی ارزان توست
شکر آن باید گزاری دم به دم
چونکه جان داری تو غرق ثروتی
گر رود از دست تو جان عزیز
این فراموشی و غفلت از حیات
گر که در عیشی و یا رنج گران
زندگی چون جلوه‌گاه ذات اوست
تو خدا داری درون سینه‌ات
تا که او داری چه کم داری رفیق

 

 

با ادب ، باید شوی نعمت‌شناس
هدیه گشته بر تو از پروردگار

شکر بر آن ، در خلائق ، کمتر است
کاندر آن روشن ، چراغ بندگی است
می‌دهد بر زنده ، حال و لذتی
گر که باشی مرده ، صد لذت به هیچ
نعمت اصلی است کز اوّل بُود
یا نداند قدر آن تا پای گور
گنج پر ارج و بهای زندگی است
بهر آن از حق تشکر می‌کنند
شکر بر زیبائی و عشق و جمال
شکر بر آئین و دین و اعتقاد
بر فصول و گردش خورشید و ماه
بر بلا و مرگ و هجر و تعزیت
بر هر آنچه در رضای ایزد است
بر تمام اهلبیت فاطمه
آنچه بر هر شکر باشد فرصتی
کاندر آن هستی خدا را جانشین
می‌رود از دست ، فرصت با ممات
حبس زیبای زمینی زندگی است
در میان بندگانت بنده‌ام
بنده را ای خالق کل عبود
نفخۀ هستی نبخشی ای خدا
را دهی تشریف عبد و چاکری
باز بفرستی به اقلیم عدم
جا دهی در قبر سرد و کوچکی
روح خود ، از من بگیری باز پس
زنده‌ام یعنی که غرق نعمتم
زنده‌ام یعنی که هستم جانشین
در خریداریِ حتی یک نفس
شکر بر آن ، شکر بر هر نعمتی است
هست جای بینهایت امتنان
که دهی تو امتحان بندگی
زندگی از آشکاری در خفاست
شکر کردن بر حیات پر بها
می‌رود از یاد عهد بندگی
می‌شود یکباره جاری بر سما
یا شدی محتاج دارو و طبیب
یا بگیرد نارفیقی حال تو
یا بهار نعمتت گردد خزان
ثروت اصلی همانا جان توست
شکر اینکه در وجودی ، نی عدم
می‌سزد در شکر ، سازی کثرتی
ثروت دنیا نیرزد بر پشیز
مشکل اصلی بُود در مشکلات
قدر هر حالت که در آنی بدان
هدیه بر هرکس شده ، مرآت اوست
او تجلی کرده در آئینه‌ات
با چنان یاری چه غم داری رفیق

 

 

انقطاع

یاد دارم داستانی چون گهر
حق تعالی امتحان زان کس گرفت
چشم و گوش و حال و مال و آبرو
آشنایان ، کاسه لیسان ، خادمان
اهل منزل نیز بعد از مدتی
یک شب آمد کو دگر نانی نداشت
نه چراغ و نه گلیم و بستری
خاک : بستر ، آسمان : روپوش او
با رضا بر امتحان سرنوشت
دم به دم از شوق این دم می‌گریست
این بُود مزد کدامین خدمتم؟
من کجا ، این لطف بی پایان کجا؟
از کجا آورده‌ام من این مقام؟
غرق اینک در بسیط هستی‌ام
هستم اکنون مثل تو تنهاترین
آن همه نعمت چو کف بود و حباب
دوستان را نیست جای سرزنش
هر کسی گنجایشی دارد به جان
من ولی باید شناسم جای خویش
واصلم اینک به ذات اقدست
جز به عهد بندگی ، بر هیچ چیز
جهد کردم تا شوم من مُنتزع
جهد و جِدّ من ولی سودی نداشت
اینک این من نیستم ، خاکستر است
گر ، به هر دم می‌گسستم صد کمند
گر که عمری می‌نمودم جد و جهد
من کجا و این همه لطف و کرم؟
عاشقی آیا دعایم کرده است؟
این همه ناز و تنعم از چه روست
گریه می‌کرد و دمادم می‌سرود
در دل تنهائی و اعماق شب
کای رفیق از تو بلا برداشتم
غیر خود را از تو خارج ساختم
تو نگشتی لحظه‌ای از من جدا
آنچه نامش هست محنت بهر ناس
چون ز مردم «دل نهاده» گشته‌ای
آرزویت هرچه باشد ، مستجاب
گرچه مشتاقی به رجعت سوی من
باب حاجاتی کنون بر بنده‌ها
گفت ای مولای من ، من کیستم
من ندارم اختیار ای نازنین
جان تو دادی ، اشتیاق شُکر نیز
هرچه دارم یا ندارم عزم توست
بر «نداری» از چه رو کفران کنم
فقر ، گنج بیکران نعمت است
گرچه بر دنیا نباشد رغبتم
چون اراده کرده‌ای بر ماندنم
اینچنین آن عارف شیرین زبان


