کوثریه

اشعار و مطالب مرتبط با کوثر
  • کوثریه

    اشعار و مطالب مرتبط با کوثر

هذا من فضل ربی
کوثریه

هوالجمیل
با سلام و عرض ادب خدمت شما
کوثریه مجموعه شعری است محصول سی و چند سال شاعری و یک عمر غلامی در خیمه اهلبیت. نام کتاب کوثریه از یک قصیده 400 بیتی با همین نام گرفته شده، این وبلاگ نیز منتخب آن مجموعه و همچنین شامل اشعار جدیدم است.
کتاب کوثریه را می توانید از منوی بالای وبلاگ دانلود فرمائید.
با آرزوی قبولی در پیشگاه خداوند و انبیا و اولیا و صلحا و شهدا
و حَسُن اولئک رفیقا
والسلام
مدیر انتشارات هدهد
محمد حسین صادقی متخلص به غلام
زرقان فارس
hodhodzar@gmail.com
09176112253

يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۵۹ ب.ظ

کوثریه - قسمت چهارم

هوالجیمل

مجموعه شعر مذهبی

کـوثـریـه

گزیدۀ اشعار محمد حسین صادقی (غلام)

از سال 1365 تا سال 1398

قسمت چهارم

یا لثارات الحسین

 

غزل مثنوی ها و قصیده ها

بقیه در ادامه مطلب

غزل - مثنوی

«شــهادت ذوالفـقـار»

السلام ای گروه عزادار
ای جهان از شما در تحیر
ای که اسطورۀ انتظارید
درد دارم دلم بی‌قرار است
لحظه‌ای با شما حرف دارم
هیچ عزادار ، مانند من نیست
من که عمری است در انتظارم
اولین یار من مرتضی بود
بود او جان‌نثار محمد
من علی را مددکار بودم

خود نه تنها حضورم شرر داشت

 

هر کجا نام من بُرده می‌شد
چشم مظلوم‌ها سوی من بود
از لبم زندگی می‌تراوید
تیغ هر فرد دیگر که بودم
گرچه نامم به او متصل بود
زور من زور بازوی او بود
نام من لیک رُعبی دگر داشت

چون علی با همان قدر و قدرت
او کریم و رحیم و رضا بود
او دلی داشت مثل سپیده
قلب او چشمۀ لطف دین بود
تشنه بودم ولی تشنۀ خون
ذات من کشتن و سر زدن بود
آه ، اما فقط گاهگاهی
من فرو نامدستم به یکبار
گر جهالت سماجت نمی‌کرد
گر عداوت قساوت نمی‌کرد
گر خیانت به وقت دنائت
گر که بر جان و ناموس مردم
گر تمام جهان ، خصم می‌شد
من نمی‌ریختم قطره خونی
من که در بند و ناکام بودم
روزه مثل علی می‌گرفتم
روزه بودم ولیکن نه یک روز
قدرت حیدر از حد فزون بود
شیر حق بود آن کوه تقوی
آری آری علی اینچنین بود
در نهایت علی با شهادت
بعد او با حسن عهد بستم
دورۀ او که با غم عجین بود
جنگ ، تحمیل ، بر آن ولّی شد
خائنین عهد او را شکستند
غیر چندین مُحب و برادر
تا که در بیت خود در مدینه
بعد او بس که غم خورده بودم
تا که در اولین فرصت و دم
تا که در کربلا بار دیگر
با حسین دل به دریا زدم من
تا که چشم عدو بر من افتاد
در صف کربلا ، با محبت
با نصیحت به آنها دعا کرد
گفت : مجبور گشتم به هجرت
نیستم من پی لهو و باطل
مثل مصباح در ظلمتم من
من که بیزار از جنگ و کینم
گر که ممنوع شد کوفه رفتن
حرف مولا ولی بی اثر بود
عاقبت دشمنان با هیاهو
در صف جنگ ، مولا درخشید
گفت اگر دین جدّم ، محمد
پس بگیرید در بر مرا زود
فکر کردم به من کار دارد
او نفرمود ای تیغ خونریز
او نفرمود ای ذوالفقارم
او نفرمود اگر دین دگربار
پس تو ای ذوالفقار غضبناک
او نفرمود با حکم تقدیر
او پی فتح کشور نمی‌گشت
او که فرمود «هَل مِن مُعینی»
کل شمشیرها را صلا داد
دعوتی کرد با مهربانی
تا بگیرندش از عشق در بر
آه آن مِهر دینی مرا کشت
کرد از ذوالفقاری معافم
لحظۀ سرخ مرگ‌آفرینی
تیغ و عاشق شدن؟ آری آری
من به او سخت محتاج بودم
شهرۀ آسمان بودم اما

