کوثریه

اشعار و مطالب مرتبط با کوثر
  • کوثریه

    اشعار و مطالب مرتبط با کوثر

هذا من فضل ربی
کوثریه

هوالجمیل
با سلام و عرض ادب خدمت شما
کوثریه مجموعه شعری است محصول سی و چند سال شاعری و یک عمر غلامی در خیمه اهلبیت. نام کتاب کوثریه از یک قصیده 400 بیتی با همین نام گرفته شده، این وبلاگ نیز منتخب آن مجموعه و همچنین شامل اشعار جدیدم است.
کتاب کوثریه را می توانید از منوی بالای وبلاگ دانلود فرمائید.
با آرزوی قبولی در پیشگاه خداوند و انبیا و اولیا و صلحا و شهدا
و حَسُن اولئک رفیقا
والسلام
مدیر انتشارات هدهد
محمد حسین صادقی متخلص به غلام
زرقان فارس
hodhodzar@gmail.com
09176112253

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۴۰۰، ۰۸:۳۳ ق.ظ

کوثریه - قسمت سوم - بخش اول

هوالجیمل

مجموعه شعر مذهبی

کـوثـریـه

گزیدۀ اشعار محمد حسین صادقی (غلام)

از سال 1365 تا سال 1398

قسمت سوم ، بخش اول

مثنوی

باب الحوائج ها

بقیه در ادامه مطلب

هوالجمیل

مثنوی باب‌الحوائج‌ها

     در سالهای 80 تا 86 که در شهر مقدس قم ساکن بودم سرودن یک مثنوی با عنوان باب‌الحوائج‌ها را شروع کردم و بسیاری از مفاهیم ناب تشیع را به ساده‌ترین شکل به شعر در آوردم که تعداد ابیات آن به چند هزار بیت می‌رسید، بعد از بازگشتم به زرقان متوجه شدم که بسیاری از  کاغذها در اثر رطوبت به هم چسبیده‌اند و قابل جدا شدن و بازخوانی نیستند، در بهار 93 مجدداً ویرایش و بازنویسی آن را شروع کردم که تا بهار 95 طول کشید ولی از آنجا که شاکلۀ موضوع کاملاً به هم ریخته شده بود دیگر هرگز شکل قبلی را پیدا نکرد (و شاید زیباترین تقدیر آن همین بود) لذا بعضی از قسمتهای باقیمانده را پس از بازسازی، بدون تبویب آماده انتشار نمودم. لازم به ذکر است که در متن قبلی موضوعات مهمی پوشش داده شده بود و یا مورد نقد قرار گرفته بود که از بین آنها می‌توان به سرفصل‌های زیر اشاره کرد: وحدت و کثرت، ربوبیت و عبودیت، نبوت و امامت، ولایت و شفاعت، عالم غیب و شهود،  جبر و اختیار، ارزش تفکر، عرفان شیعی، غدیر، عاشورا، انتظار، مقام عصمت، ادیان و مذاهب، تناسخ، حکومت و حاکمیت، مدیران فرصت‌طلب، دشمن‌شناسی، مشکلات بلاد مسلمین، فساد اقتصادی و بانکداری، جهاد با نفس، روح عبادات و دعا و مناجات و ارزش و منزلت انسان به عنوان اشرف مخلوقات و موضوعات فرعی دیگر. در هر حال امیدوارم مورد قبول حق تعالی و اهلبیت قرار گیرد و برای خوانندگان گرامی نیز مفید باشد و حقیر را از دعای خیر و راهنمائی محروم نفرمایند. ان‌شاءالله

حجم داغ

 

الوداع ای معبد اصنام من
الوداع ای شعرهای رنگ رنگ
الوداع ای سبک و تصویر و خیال
گر شما بال و پر فکر منید
درد دارم ، ناله سر باید کنم
روز و شب می‌نالم از آلام ناس
گرچه می‌شد با زبان نثر نیز
حرف موزون لیک در خون من است
پس سپر انداختم از راه ضد
حجم داغم از معالج‌ها بپرس
دردهای من ز درد مردم است
هیچ عصری مثل این عصر و زمان
درد جنگ و تفرقه در مسلمین
درد بی‌دینی و فسق جاهلان
درد دارم ، دردهائی پر گزند
من برای خویش می‌گویم سخن
گر نگویم درد خود را بر طبیب
درد با علت مداوا می‌شود
من خودم را جستجو کردم بسی
بر ضریح آن طبیب معنوی
مثنوی را در حریمش خوانده‌ام
کاشکی یک بچه آهو می‌شدم
هست درد من ولیکن لاعلاج
گرچه مانند شبی ابریستم
هرچه شعرم می‌شود افزوده‌تر
هست عاشورا گلستان ادب
رنگ و بو باشد اگر در دفترم
گر ببینی خار و خاشاک خیال
تا که در پرواز «بالم» شعر شد
این نظرگاه من است از کائنات
خوب یا بد، هست وصف‌الحال من
از هزاران حرف و تصویر و مقال
این هم از آن بی‌نهایت‌ها یکی‌است
گر مخاطب یک نفر یا صدهزار
در حقیقت خود منم در هر عتاب
آن که صدها سال دیگر ، هر کجا
او منم در قرن دیگر آمده
خوب یا بد ، شعر می‌ماند به دهر
شعر ، یار خویش پیدا می‌کند
لیک آنچه اشتیاق شاعر است
اینچنین چون دردمندی سینه چاک

 

 

ای پریشان‌خانۀ اوهام من
ای قصاید ای غزلهای قشنگ
ای همه آرایه‌های پر ملال
همرهم بی چند و بی چون پر کشید
تا که درد خود دوا ، شاید کنم
شعر من باشد ز مردم ، اقتباس
جمله‌هائی گفت زیبا و تمیز
خوب یا بد ، درد موزون من است
پیش دست نقد و پای منتقد
دردم از باب‌الحوائج‌ها بپرس
چون کلافی ، درد من سر در گم است
درد و رنج و غم نبوده رایگان
درد رنج و محنت مستضعفین
درد تزویر و ریای مؤمنان
درد هفتاد و دو ملت دردمند
هست با باب‌الحوائج حرف من
از کجا داند علاجم آن حبیب
درد با کنکاش پیدا می‌شود
تا بیابم ریشۀ دلواپسی
من دخیلی بسته‌ام با مثنوی
شمع دل را نزد او گیرانده‌ام
تا رها با رحمت او می‌شدم
بر زمان دارد شفایم احتیاج
نا امید از صبح فردا نیستم
می‌شود پیدا در آن دردی دگر
حاوی گلواژه‌های شعر رب
هست از تأثیر عطر سرورم
هست ، از این شاعر بی اعتدال
هرچه آمد در خیالم ، شعر شد
اعتقاد اینگونه دارم بر حیات
آرمانها ، ایده‌ها ، آمال من
که بشر آورده در وهم و خیال
هرچه باشد شرح حال کوچکی است
در زمان حال یا در روزگار
هم خطیب و هم مخاطب در خطاب
لذتی حاصل کند از این نوا
از خودم نیز آشناتر آمده
شهریاران می‌روند اما به قهر
دم به دم با یار نجوا می‌کند
گفتگو با یار عصر حاضر است
درد می‌گویم به همدردان خاک

 

جلوه‌های ماورا

روز عاشورا چو فکرم شد شهید
تا تنم بر قلب خنجرها نشست
خیمه‌ای دیدم فراسوی زمان
خیمه‌ای در عرش دشت کربلا
خیمه‌ای گسترده‌تر از آفتاب
خیمه ، نامرئی‌تر از اندیشه بود
خیمۀ با عزت آل کسا
بود زیر آن کسای زندگی
احمد و زهرا و حیدر با حسن
انبیا و اولیا و قدسیان
جملگی ناظر به رفتار حسین
انبیا دلواپس ادیان خود
قلب عرشی‌ها به کندی می‌طپید
گوش فطرت پر طنین بود از صدا
لحظه لحظه جلوه‌ای می‌شد پدید
چشم بر هم می‌زدی می‌باختی
فرصت سبز تولّا بود و بس
روزگار پیر ، اول بار بود
عرشیان با فاطمه در گفتگو
بود جاری ناله‌ها از کائنات
جمله «او» بودند و او «آنها» نبود
گفتگوها بی کلام و حرف بود
آنچه در جان عزیزان می‌گذشت
آنچه جاری بود در قلب کسا
آنچه جریان داشت در قلب حیات
حق به آنها ، راز ، القا می‌نمود
این خدا بود از دل خیرالنسا
این خدا بود از لب غیب و شهود
آفرین می‌‌گفت‌ بر خود ذوالجلال
آفرین‌ها بود غرق اشک و آه
آفرین بر او که ارث انبیا
آفرین بر او که دین را زنده کرد
گر که خونش وقف حق‌جوئی نبود
فاطمه ، محبوبۀ عرش خدا
سر به صندوق خدا بنهاده بود
حالتش ، بی واژه ، در تعریف بود
حالتی بین غرور و داغ داشت
از نگاه او ولایت می‌چکید
روح هستی مست عطر باغ او
جاری از چشمش به جای خون ، گلاب
تا نسوزد قلب گل از داغها
آرزوی گل شود گر مستجاب
گل ندارد آرزوی زندگی
ریشه‌اش هر سال گُل می‌آورد
جز شهادت نیست در قاموس گل
غایت گل چیست؟ عطرافشانی‌اش
گل به حس ، الهام زیبائی دهد
لایق مستی و شیدائی دل است
دل اگر یکبار بوید عطر یار
گُل نماد صوری آل کساست
هر نشانه ، هر پدیده ، هر عَلَم
هر حقیقت هرچه پشت پرده است
هرچه می‌آید به ذهنت در خیال
ما چو تصویر و عدم : آئینه‌زار
عکس در آئینه‌ها هستیم ما
آنچه در اطراف ما دارد وجود
ماجرای کربلا بی شک و ریب
گرچه تاریخ از شهادت‌ها پر است
داستان آفرینش تا به حشر
چشم دل باید در اینجا واکنی
واقعیت ، انعکاسی ساده است
واقعیت چیست؟ محسوس و عیان
ما حقیقت را عدم انگاشتیم
واقعیت : ماجرای کربلاست
لیک جریان «حقیقت» نیست این
آنچه در روح حقیقت خفته است
راز جاری گشتن خون خداست
فلسفه دنبال علت می‌رود
راز عاشورا از این دو برتر است
آنچه آنجا در حقیقت رخ نمود
عشق و مرگ و زندگی در یک مثال
عکس آن باطن که پشت پرده بود
علت خلقت ، عبث می‌شد اگر
نقطه عطف آفرینش شد حسین
در هبوط ، آدم ز اوج آمد فرود
کرد معنا در دل دریای خون
                     *