 

 

از حیات عارفی صاحب‌نظر
هرچه نعمت داده بودش پس گرفت
جملگی گشتند زایل زان نکو
ترک او کردند در اندک زمان
یک به یک رفتند با هر حیلتی
از همه هستی جز ایمانی نداشت
نه طبیب و همزبان و یاوری
ساتری کهنه فقط تن‌پوش او
اندر آن ویرانه سر بر خاک هِشت
کای خدا این ناز و نعمت‌ها ز چیست؟
کاین چنین مغروق ناز و نعمتم
من کجا و این همه احسان کجا؟
که نمودی نعمتت بر من تمام
هست امشب اوج عشق و مستی‌ام
شاید اینک بر تو باشم جانشین
نعمت اصلی بُود این جان ناب
نیست جای انتقاد و کشمکش
آفریدی مختلف ، تو ، بندگان
در نظام و دولت مولای خویش
کهکشانی گشته اینک این خَست
من ندارم التفاتی ای عزیز
از هر آنچه جز تو گردم مُنقطع
بهره جز خاکستر و دودی نداشت
آتش عشق تو بهرم بستر است
این چنین فارغ نمی‌گشتم ز بند
این چنین ذاکر نمی‌گشتم به عهد
از چه رو این اجر بی حد می‌برم
یا شَقی نفرین برایم کرده‌است؟
تا ابد این حال سبزم آرزوست
بود چون در جذبۀ گفت و شنود
گشت مُلهم ناگهان از سوی رب:
نعمتی دیگر به قلبت کاشتم
از تو یک باب‌الحوائج ساختم
در وفور نعمت و ناز و بلا
ناز و نعمت هست نزد حق شناس
جانشینم در «اراده» گشته‌ای
غیر مردن هرچه می‌خواهی بیاب
زنده یا مرده ، توئی پهلوی من
هم برای حال و هم آینده‌ها
در وجود من توئی ، من نیستم
هرچه خواهی تو ، بُود زیباترین
من نبودم شاکر تو ای عزیز
زندگانی هرچه باشد بزم توست
من چگونه فقر را جبران کنم
هر نداده نعمتی با حکمت است
چونکه امر توست باشد رفعتم
سر بر اوج آسمانها می‌زنم
سربلند آمد برون از امتحان

 

امتحان معرفت

امتحانی دائم است این زندگی
می‌شود اما فراموش این هدف
ما فقط بر داده‌هایش شاکریم
نعمت اصلی که باشد جانمان
هر زیارت عرصۀ یادآوری است
نعمـــت باب‌الحـــوائج داشـــتن
محنت و سختی و فقر و رنج و غم
چون صفتهائی وجودی نیستند
نیست محنت یک وجود واقعی
حق‌تعالی ناز و نعمت آفرید
فقر و غم زائیدۀ اوهام ماست
هست محصول حسد ، احساس فقر
ای بسا افراد ثروتمند و سیر
ای بسا فرد فقیر و دردمند
غم ندارد در حریم حق وجود
چون نداری معرفت بر انبساط
می‌تراشد وهم تو هر دم نیاز
در قیاس وضع تو با دیگران
غم بُود محصول افکار علیل
گر بیندیشی که هستی تیره بخت
ور بیندیشی که هستی کامران
خودفریبی نیست ، خوش‌بینی‌ست این
هر که بر غم داده قدر و اعتبار
هر که خود را فرض کرده بی نصیب
هر که خود را غرق محنت کرده فرض
خودفریب است آنکه غمباور شده
خوش خیالی نیست امید وصال
جنگ با نفس است این اندیشه‌ها
بیشۀ غم هست گنداب خیال
چشمۀ حق می‌تراود عشق و شور
گر خدا از دست تو یک کَس گرفت
گر نداری ثروتی چون اغنیا
گر خدا را کرده‌ای بر خود وکیل
گر سپردی اختیارت دست او
زانکه او اینگونه دیده مصلحت
گر که او تصمیم‌گیری می‌کند
وهم ما در بُتگری پر رو شده
گاه داری میل بر چیزی ، ولیک
گاه مصداق «عَسی اَن تَکرَهوا»
چون نمی‌دانی رموز خیر و شر
بهتر آن باشد که بسپاری به او