گفت حکم تو در دست مهدی است
زنده بودم ز خشم و خشونت
ناگهان تیغ‌ها پر گرفتند
من که آتشفشان گشته بودم
باز مولا نگاهی به من کرد
معذرت خواست از من به لبخند
بر سرم بُرد دست نوازش
سر بر آورد تا پیش گوشم
گفت آیا علی در گمانت
او فقط اندکی با اراده
حکم تو در کف مرتضی بود

بی اراده اگر حکم می‌راند
گرچه تو ای سلاح خدائی
من ولی میوۀ مهر اویم
من هم اندازۀ آن خداجو
گر هدف فتح و حاکم شدن بود
میر لشکر، اباالفضل، کافی‌ست
گرچه او مادرم را ندیده‌ست
قصۀ سرخ دیوار و در را
گرچه در کودکی مادرم مُرد
گشت ام‌البنین ، مادر ما
من حسین ابن ام‌البنینم
تربیت کرده چندین فدائی
منتظر مانده عمری علمدار
او ز دشمن به دل کینه دارد
خشم او خشم ذات خدائی است
گر نگردد کنون خشم او رام
آری ای تیغ چشم انتظارم
داغ عباسم از تو فزون است
گر نگیرم عطش را در آغوش
تشنگی دُرِّ دریای راز است
بعد از آن راز خونین و زیبا
شد عطش محور عرصۀ جنگ
مثل من در صف سرخ پیکار
با دلی عاشق و زار و بیتاب
شد ولی کشته لب تشنه سقا
کل یاران مولا پس از آن
طفل شش ماهه‌اش هم فدا شد
بعد از آن ظهر غمبار ، مولا
دشمنان حمله کردند بر او
تا که از روی زین سرنگون شد
کوششی کرد و آرام برخاست
وقت برخاستن بر زمین خورد
تا که خورشید افتاد بر خاک
کربلا سوخت از داغ خورشید
کرد با زور و زحمت تقلّا
زانویش همنشین زمین بود
او به دور من از درد پیچید
روی خود جانب خیمه‌ها کرد
روی خود را به زینب نشان داد
دسته‌ام بود بین دو دستش
کز خماری دگر وا نمی‌شد
پردۀ خاک و خون روی چشمش
راز عشقش پس پرده می‌ماند
تشنگی ، «یا سُیوفُ خُذینی»
فرصت عاشقی بود و شاید
غرق در جلوه‌ای بی نشان بود
غیر لبخند سرخ رضایت
سرخ‌تر ، داغ‌تر ، زان شقایق
هیچ نرگس چو آن چشم بیمار

کربلا شد بهشت ملائک
سجده کردند و گفتند با هم
علت سجده می‌ماند مبهم
از هجوم پری‌های جنت
تا نبیند جگرگوشه‌اش را
من چه گویم چه دیدم در آن دم
شمر سنگی درون دلش بود
گر تمام جهان نقش می‌ریخت
اسب بود و غبار و چکاچاک
دیدم آن لحظه دیوان دین را
سر زد از بذر نحس سقیفه
روبهان در پیِ یکه تازی
چون نگین بین فولادشان بود
کاشکی با علی مُرده بودم
تا نمی‌دیدم افتادنش را
آه ، افتاد از شاخ وحدت
میوه خود می‌فتد با رسیدن
سنگ و نیزه پراندن ندارد

گر هدف، کندن از بیخ و بن نیست
میوه افتاد و چشمش به من بود
دور آن عاشق مست و مغرور
من در اندیشه جان‌نثاری
با خودم گفتم ای تیغ حیدر
گر تو تیغ علی ، ذوالفقاری
گر کنون کاری از تو نیاید
چشم کروبیان سوی من بود
نالۀ خیمه آمد به گوشم
من ولی بی مددکار بودم
آخرین بار با بی پناهی
ناگهان جلوه‌ای شد هویدا
لشکر غیب پیشم عیان شد
تا زدم بوسه‌ای بر دو دستش
کاندرین دهر پیدا نمی‌شد
جلوه‌ای مثل آن چهره دیگر
روی خود را به زینب نشان داد
روی او بود مثل محمد
بوسه بر چشم مولا زد اما
در هم آمیخت لبخند آن دو
اذن میدان گرفت از ولایت
تشنۀ وصل او بود و اینک
هیچ آبی چنان بوسۀ او
جز در آئینۀ آن دو لبخند