ظهر عاشورا چو روحم شد شهید
در حریم خیمه سبز بتول
در رموز این شهود مؤلمه
فاطمه اوج عبادت را ببین
دشمنان را واگذار اینجا نگر
این عداوت با ولایت تازه نیست
آنکه دین را می‌دهد از غم نجات
وارث کل رسولان است او
امتحان او می‌دهد جای همه
او به جای هر که از روز الست
امتحانی می‌دهد با اشتیاق
فاطمه ، افلاک را جانان توئی
کل هستی دوره‌گرد کوی توست
انبیا و اولیا را جان توئی
فاطمه اوج شجاعت را ببین
آنکه می‌جنگد بُود عباس تو
در ادب ام‌البینن را آینه است
گرچه بر شاهان عالم سرور است
دست بر سینه ، مطیع امر اوست
گفت زهرا با دو چشم اشکبار
ای پدرجان ، نور عینم را ببین
گرچه خود مجروح از میخ درم
ای رسول حق ، فدایت جان من
دیده بودم ماجرا بی نقص و عیب
آنچه اینک پیش چشمم بر ملاست
آنچه در دلهای دشمن جاری است
باورم هرگز نمی‌شد اینچنین
                       *

کار مولا با شهادت شد تمام
پنج تن ، واحد شدند اندر کسا
شد شهادت ، بستر اصلاح دین
این زمان شد نقش زینب منجلی
در عبور از هفت اقیانوس غم
کـــاروانــــسالار پیـــغام رُسُــــل
شد مهیا با وقاری حیدری
بود عهدش تا دهد دین را نجات
تا که امر حق به قلب او رسید
او به فکر خیمه باشد یا عباد؟
او به فکر یار باشد یا دیار؟
او به فکر مشک باشد یا عَلم؟
دختران را چادر و معجر دهد؟
جای سیلی را ببوسد اشکبار؟
جمع سازد قطعه‌های کشتگان؟
گوش بر طعن و شماتت‌ها کند؟
در نماز شب ، ثنای رب کند؟
بهر زینب اینهمه لازم نبود
داغ مادر داغ بابا دیده بود
قلب زینب بعد قتل مجتبی
بعد از آن ، او بود و دلدارش حسین
گر حسینش لحظه‌ای تب می‌نمود
اینک او مانده‌ست و یار بی‌سرش
آنکه پیغمبر به حلقش بوسه زد
مثل قرآن ، پاره پاره ، جسم او
با هزاران زخم کاری ، بی کفن
محشر کبری به پا می‌شد اگر
اینک اما خفته در قنداق خون
خار اگر بر پای قاسم می‌خلید
اینک اما عمه می‌بیند عیان
گرچه عباس دلاور روز و شب
زینب اما در نگاه آن عزیز
اینک اما او چه می‌بیند؟ دریغ
اینهمه هجران و داغ و بیکسی
اینهمه هجران و درد و شور و شین
                      *

ظهر عاشورا غروب هَجر بود
قتلگه شد انتهای آن فرود
شد چو مأموریت مولا تمام
نغمه در هستی طنین‌انداز بود
آی دریاها و اقیانوس‌ها
ای همه آتشفشانهای جسور
ای همه کروبیان و عرشیان
آی مخلوقات عالم تا ابد
یک نفر باید پیام‌آور شود
گر حسین اینجا نمی‌شد سر جدا
یک نفر باید در این راه دراز
گر نباشد یک نفر لبیک‌گو
گرچه خود بر نصرت او قادرم
امتحان باید دهید ای ممکنات
یک نفر باید که برخیزد ز جای
از چه یاری نیست در عالم عیان
شرم خود را از چه حاشا می‌کنید
داغ سنگینی که بر قلب وی است
این ‌همه آتشفشان از داغ اوست
آه ، او با این همه داغ گران
خسته است و تشنه است و داغدار
این زن تنها چه سان تاب آوَرَد؟
این مرام غیرت و انصاف نیست
تازه این آغاز راه رجعت است
یک طرف باران سنگ کوفیان
یک طرف راه دراز و پر ز خار
یک طرف حفظ و حراست از امام
طاقتی دیگر نمانده در دلش
پس چگونه می‌تواند رهروان
انتظار از او ، عدالت نیست ، آه
بار سنگینی که مانده بر زمین
انبیا و اولیای حق همه
جملگی دلواپس این لحظه‌اند
باز صوت دیگری آمد به گوش
نغمه در هستی طنین‌انداز بود
آی مخلوقات عالم تا ابد
گرچه من پروردگار قادرم
علت خلقت نمی‌گردد تمام
شرم خود را از چه حاشا می‌کنید؟
می‌شناسم من رسول خویش را
می‌شناسم من امین عشق را
لیک قصدم اختتام حجت است
دین اگر تکمیل شد روز غدیر
تا امین دیگری انگیختم
تا نمایم حجت و نعمت تمام
اینک اینجا نقطه عطف خلقت است
غیر زینب نیست یار دیگری
او ندارد نور در شب آرزو
زینب است این جلوۀ شیدائی‌ام
اینک او آئینۀ کامل شده
گرچه او بود از ازل زِین پدر
                       *

عصر عاشورا چو فکرم شد شهید
چون شدم در «بی‌زمانی» غوطه‌ور
یک طرف ، در صف ، شهادت‌پیشه‌گان
یک طرف ، هر جلوه ، زیبا و شهید
آن طرف ، جرثومه‌های پست و شر
غیر از این دو در خط کشف و شهود
در دو جبهه ، حق و باطل ، روبرو
جبهۀ حق ، در عزا و شور و شین
جبهۀ باطل ، پر از فکر پلید
بود ، در آنجا ، شهیدان ، بیشمار
در زمان پیچید بانگ یا حسین
رهروانی را که دیدم آن غروب
یک به یک در عشق او قابل شدید
این مقام قرب ، خاص اولیاست
تا به معنای شهادت می‌رسید
فکر ، اول بر شهادت می‌رسد
ای همه افکارتان پرپر شده
من شدم آئینۀ فکر شما
من نبودم لایق کشف و شهود
آنچه زینب در عمل اثبات کرد
جز حجاب با ولا چیزی نبود
خطبه‌هایش گرچه آتشناک بود
گرچه با پیغام و اشک و التهاب
گرچه او با آتش اشک و پیام
گرچه بر آن مردم بد اصل و کیش
گرچه او تاریخ را بیدار کرد
خفته اما برترین پیغام او
این دو روح اهتمامش بوده‌اند
چادری که ساتر و تن پوش توست
گر نمی‌شد فکر و روح تو شهید
با همین بیرق که زینب بر تو داد
«کل ارضٍ کربلا» در باب توست
ظهر عاشورا تمام انبیا
کربلا شد جانماز ممتحن
حق تعالی خود نماز عشق خواند
کرد اقامه ، او شهید کربلا
ما فقط از جنگ اصغر گفته‌ایم
کربلای او جهاد اصغر است
زینب ما یک گزارشگر نبود
او روایت کرد راز عشق را
راه او هنگام پایان شد شروع
در غدیری نو ، پی اصلاح دین
زینب آنجا کشته شد با شور و شین

 

 

جلوه‌هائی ناب بر روحم وزید
تا سرم بر نیزه‌ها یازید دست
خیمه‌ای از جنس رؤیای عیان
بود در نوروز عاشورا به پا
خیمه‌ای چون عرش اعلی روی آب
سایه‌اش شفاف‌تر از شیشه بود
خیمه‌ای جاری در آن روح خدا
فاطمه ، فرمانروای بندگی
اندر آن بودند شمع انجمن
در حریم قدس آنها ، میهمان
شاهدان بزم خونبار حسین
اولیا در حسرت پیمان خود
«انتظار» از آسمانها می‌چکید
در طنین پاسخ «قالوا بلی»
در بهشت‌آباد خون هر شهید
پرده‌ای بر جلوه می‌انداختی
لحظۀ سرخ تمنا بود و بس
اینچنین بزمی تماشا می‌نمود
حوریان ، پروانه‌وش ، اطراف او
از جماد و از هوا و از نبات
صاحبان گفتگو پیدا نبود
بی سخن ، مظروف حق در ظرف بود
در دل و جان حسین ، آن می‌گذشت
بود کل جلوه‌های ماورا
از کسا می‌شد روان در ممکنات
حق به آنها جلوه اهدا می‌نمود
حرف می‌زد با زبان ماسوی
شعر عاشورائی‌اش را می‌سرود
از وجود این شهید متعال
از زبان جلوه‌ها در جلوه‌گاه
چون خدا در سینۀ خود داده جا
آفرینش را ز خود شرمنده کرد
در سراج عشق سوسوئی نبود
بود در آغوش بابش مصطفی
مِثل هستی ، صبر از کف داده بود
حالتی بی مثل و بی توصیف بود
در خزان‌آبادِ غم یک باغ داشت
فیض دائم تا قیامت می‌چکید
جسم هستی شعله‌ور از داغ او
اشک گل ، خون نیست ، باشد عطر ناب
جان نبخشد عطر آن بر باغها
می‌شود پرپر ، سپس گردد گلاب
چونکه باشد زنده با بخشندگی
باغ هستی را رُسُل می‌آورد
باد روشن می‌کند فانوس گل
عطر ، باشد هستیِ عرفانی‌اش
لیک بر دل ، حس شیدائی دهد
شایق تصویر و زیبائی گِل است
می‌شود تا صبح محشر بی‌قرار
یک نشانه از خدا در بین ماست
جلوۀ هستی است بر جسم عدم
مثل آن بر ما تجلی کرده است
باشد از آن سوی پرده یک مثال
کاندر آن تابیده عکس روی یار
جلوۀ ذات خدا هستیم ما
جلوه‌ای از آن حقیقت هست و بود
بود عکس کربلای ملک غیب
کربلا اما کتابی دیگر است
در کتاب کربلا گردیده نشر
تا رموز غیب را پیدا کنی
کز دل بذر حقیقت ، زاده است
باطن است اما «حقیقت» در نهان
واقعیت را هدف پنداشتیم
تشنگی و سر بریدن از قفاست
غیر توصیف ظواهر ، چیست این؟
آنچه را اندیشه کمتر گفته است
راز روحی که درون جسم ماست
فقه ، دنبال عبادت می‌رود
علت و معلول آن جان‌پرور است
جلوه‌ای جز هستیِ زیبا نبود
کرد معنی آن شهید متعال
حق در این آئینه ظاهر کرده بود
او نمی‌شد حجت اصلاحگر
قبله‌گاه اهل بینش شد حسین
کربلا شد نقطۀ عطف صعود
آیت «اِنّا الیه راجعون»
                      *