گر چنین شد ، جای غم دیگر کجاست؟
حذف می‌گردد ز فرهنگ دلت
محنت و فقر و بلا گُم می‌شوند

 

 

نیست نام هر بلا بازندگی
که همیشه امتحان داری به کف
بر نداده یا گرفته ، کافریم
شکر بر آن می‌رود از یادمان
فرصت تجدید عهد و شاکری است
هست در هستی قدم برداشتن
جملگی هستند محصول عدم
مثل نعمت‌ها شهودی نیستند
مثل نعمت نیست جود واقعی
محنت از اوهام ما آمد پدید
نفس ما کم همت و پر مدعاست
حد و حصری نیست در مقیاس فقر
که حسد کرده‌ست آنها را فقیر
که شده از بی نیازی سربلند
غم بُود محصول اوهام کبود
غم نموده هستی‌ات را بی نشاط
می‌بَرد حسرت ، تو را در دام آز
وهم می‌سازد بهارت را خزان
فقر فکری می‌کند ما را ذلیل
زندگانی می‌شود بهر تو سخت
دوزخ دنیا شود بر تو جنان
خوش‌خیالی نیست ، حق بینی‌ست این
نیستی را کرده بر هستی سوار
داده او در زندگی خود را فریب
از عدم ، هیچِ بزرگی کرده قرض
بسکه غم خورده‌ست او ، لاغر شده!
عین حق‌بینی است بر حق اتّکال
چشمه باید بود در این بیشه‌ها
اشک چشمه می‌کند آن را زلال
بیشۀ دل می‌شود دریای نور
گر ندادت نعمتی یا پس گرفت
گر که هستی بر نداری مبتلا
گر تو را کافی بُود ربّ جلیل
هرچه او پیش آوَرَد باشد نکو
هست سرپیچی ز عزمش ، معصیت
غم چرا بر ما امیری می‌کند
غم برای ما شریک «او» شده

خود نمی‌دانی که شر است آن ، نه نیک
خیر باشد ، آنچه بی‌میلی به او
چون نداری بر حقیقت‌ها خبر
قدرت تصمیم و حفظ آبرو
جای بحث بیش و کم دیگر کجاست؟
واژه‌های سَلبی و بی منزلت
لحظه‌ها غرق تَرَنُّم می‌شوند

 

وسائل  و سائل

گر تو حاجتمند و سائل نیستی
چونکه حق باشد سبب‌ساز وجود
آرزو میزان عشق و جستجوست
آرزو هرچه بزرگ و دورتر
خود چه دارید آرزو از بیش و کم
بر شمارید آرزوهاتان ، تمام
اولین شرط وصول هر نیاز
تو شنیده می‌شوی ای رازگو
چونکه دیده می‌شوی در هر مکان
گفتگو کن در حضورش با ادب
آرزوی فتح و عشق و انبساط
آرزوی فخر و عزت در دیار
آرزوی عزم والا داشتن
آرزوها نــردبــان‌هـــای تواَند
آرزو کن آنچه شاهان جهان
آرزوی رفع پیری یا ممات
آرزو کن برتر از قارون شوی
آرزو کن مثل یارانِ احد
آرزوی خدمت بی مزد و اجر
آرزوی رؤیت یار جمیل
آرزوی هرچه زیبائی و ناز
هرچه داری بر زبان آور که او
گر نیاز کوچکی داری به او
گر تو یک ران ملخ دادی به میر
آرزو کن چون معالج‌ها شوی

 

 

لایق کشف وسائل نیستی
با «وسائل» می‌کند بر بنده ، جود
قدر هر انسان به قدر عزم اوست
صاحبش پویاتر و مأجورتر
ای شما خوانندگان محترم
یا که بنویسید آنها را به نام
هست تعیین نیاز و رمز و راز
پس تمام میل  خود را بازگو
پس ببین در هر مکان ، او را عیان
آرزوهای دلت برگو به رَب
همره آسایش و شور و نشاط
آبرو و اشتهار و اعتبار
آرزوی هر دو دنیا داشتن
راه کشف آسمانهای تواَند
بهر آن هستند بی تاب و توان
یا به دست آوردن آب حیات
نه درون بانکها مدفون شوی
هم مددجوئی و هم سازی مدد
آرزوی نعمت پر درد و زجر
همنشینی در گلستان با خلیل
آخرین سرحد شیدائی و راز
نیست عاجز از روای آرزو
آرزوهای بزرگت هم بگو
در اِزایش رَفرَفی از او بگیر
یار آن باب‌الحوائج‌ها شوی