عشق و معشوق و عاشق یکی شد
کاشکی وعدۀ انتقامش
تا نمی شد چنان خیره سر،  شمر
رأس مولا جدا از قفا شد
خیمه‌ها شد به یکباره غارت
چشم دشمن پی کشف من بود
تا مرا هم غنیمت بگیرند
من ولی در کف غیب بودم
بعد از آن ، هر زمان با امامی
آه اما برای همیشه
چونکه پیوسته افتاد تأخیر
تا شدم عاقبت یار مهدی
گرچه مولا کمر بسته‌ام کرد
عمر طولانی انتظارم
بوده‌ام زینت دست حیدر
خفته‌ام زیر زنگار غربت
بوده مشکل گشا صاحب من

روز و شب می‌شمارم دقایق
می‌کِشد انتقام از دلم ، صبر
آرزومند یک دم تنفس
این منم ، مظهر خشم شیعه
هم محمد برایم دعا کرد
اینک افتاده‌ام زار و مهجور
فصل زیبای سرخ قشنگی است
التماس دعا دارم از یار
تا که خورشید وصلم بر آید
تا ز حبس ابد پر بگیرم
تا ز باغ فرج میوه چینم
تا چو هر شیعۀ مست مهدی
هر کجا واژۀ انتظار است
هست در ذات هر دین و آئین
هست در ذات هر چشمه‌ساری
گرچه من تیغم و آبدارم
گرچه من آلت قتل و جنگم
گرچه دارم حضوری شرربار
گرچه من شهرۀ خاص و عامم
در حقیقت نه روحم نه جسمم
اسم من یک نماد و پیام است
نیستم من بجز یک پدیده
مظهر سادۀ اتحادم
حاصلجمع درد و غرورم
من قلم در کف انتقادم
قلب جمعیتی داغدارم
روح اندیشۀ عارفانم
نیستم ناله ، تصنیف سبزم
نیستم نوحه ، فکر رشیدم
نیستم حربه ، تهدید سرخم
ساده گویم : فقط یک تلاشم
شیعه حکم خشونت ندارد
انتقام و طلب کردن خون
نیست معنای این دو برابر
آه اما طلب کردن خون

هرکه شد طالب خون، خداخوست

 

 

ای حسین علی را هوادار
واژه‌های مذاب تفکر
مثل نبض زمان بی‌قرارید
درد‌های دلم بیشمار است
عالمی راز در ظرف دارم
منتظرتر ز من در جهان کیست
تیغ مولا علی ، ذوالفقارم
آن دلاور که شیر خدا بود
عاشق و بی‌قرار محمد
یاورش ، وقت پیکار بودم
نام من حکم زنگ خطر داشت
جرأت کفر پژمرده می‌شد
کشتن ظالمان ، خوی من بود
از دمم مرگ دل می‌خراشید
این قَدَر وحشت آور نبودم
بی علی ، نام من منفعل بود
قدرت من ز نیروی او بود
شهرتی از اجل بیشتر داشت
بود ابر لطیف کرامت
عاشق و ساده و بی‌ریا بود
من دلی داشتم آب‌دیده
قلب و اندام من آهنین بود
تشنۀ خون هر دیو ملعون
از خُم مرگ ساغر زدن بود
من شناور شدم در سپاهی
بر سر کفر الّا به اجبار
گر سماجت ، عداوت نمی‌کرد
گر قساوت جنایت نمی‌کرد
ادعای دیانت نمی‌کرد
فتنه ، قصد خیانت نمی‌کرد
آه ، اما شقاوت نمی‌کرد
گرچه بودم حریف قشونی
مثل نفس علی ، رام بودم
تا دلی صیقلی می‌گرفتم
گاه حتی میان دو نوروز
بی نیاز از سلاح و قشون بود
قدرتش بود از عرش اعلی
جلوۀ مهر حق در زمین بود
شد قرین فلاح و سعادت
روز و شب در خِیامش نشستم
روزگاری پر از مکر و کین بود
او که مظلوم‌تر از علی شد
دور او حلقۀ حیله بستند
دور او گشت خالی ز یاور
کُشته گردید با زهر کینه
جان مولا قسم خورده بودم
انتقامش ز دشمن بگیرم
من شدم یاور یار دیگر
خیمه در قلب اعدا زدم من
رعشه در لشکر دشمن افتاد
خطبه‌ها خواند مولا ز رأفت
یاد ، از جدّ خود مصطفی کرد
می‌روم کوفه ، اما به دعوت
نیست بیعت مرا با اراذل
نور اصلاح در امتم من
وارث خــاتــم‌المــرســلینم
سوی شهر دگر می‌روم من
چون دل دشمنان پر شرر بود
جنگ ، تحمیل کردند بر او
این رَجَز خواند و مردانه جنگید
جز به قتلم تناور نگردد
آی شمشیرهای سم آلود
یا سر جنگ و پیکار دارد
با سپاه سقیفه در آویز
با قساوت بکُش خصم خوارم
جان نمی‌گیرد الا به کشتار
نسل کفار را بر کن از خاک
کافران را در آغوش خود گیر
جز پی یار و دلبر نمی‌گشت
نعره زد «یا سُیوفُ خُذینی»
قلب خود را به وحدت جلا داد
از همه تیغ‌های نهانی
تا بَرَندش به آغوش دلبر
«یا سُیوفُ خُذینی» مرا کشت