تا به اوج عرش معنا سر کشید
تسلیت می‌داد بر زهرا ، رسول
حرف می‌زد مصطفی با فاطمه:
روح فیاض ولایت را بیبن
این حسین ماست در حق جلوه‌گر
عقدۀ این قوم را اندازه نیست
می‌شود هادی کل ممکنات
منجی پیروز ادیان است او
می‌شود تا حشر مولای همه
عهد یاری با خدایش بسته‌است
تا بپاشد در جهان بذر وفاق
ماسوی را سلسله جنبان توئی
کل اردوی خدا اردوی توست
در حقیقت مادر خوبان توئی
روح اقیانوس غیرت را ببین
ساقی گلخانۀ احساس تو
در شجاعت شاه دین را آینه است
او حسینت را غلام و نوکر است
در ید فرمان او بی گفتگوست
با عزیزان کسا اندوهبار
چشم خونبار حسینم را بیین
او حسین است و من او را مادرم
بوده این خون ، از ازل پیمان من
بارها در پردۀ پنهان غیب
آخرین حد ولا و ابتلاست
آخرین حد جنایتکاری است
اجر و پاداشی دهندت مسلمین
                       *

سوی آغوش کسا رفت آن امام
متصل بر ذات پاک کبریا
مانده بود اما پیامش بر زمین
با غمی سنگین صدا زد : یا علی
قد علم کرد و به طوفان زد قدم
با پیام خون هفتاد و دو گل
تا نماید دین حق را رهبری
در هجوم فتنه‌ها و مشکلات
کوه مشکل روبرویش قد کشید
یا دهد راه برادر امتداد؟
یا برون آرَد ز پای طفل ، خار؟
یا به فکر تشنگان این حرم؟
یا به شلاق عدو تن در دهد؟
یا که گوش پارۀ بی گوشوار؟
یا که سرها را ببیند بر سنان؟
یا اجابت ، عرض حاجت‌ها کند؟
یا قیاس دیشب و امشب کند؟
قلب او تا قبل از این سالم نبود
داغ آن سردار تنها دیده بود
بود آتشدان سرخ غصه‌ها
ذکر و فکر و کار و گفتارش حسین
مرگ ، قصد جان زینب می‌نمود
دل به جا مانده‌ست و رفته دلبرش
بوسه باران کرده خنجر ، حنجرش
از جفای امت پیغمبرش
خفته در خون ، یادگار مادرش
خواب می‌دید التهاب اصغرش
خنده بر لب ، در کنار اکبرش
مژّه‌های عمه می‌شد نِشترش
با برادر ، پاره پاره ، پیکرش
بود دربان و غلام خواهرش
جستجو می‌کرد فیض کوثرش
تیرها بر دیدۀ آب‌آورش
اینهمه دلشوره و دلواپسی
شد در این عالم نصیب زینبین
                      *

عصر عاشورا طلوع فجر بود
خیمه‌گه شد ابتدای آن صعود
نغمه‌ای آمد به سوی خاص و عام
گوش عالم غرق این آواز بود:
قبله‌ها ، بتخانه‌ها ، ناقوس‌ها
ای تمام کهکشانهای صبور
ای تمام ممکنات و فرشیان
هست آیا یک نفر آید مدد
راهیان را تا خدا رهبر شود
بی‌ثمر می‌ماند راه انبیا
پرچم حق را کند در اهتزاز
می‌مکد گودال غفلت ، خون او
گرچه او را تا قیامت ناصرم
تا شود معلوم ، مجهول حیات
تا گذارد جای پای عشق ، پای
تا پذیرا گردد این بار گران
از چه زینب را تماشا می‌کنید
مرگ او امروز و فردا ، در پی است
نور هرچه کهکشان از داغ اوست
هست حتی گریه‌هایش در نهان
عزم او اما چو کوهی استوار
ره چگونه می‌تواند بسپرد؟
راه برگشتن به یثرب صاف نیست
هرچه پیش آید پس از این ، محنت است
یک طرف ، دندان و چوب خیزران
یک طرف جور و جفای روزگار
سوی دیگر راه سرخ ناتمام
تا نشیند خود درون محملش
را به سر منزل رساند ، در امان
حقّ او جز استمالت نیست ، آه
هست میراث تمام مرسلین
التجا دارند نزد فاطمه
سوی اصحاب کسا رو کرده‌اند
نغمه‌ای که می‌ربود از عقل ، هوش
گوش عالم غرق این آواز بود:
هست آیا یک نفر آید مدد
بشنوید این بانگ «هل من ناصرم»
گر کسی افشا نسازد این پیام
از چه زینب را تماشا می‌کنید؟
زینب حق‌پوی بی‌تشویش را
روح ختم‌المرسلین عشق را
زین سبب بر کل خلقم منت است
 در سقیفه شد به چنگ غم اسیر
طرح عاشورای خونین ریختم
تا شود انگیزۀ خلقت تمام
لحظۀ آغاز سبز رجعت است
تا نماید رهروان را رهبری
کهکشان هم نور می‌گیرد از او
شاه بیت شعر عاشورائی‌ام
چون پیام وحی را حامل شده
هست اینک زینت حق و بشر
                      *                           

جلوه‌های دیگری بر من دمید
دیدم آنجا کل تاریخ بشر
آن طرف ، خیل جنایت‌پیشه‌گان
جملگی سرشار از عشق و امید
در یزیدستان اغوا ، شعله‌ور
خاکریز دیگری پیدا نبود
در جدال و در قتال و های و هو
با نوای «یا لثاراتُ الحسین»
هر یکی در حد خود ، شمر و یزید
خونشان آمیخته با خون یار
از صلای رهروان زینبین
خود شما بودید ای یاران خوب
تا فراخوانده به این محفل شدید
چونکه دعوتنامه از سوی خداست
از تعلق‌هایتان دل می‌کنید
جسم بعد از فکر ، پرپر می‌شود
ای همه در کربلا بی‌سر شده
تا سرودم نوحه و ذکر شما
این شما بودید در حال سرود
آنچه افکار جهان را مات کرد
جز نماز بی ریا چیزی نبود
گرچه در روشنگری بی‌باک بود
گل به گل پاشید بذر انقلاب
کرد روشن شعله‌های انتقام
او شناسانید اصل و نسل خویش
گرچه دین را زنده با ایثار کرد
در حجاب و در نماز شام او
مابقی جسم پیامش بوده‌اند
پرچم زینب به روی دوش توست
چادر او کی به دوشت می‌رسید
راه مولا را تو دادی امتداد
کوچه‌های شهر ما محراب توست
بر شهید عشق کردند اقتدا
تا بگیرد امتحان از مرد و زن
عقل لَنگ ما در این معنا بماند
شد حسین او : نماز با ولا
در اذان جنگ اکبر مانده‌ایم
شاهکارش در جهاد اکبر است
جنگ را تنها روایتگر نبود
کرد اقامه او نماز عشق را
کرد در مغرب ، وجود او طلوع
گشت زینب مظهر فتح‌المبین
با اسیران رفت تا یثرب ، حسین

 

دارالسلام

بر غلامش گر کند شاهی سلام
چونکه سلطانش سلامش کرده است
با چنین فخری ، غلام آستان
چون ز شاهش کسب وحدت می‌کند
پادشاهان را نباشد اقتدار
بهر هر عبدی که ذاتاً عاشق است
می‌رساند پیک حق با احترام
با سلامی خالق هفت آسمان
با سلام حضرت رب رحیم
لذت درک سلام کردگار
حق‌تعالی چون سلامش کرده است
لذت این لحظه مستش می‌کند
اوج سرمستی و فخر است این درود
در سلام حق نهفته نازها

 

ذکر دائم در جنان باشد سلام
دائماً ذکر و تَرنّم می‌کنند
در جنان ، جاری زبان خلق نیست
گفتگوی رایج افلاکیان
کل فردوس برین بی این سلام
آنچه از فردوس اعلی برتر است
شکر باید کرد بر سُکر سلام
هرکسی گردد در این میخانه مست

چیست اما ذات و جنس آن سلام؟
در کلام حق، بیان و حرف نیست
هر زبان دارد کلامی بهر برف
چون زبانهای جهان را خالق است
زین سبب هر لهجه‌ای مرآت اوست
در همه افعال و اسماء و صفات
کل این عالم کلام ایزد است
چیست ذات آن سلام کردگار؟
چونکه باشد نام زیبایش سلام
می‌شود عالم پر از عطر حبیب
سهم هرکس هست طبق خواهشش
خواهش هر کس به قدر فهم اوست

 

هر سلامی پرچم صلح و صفاست
در سلام حضرت پروردگار
برترین نعمت که ما را خواهش است
این سه نعمت جلوه‌های جنتند
گر نباشد این سه نعمت برقرار
کل نعمتهای حق گشته مقیم
لحظه لحظه هست جاری این سلام
کرده حق اهدا سلامش بر اُمم
حق سلامت می‌رساند تا تو نیز
گر سلامی بشکفد در هر کلام
با سلامی هر مکان گردد حرم
در حرم هرگز نمی‌باشد صلاح
جنگ در ماه حرام از دشمنی است
 تا سلامی با محبت می‌کنیم
گر شود دنیا پر از عطر سلام

 