 

پرواز تا خدا

چون دعا باشد سلاح انبیا
در دعا با خویش نجوا می‌کنیم
جستجو ، آئین عقلانیت است
خودشناسی هست محصول دعا
ما که سوراخ دعا گم کرده‌ایم
سحر و جادو نیست مفهوم دعا
خواستن ، برخاستن خواهد ز پی
هست منظور از دعاها ، رابطه
عشقبازی با خداوند جمیل
گرچه از آن یار خواهش می‌شود
هر دعا باشد تمنای کمال
چون کمالات بشر محدود نیست
هر دعا راه عروج و اعتلاست
مُستجابُ‌الدعوه باشد هر بشر


 

 

گفت پیغمبر : «علیکم بالدعا»
عیب و نقص خویش پیدا می‌کنیم
آرزو همزاد انسانیت است
در دل آئینه‌های حق‌نما
تکیه بر ورد و تَرَنُم کرده‌ایم
چون طلبکاری نباشد از خدا
با تحرک می‌شود هر راه طی
چون شبان مولوی ، بی‌ضابطه
در دعا باشد مرام هر خلیل
هم ستایش هم نیایش می‌شود
عارفـــانه ، از خـــدای متعال
کسب آن جز خواهش از معبود نیست
مثل یک پرواز از خود تا خداست
گر شود پاک از گناه و فکر شر


 

راز و رمز کامیابی

 

هر دعا قطعاً اجابت می‌شود
غیر اینکه خود تو نگذاری که او
لیک باید کیمیای عشق ساخت
کیمیای عشق باشد معرفت
معرفت بر جای خود در کائنات
معرفت یعنی یقین یعنی شناخت
معرفت یعنی حضوری با ادب
معرفت یعنی رضا از هر دو سو
علم اگر با معرفت کامل شود
علم باشد اولین گام شناخت
هست ایمان ، ایمنی از جهل و شر
معرفت اما از این دو برتر است
مسلمین و مؤمنین و اولیا
معنی هر یک ولی باشد جدا
مسلمین ، عالِم فقط بر دین او
اولیا هم عالِم و هم عاملند
مسلمین بر مصطفی دارند علم
مؤمنین از مسلمین بالاترند
اولیا از مؤمنین هم برترند
علم یعنی او درخشان است و بس
معنی ایمان بود ایمن شدن
زین سبب مافوق انسان و ملک
معرفت باشد بر این معنا شناخت
علم یعنی نور ضد ظلمت است
معرفت یعنی که آن نور حیات
معرفت ، یعنی اگر مهدی نبود
معرفت یعنی که حق در ماسواست
بیش از این از شعر «حلاجی» مجو
هرکه روحش میل بالا می‌کند
خوش‌خیالی فرق دارد با امید
نیست منطق نزد منفی‌باف‌ها
با عمل باید گره را واکنی
راز و رمز کامیابی ، هست این:

 

 

شک نکن ، از تو حمایت می‌شود
باز سازد قفل‌های آرزو
دستگاه آفرینش را شناخت
نیست والاتر ز عرفان ، موهبت
علم «قدر خودشناسی» در حیات
علم بر اصل و هدف در بُرد و باخت
در حریم خالق خود ، روز و شب
هم رضایت از تو ، هم از سوی او
کیمیای حل هر مشکل شود
علم بر آنکس که عالم را بساخت
هست مثل جوشن و تیغ و سپر
سیر در معراج با پیغمبر است
مظهر علمند و ایمان و ولا
مسلمین ، پائین و بالا اولیا
مؤمنین ، عامل به آن آئین او
هم به نورانیّت او قائلند
می‌شناسندش به نام و ایل و سلم
چونکه در شهر پیامش اندرند
چونکه عارف بر حق پیغمبرند
ظاهراً یک فوق انسان است و بس
در پناه فکر او ، از اهرمن
باشد او در گردش چرخ و فلک
که جهان را جز برای او نساخت
کار ایمان ، ایمنی از وحشت است
هست روح زندگی در کائنات
بین مخلوق و خدا ، عهدی نبود
خویش پنهان خدا مولای ماست
بر «هوالحق» می‌رسد این گفتگو
مابقی را کشف و پیدا می‌کند
جستجوگر ، می‌کند پیدا کلید
حل نگردد مشکل علاف‌ها
با صبوری چاره را پیدا کنی
«از تو حرکت ، از خدا برکت» همین

 