از خداوند خلائق ، هیچ نام
چونکه دائم بر لب هر آدم است
هر بشر با هر نژاد و هر زبان
هر سلامی بر خلائق ، بر خداست
هر سلامی می‌کنی بر هر کسی
زین سبب در هر سلامی مثل یار
برترین مخلوق شایان سلام
بر محمد می‌فرستد حق درود
همره خیل ملائک ، مؤمنین
گر دلت خواهد ببینی در حیات
با ادب بر دشمن خود کن سلام
با سلامی ، صلح گردد افتتاح
باب رحمت می‌شود اینگونه باز
با سلامی ، دشمنی گردد تمام
با سلامی ، می‌شود دنیا لطیف
با سلامی ساده و دور از ریا
چون مسلح بر سلامی دلکشم
صلح و سازش با جهان و کائنات
امر ادیان خدا در زندگی
ارث ادیان و مذاهب ، رحمت است
حق فرستاده سلامی معنوی
تا شود اهداف خلقت جلوه‌گر
گر سلامی می‌کنی بر یار خود
هر سلامی هست ذکر «یا خدا»
هر سلامی هست یک ذکر جمیل
گر بگیری ذکر سبز «یا سلام»
ذکر زیبای سلام ارزان ماست
هر سلامی مثل یک آتش‌نشان
با سلامی می‌شود آتش خموش
با سلامی دل شکوفا می‌شود
هر سلامی هست بهر بندگان
هر سلامی هست با دعوا وداع
خفته در روح زیارات و دعا
هر سلامی می‌نماید معتدل
گفتگو با حق که تنها قدرت است
چونکه سرشار از سلام است و غزل
گر دلت تنگ است و غمهایت زیاد
با دلی آکنده از عشق و امید
هر زیارت چون هوای تازه است
در زیــارتـــنامــــه‌ها با احترام
چونکه سرشار از سلام و ربناست
تا سلام خون ما کم می‌شود
هر سلامی می‌دهد بر ما نشاط
مثل آژیر سفیدی ، هر سلام
هر سلامی مثل وحی مستمر
وحی تا در مغز ، جا خوش می‌کند
چون تُرا عشق و پرستش در ژن است
تا که اکسیژن به مغزت می‌رسد
در سلامی کل ثروت خفته است
با توسل بر شهیدان خدا
از دلت ، اندوه خارج می‌شود
ذکر سبز اولیا باشد مدام

 

 

می‌شود مست از سلام او غلام
لذت عالم به کامش کرده است
رأس می‌ساید به طاق آسمان
حسِّ امنیت ز سطوت می‌کند
در قیاس قدرت پروردگار
اوج مستی در سلام خالق است
از خدا بر بندگان او سلام
می‌دهد بر عبد خود خطّ امان
بنده می‌گردد رها از خوف و بیم
می‌نماید بنده‌اش را بی‌قرار
 هر دو عالم را به کامش کرده است
تا ابد زیباپرستش می‌کند
چون بُود از خالق کل وجود
ما ولی عاجز ز درک رازها

 

قدسیان هستند با حق همکلام
با زبان حق تکلم می‌کنند
گفتگوها با دهان و حلق نیست
هست همذات سلام خاکیان
باغ زیبائی است بی قدر و مقام
این سلام گرم وحدت‌آور است
در عمل ، مستی بُود شکر سلام می‌شود از جام وحدت ، حق‌پرست

هست آیا مثل هر صوت و کلام؟
فی‌المثل، برف خدا جز برف نیست
نیست اما برف حق از جنس حرف
هرکسی با قدرت او ناطق است
جلوه‌گر در هر زبانی ذات اوست
نیست حرف حق بغیر از عین ذات
جنس آن از جنس نام ایزد است
هست بی شک عین ذات آن نگار
می‌کند اهدا خودش را بر اَنام
هرکسی در حد خود یابد نصیب
قدر هر ظرفی است در گنجایشش
وسعت ادراک هر دل ، سهم اوست

 

مظهر آرامش و عشق و وفاست
می‌شود کل نِعَم بر ما نثار
صِحّت و امنیت و آرامش است
میوه‌های ناب باغ وحدتند
می‌شود آثار دوزخ آشکار
در سلام حضرت رب رحیم
در دل عالم برای اعتصام
 تا کنند احساس امنیت ز هم
منتشر سازی سلام آن عزیز
‌می‌شود دنیای ما دارالسلام
مثل بیت‌الله امن و محترم
فتنه و خونریزی و حمل سلاح
چار ماه از سال جشن ایمنی است
 اسم اعظم را تلاوت می‌کنیم
می‌شود هر لحظه چون ماه حرام
 
پُربَسامدتر نباشد از سلام
هر سلامی ذکر اسم اعظم است
در سلامش ، نام حق ‌سازد عیان

هر سلام از ما به حق ، از حق به ماست
می‌بری نام شریف و اقدسی
می‌دهد پاسخ به تو پروردگار
هست تنها حضرت خیرالانام
تا ملائک را بیاموزد سرود
می‌فرستندش سلام و آفرین
از کلام حق ، یکی از معجزات
تا ببینی معجزات این کلام
خود و او را می‌کنی خلع سلاح
قلب هر دو می‌شود سرشار ناز
می‌شود خاموش فکر انتقام
پرچم صلح است این ذکر شریف
فاش می‌گوئی به کل ماسوی
با جهان در حال صلح و سازشم
هست درمان تمام مشکلات
نیست چیزی غیر عشق و بندگی
روح رحمت در سلام و وحدت است
تا نگردد روح عرفان منزوی
در سلام مردمان بر یکدگر
ذکر می‌گوئی تو در گفتار خود
باعث آرامش و صلح و صفا
بذر ایجاد گلستان خلیل
می‌شوی مست از رحیق اعتصام
شافی جسم و روان و جان ماست
می‌کند خاموش یک آتشفشان
دیگ مهر و آشتی آید به جوش
غنچۀ لبخندها وا می‌شود
نسخۀ آرامش جسم و روان
با خدا ، با خویشتن ، با اجتماع
همسلامی ، همکلامی با خدا
قبض و بسط مغزهای منفعل
اوج عشق و افتخار و عزت است
شد نماز عاشقان ، خیرالعمل
گر که می‌خواهی شود روح تو شاد
کن زیارت قبر یاران شهید
روح ، بی آن غرق در خمیازه است
می‌کنی تکرار نام حق : سلام
هر زیارت ، عشقبازی با خداست
قلب ما آکنده از غم می‌شود
قلب ما را می‌کند پر انبساط
هست آغاز صفا و التیام
می‌کند امواج مثبت منتشر
هورمون وحدت تراوش می‌کند
ذکر حق بهر تو چون اکسیژن است
صد سلام و وحی نغزت می‌رسد
هم سعادت هم سلامت خفته است
می‌شود اهدا به تو جام شفا
شافی‌ات باب‌الحوائج می‌شود
یا سلام و یا سلام و یا سلام

 

اعجاز سلام

مسلم و تسلیم و اسلام و سلام
سالم و مسلم ، سلامت با سلیم
هر سلامی هست مجموع همه
کیمیا ، افسانه بود ، اما سلام                        معجزه تنها به دست انبیاست
هر سلامی را بُود واجب جواب
می‌دهد پاسخ خدا بر هر سلام
هر سلامی نیست تنها یک درود
هر سلامی هست یک ذکر جمیل
هست گفتار بهشتی‌ها ، سلام
هر سلامی مثل یارب یارب است                 هست نام ایزد یکتا ، سلام                         با سلامی ساده بر هر رهگذر                            پیش از آنکه دوست پاسخ گویدت               چون که نامش بر زبان آورده‌ای                  بینهایت پاسخ از یاران یار                          چونکه واجب گشته پاسخ بر سلام
گر بدانی تا چه حد این کیمیا                     عمر خود را وقف می‌کردی به آن
در سلام و وحدت و صلح و صفا
مصطفی را بوده سبقت در سلام
چون که او می‌خواست سازد چون جنان
با سلامش عطر می‌زد بر حیات

 

هر ولادت هست پیوند دو نام
زندگی در هر سلامی ، غوطه‌ور                 هر کسی دارد بهشتی در دلش                                    هرکه دارد هر بهشت از هر مرام
در حساب هر شبت از نفس خویش
کن شمارش بهره‌ها و سودها
برترین سودی که می‌یابد دوام
گویمت رازی دگر ای نازنین
گر که حتی ناگهانی با اجل
کن سلامی از صمیم دل بر او
گر کنی بر او سلامی با نشاط
چونکه باشد نام رب او سلام
چونکه نام رب او آورده‌ای
زین سبب مانند یاری مهربان

 

 

جملگی همریشه‌اند اندر کلام
با سلام آیند در فکر علیم
کیمیای مهرِ فرد و جامعه
معجزی باشد به دست خاص و عام
لیک اعجاز سلام ، ارزان ماست
هر سلامی هست حتماً مستجاب
پیش از آنکه منعقد گردد کلام
هست نام خالق کل وجود
نام زیبای خداوند جلیل
چون تجلی کرده حق در این کلام
مثل ذکر حق تعالی بر لب است
هر سلامی هست یک ذکر تمام
می‌نمائی کل هستی را خبر
از مقام قرب ، لبیک آیدت
جنبشی در کهکشان آورده‌ای
می‌شود از آسمان بر تو نثار
می‌دهد حق پاسخت در هر سلام
می‌کند اعجاز در دنیای ما
می‌شدی همرتبه‌ی پیغمبران
هیچکس سبقت نجست از مصطفی
بر جوان و کودک و پیران تمام
اجتماعی با نشاط و مهربان
تا به وجد آرَد تمام کائنات

 

ما تولد می‌شویم از دو سلام                    
ما ولی از لذت آن بی‌خبر
تا کند در وهم خود ، حل ، مشکلش
می‌گشاید قفل آن را ، با سلام
دفتر سود و زیان ، آور به پیش
یا که خُسران و غم و کمبودها
هست تنها سود بازار سلام
از کرامات سلام متقین:
روبرو گشتی ، بگیرش در بغل
تا ببینی معجز نام نکو
قبض روحت می‌کند با انبساط
می‌دهد قلب اجل را اعتصام
با اجل اظهار وحدت کرده‌ای
با محبت می‌ستاند از تو جان

 

سلام و والسلام

هست سیمرغی درون هر کسی
مثل یک حس غریب و ناشناس
واقف اسرار مبدأ تا معاد
کیمیای عشق و وحدت را سفیر
پیک بهروزی به هنگام بلا
هر زمان دلشوره داری بی سبب
گاه داری تو تمنای فرار
آرزو داری که گاهی ، گوشه‌ای
یا چو ابر تیره‌ای غوغا کنی
گاهگاهی حسرت یک آشنا
درد داری لیک بی نام و نشان
بین جمعی و دل از تو کرده رَم
بس که غم دارد دل بی یاورت
غم نداری بهر پول و عشق و نان
مثل غمهای غریبی در غروب
چون که دور از آشناهای خودی
کل دنیا گر به تو اهدا کنند
نیست شهر و خانۀ تو در زمین
شهر تو شهر ولایت بوده است
قوم و خویشانت در آنجا بی‌قرار
شهر تو بوده‌ست شهر اتحاد
 خُلف آن عادت چو بینی در زمین
میل وحدت در وجود هر کسی است
جلوۀ سیمرغ میل وحدت است
هر دلی باید کند در حق طلوع
آشیان دارد درون قلبها
هست سیمرغ من و تو همزبان
گرچه ما داریم صدها اختلاف
کوه قاف ما دل دور از هم است
ما قفسهائیم و سیمرغان در آن
حسرت آنها ، قفس بشکستن است
ما به او تبعید گشته ، او به ما
هست او زودآشنا با هر غریب
از صمیم دل اگر گوئی سلام
می‌پرد سیمرغ تو تا قاف عشق
چونکه از کثرت به وحدت می‌رسی
تا که واصل می‌شوی بر ذات اصل
خفته راه وصل و  وحدت در «سلام»

گفت ایزد : گر بُود خالی ، مکان
با سلامی بر خودت ای دل‌پریش
گر تو با خود آشتی باشی ، مدام
هر که با خود قهر باشد ، بی‌گمان
گر تو با روح خودت در سازشی
جون سلام تو به قصد سازش است
چونکه واجب گشته پاسخ بر سلام
همره حق ، عرشیان با مرحمت
چیست اما راز زیبای سلام؟
نام زیبای خدا در هر زبان
پس سلام از هر زبان و هر نژاد

میل هر سیمرغ باشد اعتصام
هست آنها را غذای شام و چاشت
این کلید فتح کل گنج‌هاست
گر که ما خواهیم در دنیا بهشت
گر که از فردوسیان باید شویم
چون کلام دائم فردوسیان
مغز و روح دین حق صلح و صفاست
نَشئه‌گی  دارد سلام هر نماز
عارفان بهرش خماری می‌کشند
گرچه باشد هر کلامی از صلات
لیک باشد در سلام هر نماز
در سلامش مزد اکبر می‌دهند
نقطۀ پایان هر بزم و وصال
نقطۀ پایان ولی در هر نماز
گرچه معنای وداع است این سلام
بر نبی باشد سلام اولین
سومین بر هرچه مؤمن ، بر همه
گرچه هر سه در نهایت واحدند
لیک خفته در سلام دومین
در سلام دومین هر نماز
حق اجازه داده در آن بار عام
تو که‌ای؟؟ همسفرۀ ختم رُسل
تو چه هستی؟ همطراز صالحین
چون تو هم از صالحینی، بر تو نیز
بس که سُکرآور بُود این ذکر ناب
معرفت می‌خواهد اما این مقال
گر شناسی قدر خود در کائنات

صالحین یعنی فداکاران صلح
معنی صالح اگرچه نزد عام
لیک صالح فاعل صلح و صفاست
صالحین یعنی عدالت پیشگان
صالحین تا رفع فتنه قائمند
تا دو کس با هم عداوت می‌کنند
صالحین با قدرت و دریادلند
هر کدام از صالحین ، یک امتند
فتنه‌کاران ، غاصبان ، غارت‌گران
صالحان از خود رها گردیده‌اند
صالحان در هر زمان و هر مکان
صلح می‌کارند در قلب بشر
صالحین یعنی جوانمردان دهر
گر شود لازم فدائی می‌شوند
جان فدای راه وحدت می‌کنند
نامشان مانند آبی خوشگوار
صالحین در دو صفت برجسته‌اند
از میان آن صفات مؤمنین
از چه رو صالح گرفته امتیاز
می‌توانستند جای صالحین
یا محبین ، عادلین ، یا صادقین
صالحین اما بُود جمع همه
از دو حالت نیست خارج هر بشر:
هرچه غیر از خیر باشد آتش است
صلح یعنی رفع هر شر از بشر
قهر یعنی فعل یک آتش فروز
آشتی آب است بر هر آتشی
صلح یعنی هر عمل منهای شر
آشتی بین دو تن یا چند خیل
آتش فتنه چو برپا می‌شود
بدترین آتش که شیطان ‌برفروخت
آتش خودبینی و خودبرتری
با عبادش ، حق‌تعالی قهر نیست
قهر ما ، ما را به آتش می‌کشد
هست صالح عامل این آشتی
آن که بین ما وساطت می‌کند
صالحان چون صلح باشد کارشان
منشأ هر کار نیکی در جهان
هر که شر برپا کند ناصالح است صالحان سربازهای مهدی‌اند
پس سلامی با ولا بر صالحین
لحظه‌ای صد بار می‌میرد غلام

 

 

از تبار غربت و دلواپسی
جذبه‌ای بالاتر از کل حواس
مظهر صلح و صفا و اعتماد
مثل امّید رهائی در اسیر
قاصد خوشبختی و عشق و ولا
هست سیمرغ وجودت در تَعَب
از کجا؟ خود هم ندانی آشکار
از گل اشکت بچینی خوشه‌ای
اشک باری ، عقدۀ دل وا کنی
می‌نماید در دلت غوغا به پا
کز دلت هرگز نیاید بر زبان
گوشه‌ای سر هِشته بر زانوی غم
آسمان گوئی فتاده بر سرت
غم ز جنس دیگری داری به جان
مثل غمهای شمالی در جنوب
فکر قوم و خویش و مأوای خودی
کی شود داغ تو را اِطفا کنند
بوده‌ای تو ساکن عرش برین
عشق ، آنجا جزو عادت بوده است
مثل تو ، آنها همه چشم انتظار
شهر بی نیرنگ و تزویر و فساد
بی سبب تو می‌شوی اندوهگین
شاهدش دلتنگی و دلواپسی است
میل وحدت جوهر هر فطرت است
تا کند سیمرغ روحش سدّ جوع
هست جمع روح مردم ، نه خدا
گرچه ما هستیم دو ناهمزبان
مشترک هستیم  در یک کوه قاف
خانۀ سیمرغ ، قلب آدم است
هر قفس باشد جدا از دیگران
همت ما ، قفل بر آن بستن است
او اسیر ما و ما از او جدا
نیست اهل کبر و نیرنگ و فریب
بر غریبی ، آشنائی ، خاص و عام
می‌خورد آب و غذا ، از ناف عشق
در حقیقت بر حقیقت می‌رسی
انبساط روح می‌یابی ز وصل
چون زُداید از تو فکر انتقام
بر خودت بنما سلام ای مهربان
آشتی باید کنی با روح خویش
روح تو با حق شود در اعتصام
قهر باشد با خدا و بندگان
با جهان در گلشن آرامشی
مزد حق بر روح تو آرامش است
حق جوابت می‌دهد در هر سلام
می‌دهندت بس سلام و تهنیت
نیست این گلواژه تنها یک کلام
هست معنای سلام و روح آن
پیک توحید است و وحدت در بلاد

عروةالوثقایشان باشد سلام
یک سلام سادۀ بی چشمداشت
این دوای رفع کل رنجهاست
گر گریزانیم از افعال زشت
همزبان قدسیان باید شویم
دم به دم  باشد سلام و امتنان
آشتی ، دین تمام انبیاست
چونکه باشد کوثر عرفان و ناز
آهها از بی‌قراری می‌کشند
بال پروازی به بام کائنات
اجر و پاداش و نشاط و امتیاز
چونکه هر مزدی در آخر می‌دهند
هست ناچاراً وداعی پر ملال
هست آغاز سلام و عشق و ناز
هم سلام و والسلام است این کلام
دومین بر خویش و جمع صالحین
بر تمام اهلبیت فاطمه
گرچه عشقی مشترک را شاهدند
بهـــترین انعـــام ربُ‌العــالمـــین
حق عطا فرموده بر تو امتیاز
بر خودت هم عرض بنمائی : سلام
بهره‌مند از نعمت آن عقل کل
عامل صلح و سعادت در زمین
صد سلام از روی اخلاص ای عزیز
می‌کند یک کوه را مست و خراب
تا شوی چون عارفان ، مست وصال
می‌شوی مست از سلام هر صلات

 

منجیان و کارپردازان صلح
هست پاک و ساده و بی انتقام
عامل پیوند در خلق خداست
قائمین عدل و عشق و امتنان
ظالمین را انتقام دائمند
صالحین ، در دَم وساطت می‌کنند
مهربان و بی‌هراس و عادلند
چون که در امت ستون وحدتند
در هراسی دائمند از صالحان
غرق آغوش ولا گردیده‌اند
با قلم ، با تیغ ، با مال و زبان
با صبوری رفع می‌سازند شر
برطرف سازندگان جنگ و قهر
چون شهیدان ، کربلائی می‌شوند
صلح را اهدا به امت می‌کنند
پُر طراوت کرده روح روزگار
شَرستیزند و ز دنیا رسته‌اند
که خدا آورده در لوح مبین
در سلام دومین هر نماز؟
محسنین گویند یا مستأنسین
یا مطیعین ، مؤمنین یا عالمین
جملگی جمعند در این جامعه
یا به حال خیر باشد یا به شر
دوزخ از فعل شروران سرکش است
رفع هر آتش که سوزد خشک و تر
آشتی یعنی جلوگیری ز سوز
هست صالح ، کوثری بر آتشی
هست صالح وارث خیرالبشر
هست کار صالحان با عشق و میل
دوزخی از آن مهیا می‌شود
بود آن آتش که وحدت را بسوخت
منشأ هر فتنه و غارتگری
گرچه قهار است اما قهر نیست
قهر حق ما را به سازش می‌کشد
هست روح سبز هر دین ، آشتی
قهر را حل در ولایت می‌کند
پس اباصالح بُود سردارشان
هست با اذن خدا، صاحب زمان
هرکه شر را سازد اطفا صالح است
قدر خود ، گرم ولایتعهدی‌اند
هست تکریم امام و مؤمنین
در تَولّای سلام آن امام

 

 

بزم ربوبیّت

 

عبد و معبود و عبادت همدمند
هرکسی دم از عبودیت زند
گرچه انسان ظاهراً باشد رها
عبد بودن هست قانون حیات
آنچه نامش در طبیعت زندگی است
در طبیعت ذره‌ای بیکار نیست
گرچه انسان کمتر است از یک مگس
اختیارش می‌دهد او را فرار
گرچه انسان در قفس جبراً رهاست
نیست پس راه فرار از این قفس
آه اما لذت این اختیار
هرکه آزادانه گردد حق‌پرست
چونکه انسان در پی هر شادی است
بندگی با زور و اجبار و هراس
هر که از آزادی خود شُست دست
بندگی راز خدائی گشتن است
چونکه دادی اختیارت را به دوست
چونکه او «رَب» است افعال تو نیز
اینچنین «رَب» در دلت جا می‌کند
می‌دهد حق بر تو مفتاح سبب
هرکه شاگردی کند در درس و کار
هرکه شد شاگرد درس بندگی
بندگی یعنی اراده داشتن
گر اراده‌ی خود به دست حق دهی
چون اراده‌ی حق کند در تو ظهور
چونکه دادی اختیارت را به یار
اختیاری نیست دیگر کار تو
اختیار جبر باشد دست یار
چون زبانت را سپاری دست او
چون که او بر تو ولایت می‌کند
چون عبادتهای ما ، در زندگی
او عبادت می‌نماید جای ما
در فنا تو می‌شوی موجودتر
نیست عشقی برتر از این ، در کمال
در عبادت گر نباشد نور عشق
عشق ، پاداش عبودیت بُود
گر تو را میلی چنین افتاده ‌است
اختیارت را به او دِه چل صباح
تا بجوشد از دلت بر روی لب