منیت و مشیت

علمِ تنها خودنمائی می‌کند
علم بر باب‌الحوائج‌ها ، زیاد
فکر اگرچه با عمل در وحدت است
فکر و نیت گر شود با معرفت
فعل بد از فکر بد سر می‌زند
فکر نیکو فعل را نیکو کند
نیست فکر نیک و بد ، بی پیشوا
هست اراده منشأ هر خیر و شر
فکر و فعل کلّ خوبان و بدان
چونکه آزادند مردم در طریق
فکر مثبت ، زینت قدیس‌هاست
آن که آورد این جهان را در نشور
کل هستی در دل تو جلوه‌گر

ذرةالمثقال ، حتی در خیال
نیست بیش از یک «مشیت» بر مَلا
هر که با آن همدل و همسو شود
هر گره وا می‌شود ، کار خداست
تو اگر خواهی عزیز او شوی
این مشیت با منیت جور نیست
نیست کافی خواهش تنها و نذر
کرد شیطان از اراده‌ی حق عدول
گرچه او جزو ملائک بود ، لیک
حق اراده کرد و انسان آفرید
چون امید از موهبتهای خداست
هست ، امّیدآفرینی کار او
گر که تو احیا نمائی یک نفر
هست اراده ، عشق و خدمت ، بی ریا
چون خیانت می‌کند نفس عنود
در خلاف رودِ هستی ، هرکه رفت
هرکه سرپیچی کند از عزم حق
حاصلی غیر از تباهی و فساد
گر تو همسو با ملائک نیستی
چون اداره می‌کنندت در امور


 

 

معرفت ، مشکل‌گشائی می‌کند
معرفت بر حضرت ایشان ، کساد
هر عمل محصول فکر و نیت است
هر عمل صالح شود با تربیت
فعل ، بعد از فکر ، خنجر می‌زند
دوزخ اندیشه را مینو کند
هر دو را باشد اراده ، رهنما
هست «اراده» نام و فامیل بشر
هست محصول اراده ، در جهان
هر کسی با فرقه‌ای گردد رفیق
فکر منفی ، حیلت ابلیس‌هاست
داده بر او علم و عرفان و شعور
فعل تو در کل هستی ، با اثر

می‌نهد تأثیر خود بر اعتدال
آن اراده هست مخصوص خدا
در اراده ، جانشین او شود
گرچه محصول اراده‌ی اولیاست
با «مشیت» بایدت همسو شوی
تا منیت هست ، دل مبرور نیست
باید از اینک بپاشی تخم و بذر
طفره رفت از سجده کردن بر رسول
رانده شد از دستگاه بی شریک
کرد روشن روح او را با «امید»
ناامیدی بدترین جرم و خطاست
پس تو هم باید شوی همکار او
زنده گردانیده‌ای کل بشر
بر خلائق ، در حریم کبریا
روبرویش جبهه می‌باید گشود
مثل یک میراث باد آورده ، رفت
مثل شیطان آمده در رزم حق
سر نزد از بذر توجیه و عناد
با شیاطین ، همدم و همزیستی
می‌شوی بر خلق و بر خالق جسور

 

دلبر توّاب

حضرت حق بی نیاز است و لطیف
نزد حق باشد حقارت ، اعتلا
هست او غفار و رزاق و رحیم
یک صفت بین صفتهای خدا
گرچه او زیبا بُود در هر صفت
این صفت بر دل تولّا می‌دهد
دل خجالت می‌کشد از این صفت
این صفت باب‌الحوائج ساخته
باب رجعت ، بی‌نهایت کرده باز
این صفت «توابیِ» آن دلبر است
ما فراری ، او ولی دنبال ما
دلبری که بی‌نیاز از عاشق است
داده بر باب‌الحوائج اختیار
در حقیقت توبه یعنی بازگشت
آنچه مانع بوده در راه کمال
یار گوید : صد قدم من آمدم
گر بخواهی از سوی حق تربیت
توبه مخصوص گنهکاران بُود
آنکه عصیان می‌کند بر ضد خویش
عشق حق یعنی مدد بر بندگان
انفعالی نیست عشق سرمدی
گر پشیمان گشته‌ای از فعل بد
گر که تائب گشته‌ای سوی خدا
گر که باشد میل توبه در سرت
گر دلت از توبه گُل برداشته
گر پشیمان گشته‌ای از کار پَست
گر نباشد میل توبه در دلت
گر ، نه‌ای توّاب ، قلبت مرده است
گر نبینی رجعت او دم به دم
گر نبینی بازگشت دلبرت
گر نباشد در دلت ، عشقش ، امیر
زندگی با عشق ، شورستان بُود
توبه تنها نیست رجعت از گناه
اولیا هستند دائم توبه‌گر
گاه می‌نالند از کمبود فیض
چونکه بر «توّاب» اصلی عاشقند
گشته «توابی» در آنها جلوه‌گر
گر دلت میل زیارت کرده است
یار ، اول سوی تو برگشته است
توبه یعنی خالق کل وجود
تا که او هم باز گردد سوی رب
در ره عُشاق ، اصلی صادق است
آن قَدر عاشق برافرازد دو دست
باشد اینجا عکس این سنت دُرست
هست او عاشق به عاشقهای خویش
توبۀ معشوق می‌بخشد کمال
هرچه عاشق می‌شود مأیوس‌تر
هست کارش اعتلای عاشقان
گر ببیند عاشقی سر گشته است
زود بر می‌گردد آن یار لطیف
تا دوباره قُوّت و شورَش دهد
تا در این دنیای پست نابکار
تا نبُرّد تیغ تیز زندگی
تا نگردد بر فراموشی دچار
                   * 
از همان راهی که آدم از جنان
چونکه آدم داشت بر خود اختیار
باب استغفار از افعال زشت
چونکه شیطان رانده شد از آن نعیم
خارجت هرگز نمی‌سازد خدا