 

 

هر سه‌تا همخانواده با همند
خیمه در بزم ربوبیت زند
بازگشتش هست اما پر بها
نیست غیر از بندگی در کائنات
چون طوافی در مدار بندگی است
غیر انسان هیچکس مختار نیست
لیک مختار است در جبر قفس
گاهگاهی از سرای کردگار
اختیار آن قفس هم با خداست
هرچه می‌خواهد بپندارد ، مگس
برترین لذت بُود در بزم یار
قدر او برتر بُود از هرچه هست
لذت او در همین آزادی است
نیست کار مردمان حق‌شناس
شاد ، در بزم ربوبیت نشست
رسم و راه کبریائی گشتن است
کل اعمال تو با تصمیم اوست
می‌شود کلاً «ربوبی» ای عزیز
او به جای تو گره وا می‌کند
می‌شوی مشکل‌گشا با دست رَب
می‌شود استاد چون آموزگار
می‌شود آموزگار زندگی
در طریق حق قدم برداشتن
از همه افعال باطل می‌رهی
می‌شوی تو صاحب عزم‌الامور
او به تو وا‌ می‌گذارد اختیار
هست توفیقات تو از یار تو
او که بر ما داده جبرِ اختیار
او بجایت می‌نماید گفتگو
جای تو ، حتی عبادت می‌کند
نیست غیر از مایۀ شرمندگی
مزد آن را می‌نویسد پای ما
زین تجارت کی بُود پرسودتر
او جمیل است و تو مغروق جمال
ره نمی‌یابد دلت در سور عشق
جذبۀ وصل ربوبیت بُود
بندگی کن ، امتحانش ساده است
تا کند بزم دلت را افتتاح
چشمه‌های حکمت و علم و ادب

 

معجز حکمت

 

هست حکمت فهم فرمان حکیم
نیست بی حکمت اموری در حیات
درک حکمتهای پنهان در امور
از شعور و عقل ، حکمت ، برتر است
نیست هر عاقل ، حکیم و رازدان
معجز حکمت بُود کار حکیم
عقل سالم ، با خدا در سازش است
هست حکمت دانش درک علل
در کلام وحی و آیات مبین
هر نبی در مکتب حق ، با کتاب
چیست این حکمت که خَلّاق خبیر
چیست این حکمت که همراه کتاب
نیست حکمت چون تَوهُّم یا خیال
هست حکمت دیدبانی تیزبین
هست حکمت دانش فهم درست
نیست حکمت همطراز علم غیب
هست علم غیب خاص اولیا
لیک حکمت مثل گنجی رایگان
می‌تواند هر بشر باشد حکیم
هست حکمت حاصل فکری رشید
هست حکمت قدرتی بی‌واهمه
کار حکمت حل و فصل مشکل است
هست حکمت مثل کار یک طبیب
مجمع عرفان و فقه و فلسفه
تا که با اهداف حق در وحدتند

 

 

فهم احکام خداوند علیم
هر پدیده حکمتی دارد به ذات
نیست کار هرکه باشد ذی‌شعور
چونکه بر عقل خلائق رهبر است
عقل با حکمت شود اعجازدان
هست حکمت زینت عقل سلیم
درک حکمت مایۀ آرامش است
فهم هر مجهول ، بی نقص و خلل
با کتاب حق ، شده حکمت ، قرین
درس حکمت داده بر افکار ناب
وصف آن فرموده با : خیر کثیر؟
گشته اهدا بر رسول انقلاب؟
نیست از جنس گمان و احتمال
در میادین نبرد عشق و کین
از میان بینهایت فکر سُست
نیست کارش کشف راز علم غیب
در اموری خاص ، با اذن خدا
می‌دهد حق بر دل شایستگان
گر نسازد عقل و روح خود عقیم
مثل کشف و اختراعات جدید
در صدور حکم حق در محکمه
قدرت تشخیص حق از باطل است
در مداوای مرض‌های غریب
خفته در حکمت بدون وسوسه
قصه و شعر و هنر از حکمتند

 

عشق و حکمت

 

عقل ، گاهی رام شیطان می‌شود
هرچه جرم و فتنه و وحشیگری است
عقلِ تنها نیست اسباب نجات
گرچه باشد عشق ، آئین کمال
عشق بی حکمت فقط دیوانگی است
هست حکمت چون حکومت بر بشر
می‌کند تکثیر خیر سرمدی

 

 

فرد عاقل ، گاه حیوان می‌شود
از شرارِ «عقلِ از حکمت بَری» است
عقل با حکمت بُود باب نجات
کی شود بی‌نور حکمت ، متعال
عشق و حکمت مایۀ فرزانگی است
خط بطلان می‌کشد بر فعل شر
تا جهان را پاک سازد از بدی

 

میوه‌های باغ حکمت

 

باغ حکمت باغ زیبای خداست
میوۀ شیرین اول : دانش است
چون بشر غرق است در جهل و ستم
کل غمها حاصل جهل است و بس
چونکه کرده با حقیقت ائتلاف
چون رسیده بر حقیقت در امور
چونکه دارد اعتقادات اصیل
از خرافات زمان دور است او
چون بُود دانای مطلق ، کردگار
میوۀ دوم بُود صبر جمیل
صبر در اندوه و داغ و تعزیت
صبر باشد مظهر حجب و حیا
بی حیائی منشأ هر ذلت است
بی حیا ، یکباره عاصی می‌شود
چونکه عالم محضر فیض خداست
صبر در طوفان تند مشکلات
ناصبوری در امور زندگی
چونکه صابر از صفتهای خداست
میوۀ سوم رضایتمندی است
در جهان کمتر کسی باشد رضا
چون بشر راضی به حق خویش نیست
در رضایت خفته اکسیر نشاط
چون رضایت ، حق شناسی آوَرَد
نارضائی سدِّ لذت می‌شود
شکر ، محصول حلول لذت است
قلبِ راضی چونکه از هستی رضاست
در دل هر مؤمنی هست این سؤال:
پاسخش بسیار سخت و ساده است
هر زمان هستی تو راضی از خدا
گر که هستی نارضا از کردگار
گرچه باشد گاه ناراضی ز خلق
چون رضایت راز سبز زندگی‌ست

 

 

میوه‌اش دانائی و صبر و رضاست
هرکه دانا شد غمش در کاهش است
هست دانائی کلید دفع غم
فرد دانا خارج است از این قفس
آرمانشهرش نباشد کوه قاف
می‌درخشد در جهان مانند نور
فرد دانا می‌شود با حق خلیل
چونکه از حکمت پر از نور است او
فرد دانا را بُود آموزگار
چونکه دارد نزد حق اجر جزیل
صبر در رزق حلال و معصیت
بی حیائی هست رأس هر خطا
ناصبوری ریشۀ آن علت است
صبر ، مانع از معاصی می‌شود
در حضورش، معصیت، دور از حیاست
هست راه رستگاری در حیات
هست آغازِ غم و درماندگی
مزد صابر نزد حق بی‌انتهاست
چون رضایت عامل خرسندی است
از عنایات و عطایای خدا
حاصلش غیر از غم و تشویش نیست
چون دهد بر قلب راضی انبساط
نارضائی ناسپاسی آوَرَد
باعث کفران نعمت می‌شود
قلبِ راضی غرق ناز و نعمت است
میوۀ شیرین بستان خداست
هست آیا راضی از من ذوالجلال؟
گوش کن گر قلب تو آماده است
آن زمان باشد خدا از تو رضا
هست ناراضی ز تو پروردگار
او به سرعت می‌شود راضی ز خلق
برترین معیار عشق و بندگی‌ست

 

عرفان

 

برترین عرفان بُود ترک گناه
گرچه عرفان نیست از ادیان جدا
هست عرفان جوهر هر دین و کیش
معرفت باشد چراغ بندگی
معرفت ، گنجینۀ آرامش است
راه کسب معرفت باشد زیاد
لیک هرجا شد دکان حُقه ، باز
بوده عرفان هم چو ادیان در جهان
در زمان ما که باشد پُر ملال
 عالی و آسان‌ترین طیِّ طریق

 

 

اجر این صابر بُود قرب اله
گشته‌اند اما جدا در شیوه‌ها
چونکه باشد معرفت بر رب خویش
منشأ صلح و صفا در زندگی
ضامن خوشبختی و آسایش است
انحصاری نیست ذات اعتقاد
کارگاه معرفت شد سکه‌ساز
بیش و کم ، بازیچۀ سوداگران
هست عرفان ، لقمه‌ای نان حلال
توبه و ترک گناه است ای رفیق

 

بی زمانی و بی‌مکانی

 

بس ‌که می‌باشد عیان آثار روح
علم روح اما بُود خاص خدا
گرچه پرسش می‌شود از ذات روح
زندگی از روح آن زیبا به پاست
نیست کامل علم ما بی شک و ریب
زین سبب در اعتقادات بشر
مرز بین اعتقاد و انحراف
چون بشر عاشق بُود بر اعتقاد
چون ندیده اعتقادات اصیل
نیست تنها ، غیر دینی ، انحراف
بس‌که شد جعل روایات و خبر
نیست کافی منطق و ادراک و عقل
آب از سرچشمه باید نوش کرد
هست هستی زنده با روح خدا
جسم این دنیای زیبا و نکو
چونکه انسان یک جهان اصغر است
هرچه دارد در جهان ما وجود
جسم ما باشد چو جسم کائنات
روح عالم نیست مشمول زمان
در مکان هرگز نمی‌گنجد خدا
روح باشد بی مکان و بی زمان
بی مکانی ، بی زمانی در مثال
روح ما چون گشته پابند هوس
هست در هنگام بیداری ، اسیر
روح ما در خواب ، بیدار و رهاست
آنچه در رؤیای تو باشد عیان
خواب می‌بینی ، نه با چشمان سر
دیدنی‌ها ، پشت پرده ، بی‌شمار
چشم سر قادر به درک خواب نیست
چشم ، تنها در زمان و در مکان
آنچه می‌بینی تو در رؤیا و خواب
خواب باشد یک مَثَل از فوت تو
خواب تو ، مرگ است ، مرگ لحظه‌ها
می‌گریزد شب ز زندان بدن
روح دارد حالتی زار و نژند
جسم گاهی ، می‌شود ، در این سفر

این جهان، خواب است و انسان، خوابگرد
تا سفر در «بی زمانی» می‌کند
می‌گریزد تا فراسوی ممات
مثل بیداری است فعالیَّتش
می‌نشیند ، می‌دود ، نان می‌خورد
گاهگاهی اتفاقات زمان
تا
در آنجا جستجوئی می‌کند
ما ولی قاصر ز کشف رازها
ناگهان بیدار می‌گردی ز خواب
می‌فرستندش دوباره سوی جسم
هست رؤیای بشر ، بی شک و ریب

غیب عالم نیست غایب از نظر
گر بشر از جسم خود گردد رها
گرچه در محدودۀ علم روان
نیست اما این تمام راز آن
غیب عالم نیست دور از دسترس
نیست لازم تا قفس را بشکنی

تا کنی پرواز همراه قفس
تا ببینی شور و شوق کائنات
در چنین کشف و شهودی ، هر هوس
غیب‌بینی لذتی رنج‌آور است
هرکه با اذن خدا شد غیب‌بین
هرکه را باشد نگاهی برزخی
چونکه باطن‌بین بُود ، بیند عیان
گر که حتی او ببندد چشم را
گرچه می‌بیند بسی اسرار و راز
گرچه باشد غیب‌بینی کار او
اولیای حق که دارند این مقام
جمله ، در گمنامی و در اشتهار
گاه حتی آن مهان دهر خویش
گرچه در درمان خود درمانده‌اند
روح لذتهای آنها وحدت است
حاصل وصلت بُود عشق و رضا
عشقبازی با یقین و با سپاس
نیستند آنها دمی از حق جدا

 

 

عقل انسان نیست در انکار روح
اندکی از آن به انسان شد عطا
نیست لازم تا شود اثبات روح
جسم هستی زنده با روح خداست
در معاد و علم روح و علم غیب
گشته یک دنیا خرافه جلوه‌گر
بوده دائم مظهر هر اختلاف
گشته مایل بر خرافات زیاد
بوده دنبال خرافات بدیل
هست ادیان هم پر از لاف و گزاف
نیست هر نَقلی لزوماً معتبر
هست لازم اجتهاد و علم نقل
حرف حق از وحی ، باید گوش کرد
زندگی روحی است سرشار از بقا
هست مثل مرده‌ای ، بی روحِ او
جلوه‌گاه آن جهان اکبر است
در وجود هر بشر دارد نمود
باشد از روح خدائی ، در حیات
جسم ، مشمول است بر طول زمان
گرچه باشد هر مکان از او به پا
گرچه جا دارد به ذرات جهان
می‌نماید جلوه در خواب و خیال
خفته چون مرغ اسیری در قفس
وقت خواب اما شود بر ما امیر
دوره‌گرد خاطرات و یادهاست
هست عکس لامکان و لازَمان
چشم سر ، بسته است و باشد بی خبر
چشم می‌بیند ولی یک در هزار
محرم آن لحظه‌های ناب نیست
انعکاس نور را سازد عیان

چشم تو باشد از آنها در حجاب
هست جاری زندگی در موت تو
از زمان ، خواب تو می‌گردد رها
رختخوابت می‌شود گور و کفن
حالت تسلیم زندانی به بند
خوابگرد کوچه‌های خیر و شر

روح باشد در پی درمان درد
نو به نو کشف معانی می‌کند
می‌شود آگه ز اسرار حیات
خُلف بیداری است سَیّالیَّتش
می‌شناسد ، می‌ستاند ، می‌برد
عرضه می‌گردد به او چون چیستان
رازها را پیشگویی می‌کند
بی‌خبر از لذت پروازها
می‌شود روح تو ساقط در سراب
تا
که بردارد ز مرگ تو طلسم
یک مثال ساده از دنیای غیب

در حجاب است از شهود آن ، بصر
غیب عالم را ببیند ، بر ملا

هست رؤیا حاصل فکر نهان
غیب عالم می‌شود در آن عیان
هست مثل روح انسان در قفس
بایدت بال هوس را بشکنی
تا کِشی در غیب این عالم ، نفس
مثل رؤیا در فراسوی حیات
باز اندازد تو را کنج قفس

سرنوشت خود نبینی بهتر است
کل غمها در دلش گردد مکین
در جهان بیند شرار دوزخی
بینهایت جانور در مردمان
روح او بیناست در هر ماجرا
نیست او را بهره‌ای زین امتیاز
سود شخصی نیست در رفتار او
جز به اذن حق نمی‌یابند نام
در رفاه خود ندارند اختیار
عاجزند از غیب‌بینی بهر خویش
مشکلات دهر درمان کرده‌اند
روحشان با روح حق در وصلت است
زین سبب شادند حتی در بلا
هست کار عارفان حق‌شناس
دائماً هستند در خوف و رجا

 

اراده و اولیا

 

گر که همسو با اراده‌ی حق شوی
اینک این تو ، این اراده ، این رقیب

 اولیا هر دم اراده می‌کنند
روحشان در غیب عالم ، حاضر است

 چون همیشه با اراده زیستند
طبع ما ، در جستجوی لذت است
لاجرم هر جا که لذت خیمه زد

 گر نباشد فکر لذت در حضور
می‌شود اینجا اراده ، جلوه‌گر
گر توانستی به وقت لذتی
آن زمان صاحب اراده می‌شوی
اولیا این‌گونه بی‌خود می‌شوند
چونکه همسویند با میل اِله
گر که باطل بودشان میل و ولا
نیست مشکل درک ذات اولیا
دوستی با حق ، طریقی ساده است
ترک دنیا نیست کار اولیا
اولیا از دین اطاعت می‌کنند
کارشان چون صوفی و مرتاض نیست
هرچه دین فرموده بر آنها حلال
هرچه حق کرده‌ست در دین نهیِ آن
در سلوکی اینچنین ، یاران یار
عمرشان پیوسته باشد وقف ناس
در سلوکی با هزاران اربعین
برترین راه تقرب بر اله
گر تو هم خواهی شوی از اولیا
بذر احکام خدا در دل بکار
اربعینی گر چنین کاری کنی
هر دلی از گنج حکمت شد غنی
گنج حکمت داده شد بر هر کسی
چونکه حق فرموده در وحی مُنیر

 

 

مثل دریا ، قطرة مطلق شوی
تو چه می‌خواهی از این عالم نصیب
جام خود را پر ز باده می‌کنند
قبل و بعد از مرگ خود را ناظر است
زین سبب غیر از اراده نیستند
چونکه لذت بردنش در طینت است

 می‌شود معنی در آنجا نیک و بد
فعل نیک و بد نمی‌یابد ظهور
تا ترا هادی شود در خیر و شر
از اراده ، برفرازی رایتی
می‌سپاری جان و زاده می‌شوی
در اراده‌ی خود تولد می‌شوند
پس خلاف میل حق زانها مخواه
نامشان اینک نبود از اولیا
اولیا یعنی محبان خدا
در شریعت راه آن آماده است
کارشان باشد اطاعت از خدا
از مناهی هم برائت می‌کنند
از لذائذ ، کارشان اعراض نیست
بهر آنها هست ، فردوس جمال
چون جهنم هست بهر مؤمنان
می‌شوند از اولیا در کسب و کار
بهر خدمت می‌نمایند التماس
اولیا غرقند در احکام دین
خودشناسی باشد و ترک گناه
در سلوکی ساده و بی ابتلا
تا شود قلب تو باغ کردگار
سیل حکمت سوی خود جاری کنی
می‌رهد از عالم ما و منی
کل دنیا ، پیش او باشد خسی
هست حکمت ثروت و «خیر کثیر»


 

واسطۀ فیض‌ها

 

گر بتابد نور حق ، چون بارقه
یک ولّی باید میان‌داری کند
گر نباشد حجتی در هر زمان
او نه تنها این وساطت می‌کند
هست این عالم به خوبان ، پایبند
گفت ایزد: «اَنتَ فیهِم» بر رسول
نه فقط دورند از قهر و گزند
راز هستی در حضور «حجت» است
حجت حق ، فیض‌ها را واسطه است

 

 

چشم هستی را بسوزد صاعقه
تا که نعمت سوی ما جاری کند
ارض می‌بلعد تمام ساکنان
بلکه بر عالم ولایت می‌کند
دیگران هم رزق اینان می‌خورند
«تا که هستی بین این قوم جهول
بلکه از یُمن تو روزی می‌خورند»
گرچه او در بین ما ، در محنت است
حلقة مفقودة این رابطه است

 

قبلۀ زیبای حاجات

 

ما اگر بد ، هیچ ؛ گر خوبیم و ناب
می‌شناسیمش ، چو نعمت‌آور است
معرفت را گر کمی والا کنیم
گمشده ، مائیم ، او شمس ولاست
هست او مانند ربّ خود نهان
کربلا آنجاست کو دارد حضور
روز نوح و آدم و ایوب و هود

لیلة‌القدر و غدیر و اربعین
هرچه ایام خدائی ، روز اوست
روز او نو می‌شود با خاطرات
چون بَقیَت از خدا باشد امام
آیة «خیرٌ لکم» تسکین ماست
آیة «خیرٌ لکم» بر مؤمنین
آنچه باقی مانده از حق ، خیر ماست
ما کجائیم و امیر قافله
ما که از آن یار ، دور افتاده‌ایم
بهتر آن باشد از این غم دق کنیم
غصة مولا ز عادت‌های ماست
منشأ هر گونه خیر است آن عزیز
غایب است اما فقط از چشم ما
او امام غیب باشد نه غیاب

 نایب حق است در غیب و شهود
حاضر است او در میان مردمان
از خلائق ، کاشف‌الکرب است او
هر کجا فتحی بُود در زندگی
دافع غمّ و بلیّات است او
بهترین نوع عبادت نزد حق
حاجتش اذن ظهور است از خدا
تا حکومت را دهد بر صالحان
گر خدا ما را کفایت می‌کند
چار نعله ، اسب می‌تازد بشر
گوش مخلوق خدا را می‌بریم
شام ، با دین سیاسی متهم
ما ولی از کوفیان ، شامی‌تریم
اقتصاد دین ، شهید بانکهاست
نیست آیا این ، غمِ آن نازنین
نهی از منکر بُود نهی ربا
از غم مولا چه گویم آه آه