 

 

ماسوی عین نیاز است و ضعیف
در رهش فانی شدن ، یعنی بقا
صادق‌الوعد و خطاپوش و کریم
کرده عرفان را پر از شور و ولا
این صفت باشد فزون از مرحمت
قلب عاشق را تسلی می‌دهد
شرمساری می‌کند با معرفت
بهر هر دردی معالج ساخته
تا نماند عاشقی بی امتیاز
«دلبر تواب»؟ آری ، محشر است
دائماً جویا شود احوال ما
بیشتر بر وصل عاشق شایق است
تا که عاشق را بَرد در بزم یار
توبه یعنی قفل بسته «باز» گشت
بر طرف گشته ز پیغام وصال
گر تو داری میل ، پیش آ یک قدم
متصف باید شوی بر این صفت
بر علیه خویشتن ، عصیان بُود
هست عصیانگر علیه ظلم ، بیش
هست عاشق در صف رزمندگان
هست عصیان بر علیه هر بدی
دلبر «توّاب» تو کرده مدد
قبل تو «او» بازگشته با رضا
مطمئن شو بازگشته دلبرت
بذرهای توبه را «او» کاشته
مطمئناً او تو را بخشیده است
دل عوض کن تا شود حل مشکلت
موریانه ریشه‌ات را خورده است
زنده زنده دفن هستی در عدم
نیست حتماً میل وصلش در سرت  
مجلس ختمی برای خود بگیر
بی محبت ، بی‌شعورستان بُود
بهتر از بهتر شدن هم هست راه
حالشان خوب است و گردد خوب‌تر
بیشتر خواهند ، زیرا جود فیض
در دل دریای رحمت ، قایقند
زین سبب هستند دائم توبه‌گر
کسب میل خود ز«یارت» کرده است
که دلت آواره و سرگشته است
بازگشته ، ســـوی یک عبد عنود
با دلی آرام و سرشار از ادب
آنکه بر می‌گردد اول ، عاشق است
تا دل معشوق را آرد به دست
سوی تو «توّاب» می‌آید نخست
دوست می‌دارد شقایقهای خویش
بر دل عاشق به هنگام زوال
لطف دلبر می‌شود محسوس‌تر
تا بمانند از شرائر در امان
یا که از راه ولا بر گشته است
سوی آن دلدادۀ زار و ضعیف
تا شِفا بر قلب رنجورش دهد
حافظ عاشق شود در گیرودار
رشته‌های وصل مهر و بندگی
عاشقی که بوده ذکرش : یار ، یار
                  * 

رانده شد ، باید شود داخل در آن
گشت خارج از بهشت وصل یار
هست راه بازگشتن در بهشت
هر که شیطان شد ، کند خود را رجیم
خود تو می‌گردی ز وصل او جدا

 