 

 

از مواهب می‌شناسیم آن جناب
چون وجودش زندگی را محور است
حلقۀ گمگشته را پیدا کنیم
چونکه او آئینۀ نور خداست
گرچه باشد حاضر و فاش و عیان
روز عاشورا در او دارد ظهور
روز خون و آتش و کشتار و دود

روز ابراهیم و یحیی و امین
لحظه لحظه ، قرنها ، نوروز اوست
خاطرات تلخ و شیرین حیات
مؤمنین را ، هست او خیرِ تمام
ملتقای اقتصاد و دین ماست
هست بهر کیل و میزان و ثمین
آن بقیت ، مهدی آل کساست
بین ما یک عمرِ نوری فاصله
زنده در اعماق گور افتاده‌ایم
یا برای مرگ خود هق هق کنیم
درد مولا از جهالت‌های ماست
در خدا در حال سیر است آن عزیز
حاضر است او در میان ماسوی
هست حاضرتر ز نور آفتاب
هر کجا حق است او دارد وجود
لیک از چشمان نامحرم ، نهان
عشق و غم را حاصلضرب است او
هست او را حاصل بخشندگی
قبلة زیبای حاجات است او
هست رفع حاجت آن مستحق
تا نماید دولت قرآن به پا
رفع سازد حاجت مستضعفان
زر چرا بر ما ولایت می‌کند
سوی بانک و سوی سود بیشتر
عارفانه ، حق هم را می‌خوریم
کوفیان با ناسپاسی متهم
از همه در خدعه‌ها نامی‌تریم
امت ما زرخرید بانکهاست

 نیست آیا او غریب و بی‌معین
سنّت قرض‌الحسن ، معروف ما
می‌سزد اندوه خود گوید به چاه

 

عشق‌ها و شمع‌ها و نذرها

 

در میان خلق دنیا ، بیش و کم
هیچکس بی‌غصه و مشکل نبود
هر کسی دنبال درمان می‌دوید
هرکه با یک باب حاجت راز داشت
در گرفتاری و در صبر و ظفر
عشق‌ها و شمع‌ها و نذرها
گفتگوهای درونی با خدا
هق هق و فریادهای آتشین
هرکه دیدم جز پی نعمت نبود
گرچه حاجتها تفاوت داشتند
کافر و اهل کتاب و بت‌پرست
هرکه دیدم عاشق و دلخسته بود
گرچه بسیاری از آنها ، مثل ما

 لیک در فطرت ، ندائی ، بودشان
آنکه با بُت داشت حتی گفتگو
اعتقادی بر علیم غیب داشت
عیب ، حسن ماست ، معیوبیم ما
گر نباشد عیب ، کی میل کمال

 

 

هرچه گشتم ، مبتلا دیدم به غم
جز مجانین ، یک نفر خوشدل نبود
هر دلی طرح رهائی می‌کشید
با پر بسته ، سر پرواز داشت
هرکه دیدم حاجتی بودش به سر
اشک‌ها چون دانه‌های بذرها
گریه‌های با صفا و بی‌صدا
در حریم قدسیان نازنین
هیچکس بی راز و بی حاجت نبود
گرچه بعضی ، میل با بُت داشتند
آبرومند و عزیز و خوار و پست
بر حقیقت‌ها دخیلی بسته بود
ره نمی‌بُردند بر روح دعا
کاندر آن ، مشکل گشائی ، بودشان
«غیب» را می‌کرد با او جستجو
گرچه در ظاهر ، طریقش عیب داشت
غم مخور، زین حسن ، محبوبیم ما
روح ما را می‌کند شوریده حال

 

اعجاز رفعِ غم

 

اینک اینک وجه نقد ما غم است
غم اگر با عشق باشد نعمت است
گر که در بحران ، مدیریت کنیم
می‌شود با غم به هر شادی رسید
لیک باید ریخت نومیدی به دور
حق فرستاده‌ست اَعــلامُ‌الهُــــدی

 این علامات هدایت در مسیر
قهر کردیم از خدا اما خدا
کارشان ، ما را به هم پیوستن است
با عمل اما به وحدت می‌رسیم
سرنوشت هیچ قومی در جهان
گر بخواهی سرنوشتی خوب و خیر
گر که ما مشکل‌گشای هم شویم
لیک می‌باید معالج را شناخت
ارتباط و فکر و طرز کارشان
جایگاه و پایگاه عزمشان
گر کمی اندیشه را والا کنیم
مشکل از آنجا بگردد بسیار
مشکل اول اگر درمان شود
گر ، دو مشکل جمع روی هم شوند
چون شفا در انزوا و قهر نیست
گر که مردم جمله یک تن می‌شدند
گر همه در درد ، همدل می‌شدند
چون که این حاجت محال و نارواست
حق نهاده در طبیعت بس سبب
این جهان دارد بسی قانون ناب
هست جاری حکم حق بر جن و ناس

ذرة‌المــثقال اعــمـال بشــر

 

 

غم کلید فتح کل عالم است
امتحان را با دیگر ، فرصت است
ذره ذره کشف ماهیت کنیم
از خرابه سوی آبادی رسید
خود‌شناسی ریخت در جام مرور
در مسیر قرب انسان تا خدا 
برترین نعمت بُود بهر بصیر
آشتی را کرد حکم اولیا
بین ما عهد دوباره بستن است
با یقین تا استجابت می‌رسیم
بی عمل ، بهتر نمی‌گردد ، بدان
از خودت باید بیاغازی نه غیر
صاحب اعجاز رفعِ غم شویم
بیشتر ، باب‌الحوائج را شناخت
راه و رسم خدمت و ایثارشان
جلوه‌گاه و وعده‌گاه بزمشان
با همان کم ، قفلها را وا کنیم
که نماید هرکس از مشکل فرار
دومین را ، راه حل آسان شود
ذره ذره ، فاتح عالم شوند
هیچ کس فارغ ز شر دهر نیست
از شرار دهر ایمن می‌شدند
خود به خود حلّال مشکل می‌شدند
بی اثر ، اشک و مناجات و دعاست
هست دنیا مُجریِ احکام رب
می‌دهد پاداش و کیفر ، با حساب
از طریق مجریانی ناشناس

می‌نماید در همین دنیا اثر


 

عزم‌الامور

 

گر نمائی کار خیری بهر غیر
خیر دوم چون رسد بر سومین
خیر چارم می‌رسد بر پنج و شش
بینهایت کارِ خیر و بی ریا
کار تو اما نبوده اولین
چون کسی بهر تو کاری کرده است
پیش از او هم یک نکوکار دگر
اینچنین ، هر کار خیری حلقه‌وار
بی ریائی در عمل ، شرط ولاست
هرچه باشد کار خیر از بیش و کم
کار نیکو ، آشکارا یا نهان
گرچه هر خیر نهانی بهتر است
بهترین خیر عیان ، در سرگذشت
هرکه از خود بگذرد در خشم و شور
بهترین پاداش هر کار صواب
بدترین کیفر برای کار زشت
چون خدا آمِر بُود بر کار نیک
این شراکت با خدای بی‌نیاز
گرچه هر کار نکو دارد ثواب
احتساب خیر کار تاجر است
چونکه هر خیری تجارت با خداست
در عمل ، بر سود کم ، حاضر نباش
در ازای کار نیکویت ، ز رَب
از خدا صادر نگردد فعل شر
چون ز حق صادر شود هر کار خیر
هست پاداش عبادت ، اعتلا
گر عبادت بهر مردم کرده‌ای
می‌فروشی دُرّ ارزشمند خویش
آفت کل عبادتها ریاست
زین بَتر باشد ریا مثل کمین
می‌شود پنهان ریاکار ظلوم
مثل جاسوسی میان دوستان
چونکه دین بازیچۀ رفتار اوست
می‌فریبد مرد و زن را با ریا
هست نیّت هستۀ هر خیر و شر
نیّت بد بدتر است از فعل بد
نیّت خیر و نکو هم ، مو به مو
نیّت بد بی‌عمل هم مهلک است
نیّت خوب و نکو هم بی‌عمل

 

 

او نماید بهر غیری کار خیر
خیر سوم می‌رسد بر چارمین
این کُنش دارد هزاران واکنش
هست مزد اولین خیر شما
بوده شاید صدهزار و چندمین
او تو را در راه خیر آورده است
بوده در امداد او ، امدادگر
خفته در اعمال خیر بیشمار
چونکه هر خیری خریدارش خداست
حاصلش باشد نشاط و رفع غم
هرچه باشد ، مزدها دارد عیان
در عیان هم اجر آن با داور است
هست جود و بخشش ولطف و گذشت
حق عطا سازد به او عزم‌الامور
خود، همان کار است و دوری از عذاب
خود، همان‌کار است‌‌ و دوری از بهشت
هست نیکوکار با آمِر شریک
هست پاداشی ، سراسر عشق و ناز
از ثوابش درگذر ، بی احتساب
ترس از دوزخ ، روا بر فاجر است
مزد و پاداش خدا بی انتهاست
در تجارت با خدا تاجر نباش
فیض خیر دیگری از او طلب
شر بُود محصول افکار بشر
هست خَیِّر ، یار حق در کار خیر
اعتلائی پله پله تا خدا
نردبان اعتلا گم کرده‌ای
مفت و ارزان بر فقیری مثل خویش
چون ریا شرک خفی در فعل ماست
بهر اغوا و فریب مؤمنین
در نقاب دین و عرفان و علوم
می‌کند خدمت برای دشمنان
فتنه و بی‌اعتمادی کار اوست
می‌شود مغضوب درگاه خدا
هر عمل با نیتی بخشد ثمر
چونکه فرمان بر بدی‌ها می‌دهد
می‌دهد فرمان به افعال نکو
مثل آتش در وجود مالک است
روح مالک را دهد شهد عسل

 

 

 


عصار - نسیمی

**************

بنام خداوند جان و خرد

کتاب امام زادگان عشق /  کوثریه ، مجموعه شعرم 576صفحه منتخب کوثریه 256 صفحه

کتاب شاهزاده قاسم // زرقان فارسی// زرقان انگلیسیTHE Gold Mine

 اشعارم به انگلیسی TENT // کتاب عَنقای لاهوتنسیمی  و زرقان

دانلود صلواتی 14 کتاب جدید هدهد - از سایت کتابراه

سایتها: امامزادگان عشق/ امامزاده شاهزاده قاسم/فضائل الشهدا /هدهد، پیام آور عشق 

داستان من و شعر / بیوگرافی / آثارهدهد / 09176112253