جسم و روح بهشت

­­­­­جسم انسان را ، بها باشد بهشت
روح انسان را بها باشد خدا
هر پدیده ، هرچه مخلوق خداست
جنت‌المأوای حق هم مثل ما
جسم او زیباترین صنع خداست
گرچه جسم و پیکر خُلد برین
لیک روح آن ز جسمش برتر است
هست انسان آرزومند بهشت
لیک عاشق می‌شود بر ظاهرش
گر دهندت ره به باغی دلفریب
بهره‌ات باشد در آنجا ، بیش و کم
ابلهان لذت ز ظاهر می‌برند
روح عاشق ، لیک در آن باغ وصل
چونکه خواهد لذتی مافوق آن
رو به خلوتخانۀ او می‌کند
برتر از ساقی و حاجب می‌شود
سهم او اینک چه باشد جز خلود
گر که خواهد لذتی مافوق آن
خالقش از مالکش بالاتر است
دل ز مالک می‌کَند ، از باغ ، نیز
خالقش اما کجا دارد حضور؟
خالقش را در کجا باشد مَقر؟
سهم او اینک چه باشد جز سجود
جسم جنت سرسرای خالق است
چیست بالاتر ز گلزار بهشت؟
بارگاه قرب خالق در کجاست؟
در «رضایت» گشته پنهان ، قرب حق
هرکه راضی شد ز او پروردگار
هرکه راضی شد ز ترک فعل زشت
هرکه راضی شد ز فعل او ، حبیب
چون زلیخا ، واله و شوریده حال
او ولی در بزم مخصوص بقا
دم به دم با نغمۀ سبز اذان


 

 

روح ما باشد ولی یزدان سرشت
برتر از فردوس باشد ، نرخ ما
جسم او پیدا و روحش در خفاست
صاحب جسم است و روحی در خفا
اوج زیبائی در آن گلشن بپاست
هست از آثار حق ، زیباترین
روح جنت عین ذات دلبر است
چونکه دارد روح آن را در سرشت
می‌بَرد از یاد ، روح طاهرش
هرچه می‌خواهی ، از آن داری نصیب
هرچه لذت می‌برد از آن ، شکم
زین سبب در باغ مالک می‌چرند
از ظواهر می‌پرد تا کاخ اصل
از سرای مالکش گیرد نشان
عطر گلها را ز او بو می‌کند
همنشین بزم صاحب می‌شود
در سرای مالک باغ وجود
از وجود خالقش گیرد نشان
روح او از صنع او زیباتر است
از همه گیرد سراغ آن عزیز
: در تمام جلوه‌های باغ نور
: از رگ گردن به او نزدیک‌تر
«عِندَ رَبِّ» کوثرستان وجود
روح آن اما «رضای» خالق است
: بارگاه قرب معمار بهشت
: در دلی که خالقش از او «رضاست»
خفته در آغوش «رضوان» قرب حق
می‌شود جنّت برایش بی‌قرار
عاشق او می‌شود باغ بهشت
روح و رضوان می‌شود بر او نصیب
می‌دود جَنّت به دنبال بلال
می‌دود دنبال محبوب خدا
می‌دمد عشق محمد در جنان

 

یوسفستان خدا

چونکه آن «زیبا» بُود معمار دل
دل همیشه در پی زیبائی است
چونکه «او زیباست» در افعال و ذات
هرچه آن زیبای مطلق آفرید
چونکه زیبائی عیان در ظاهر است
در مظاهر ، دل توقف می‌کند
لیک در باطن ندارد جستجو
جلوه‌ای زیباتر از ایثار جان
زین سبب در کربلای پر شهید
گرچه یوسف از همه خوش‌روتر است
روح یوسف ، باغ زیبای حیاست
حکمت‌‌آرا و عدالت پیشه است
نظم و ترکیب و تناسب در جهان
این جهان در اوج زیبائی به پاست
در پرستشگاه فطرت ، روح ما
بوده هر آئینه از روز الست
گرچه باغ حق پر از صُنع نکوست
بین یوسفهای حق ، تا یوم دین
عشق ، دین فطری آئینه‌هاست

 

 

کرده زیبائی‌شناسی ، کار دل
دین هر دل فطرتاً شیدائی است
نیست زشتی در جهان کائنات
شد همه در اوج زیبائی پدید
دل برای کشف و جذبش ماهر است
عشقبازی ، بی‌تکلف می‌کند
تا بیابد برترین صنع نکو
نیست در گلزار روح عاشقان
روح زینب ، غیر زیبائی ندید
سیرتش از صورتش نیکوتر است
قلب یوسف ، گلشن صبر و رضاست
گلشن زیبائی‌اش ، اندیشه است
گشته در زیبائی یوسف عیان
آفرینش ، یوسفستان خداست
می‌پرستد روح زیبای خدا
در گلستان خدا ، زیباپرست
برترین زیبائی او ، دین اوست
یوسف زهرا بُود زیباترین
انعکاس نور حق در سینه‌هاست

 

از هابیل تا موعود

حق‌تعالی بی نیاز از بندگی است
زندگانی گنج مرزوقات اوست
آنچه رفعت می‌دهد بر ذکر ناب
گرچه هر خدمت ادای بندگی است
هر شهیدی هست جانبخش حیات
روح او چون در خدا حل می‌شود
رزق آنها طبق آیات کریم
زنده‌اند و ناظر و چشم‌انتظار
در جنان بر هم بشارت می‌دهند
زائران را تا پذیرا می‌شوند
گرچه آنها مست جام وحدتند
تا که بر پا میهمانی می‌کنند
نیست آگه هیچکس از کارشان
چونکه دست از هر تعلق شُسته‌اند
مزد ایثار شهیدان با خداست
ما ولی عاجز ، ز فهم «یُرزَقون»
نیست «از هابیل تا موعود» فرق
جز به میزان ولا و ابتلا
زین سبب با اذن حق ، در عالمین

 

 

بندگی ، خدمت به روح زندگی است
بندگی ، خدمت به مخلوقات اوست
هست خدمت در عملهای صواب
خدمت ایثار ، بذل زندگی است
زین سبب باشد «ولّی» بر کائنات
صاحب عزمی مُجلّل می‌شود
هست تفریح و تفرج در نعیم
شافعند و رهنما و کامکار
اجر یاران ، با زیارت می‌دهند
خادمان بزم آنها می‌شوند
در پذیرائی ز هم در سبقتند
بهر مهمان جانفشانی می‌کنند
اجر آنها خفته در ایثارشان
مثل گل در دامن حق ، رُسته‌اند
حق‌تعالی ، خونشان را خونبهاست
عقل‌ها در فهمشان «لا یَشعُرون»
در شهیدان خدا ، از غرب و شرق
نیست فرقی بین یاران خدا
هر یکی ، در حد خود باشد حسین

 

حکومت صالحین

حاکمیت هست مخصوص خدا
چون بُود چشم همه بر صالحان
تا که خود را وقف انسانها کنند
صالح اصلی خدای داور است
هر زمان میل وساطت می‌کنی
او گرفته بهر تو تصمیم صلح
از تو زینرو پاسداری می‌کند
او مُسبّب هست و تو هستی سبب
گر بگیری حکمی از یک حکمران
بر کجا باید بسائی فرق سر؟

 

 

لیک بر هر خادمی دارد ولا
حق به آنها داده عزمی بیکران
با صبوری قفل‌ها را وا کنند
او که کل صالحین را رهبر است
عزم ایزد را اطاعت می‌کنی
او نموده بر دلت تعلیم صلح
چونکه عزمش با تو جاری می‌کند
چونکه هستی مجری احکام رب
فرق می‌سائی به طاق آسمان
گر بگیری حکم از ربّ بشر

 

آشتی با خود و جهان

 

گر دلت تنگ است و می‌خواهی دوا
گر که سیمرغ دلت افتاده زار
گر که سیری از زمین و از زمان
گر  ز دست دوستان افسرده‌ای
گر نداری یک نفر فریادرس
گر نداری لذتی در زندگی
سرنوشتت گر همه رنج است و غم
گر برایت زندگی سوت است و کور
گر که دنیا گشته بهرت هیچ و پوچ
گر نداری ذره‌ای دیگر امید
آشتی کن با خود و با کردگار
با سلامی بر جهان و خویشتن
گشته اِعطا بر تو اعجازِ «سلام»

 

 

گر نداری حوصله در تنگنا
گوشه‌ای در یک قفس ، در احتضار
یا دلی پر داری از دست جهان
یا چو من از پشت خنجر خورده‌ای
گر نیابی همنوا و همنفس
یا نداری جرأت بالندگی
هستی‌ات گر گشته همرنگ عدم
گر ، به هیچستان رسیدی در عبور
گر نه میل آشیان داری نه کوچ
بر وصال و عشق و لبخند و نوید
تا زمستان دلت گردد بهار
شو رها از حبس خویش و اهرمن
این بُود آغاز پایان ، والسلام

 

 

 

 

 

 

 

 

هوالجمیل

کوثریه - گزیده هشت کتاب

دریافت صلواتی کتاب شعر کوثریه سروده محمد حسین صادقی
حجم: 4.01 مگابایت

دریافت صلواتی کتاب امام زادگان عشق درباره 255 شهید گرانقدر شهرستان زرقان فارس
حجم: 11.8 مگابایت
دانلود صلواتی کتب هدهد

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

والسلام

ارادتمند و ملتمس دعا

محمد حسین صادقی - مدیر انتشارات هدهد

09176112253

زرقان فارس

بیوگرافی 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۲۴
محمد حسین صادقی