لیک «هَل مِن مُعینی» مرا کشت
غمزۀ آتشینی مرا کشت
خندۀ نازنینی مرا کشت
بی کسی ، بی معینی مرا کشت
آن غرور زمینی مرا کشت
انتظار آفرینی مرا کشت
لیک آن مهر دینی مرا کشت
دور او رقص از سر گرفتند
قاتل دشمنان گشته بودم
صورتم پاک با پیرهن کرد
با محبت به خشمم بزد بند
با طمأنینه‌ای کرد خواهش
گفت خاموش شو ، من خموشم
بهره بُرد از تمام توانت؟
از توان تو کرد استفاده
حکم او در حریم خدا بود
نام اسلام باقی نمی‌ماند
دســت‌پــروردۀ مـرتـضـــائی
نیست دشمن کُشی آرزویم
می‌کنم استفاده ز نیرو
نه نیازی به تو نه به من بود
عِده و عُده دیگر اضافی‌ست
وصف او را ز مامش شنیده‌ست
قصۀ غصه‌های پدر را
گرچه مانند گل زود پژمرد
بود او مثل جان در بر ما
مِهر پروردِ آن نازنینم
چند آتشفشان خدائی
تا بگیرد تقاص از ستمکار
کینه‌ای سخت و دیرینه دارد
رسم جنگیدنش مرتضائی است
منهدم می‌کند کوفه و شام
ای ز صبر پدر یادگارم
قصدش ایجاد دریای خون است
کی شود خشم عباس خاموش
تشنگی در حقیقت ، مَجاز است
من شدم رام در دست مولا
زد عطش بر دل خیمه‌ها چنگ
شد عوض نقش میر علمدار
رفت عباس تا آوَرَد آب
بر لب آب با مکر اعدا
کشته گشتند در آن بیابان
جاری از عرش ، اشک خدا شد
شد در آن عرصه تنهای تنها
از سوار و پیاده ز هر سو
شیون خیمه از حد فزون شد
مثل یک نخل خون‌فام برخاست
قامتش مثل فواره چین خورد
آسمان زد گریبان خود چاک
آسمان سوی پائین گرائید
از زمین باز برخاست مولا
بازویش دست روح‌الامین بود
مثل نیلوفری سرخ روئید
جستجو زینب و بچه‌ها کرد
پلک خود را برایش تکان داد
ناگهان دیدم آن چشم مستش
یا فرو بسته حتی نمی‌شد
پرده ، پائین و بالا نمی‌شد
چشم من گر که بینا نمی‌شد
اینچنین ساده معنا نمی‌شد
بار دیگر مهیا نمی‌شد
جلوه جز حق تعالی نمی‌شد
بر لبانش شکوفا نمی‌شد
یافت در قلب صحرا نمی‌شد
از خماری دل‌آرا نمی‌شد
در زمین جای آنها نمی‌شد
هرگز این باور ما نمی‌شد
گر که این عرصه برپا نمی‌شد
دور آن جلوه‌گه جا نمی‌شد
کاش نوبت به زهرا نمی‌شد
کاش فولاد گویا نمی‌شد
هر که می‌دید و شیدا نمی‌شد
مثل آن چشم پیدا نمی‌شد
تیغ و خون و زمین عطشناک
ناکثین ، قاسطین ، مارقین را
شمر و ابن زیاد و خلیفه
روح مولا پیِ عشقبازی
عهد او رفته از یادشان بود
با حسن زهر کین خورده بودم
لحظۀ سرخ جان دادنش را
برترین میوۀ سرخ خلقت
نیست دیگر نیازش به چیدن
دور او اسب راندن ندارد
اینهمه تیغ لخت از پی چیست
مهبطش دامن بوالحسن بود
لشکری بود جرّار و منفور
دیده در راه یک دستِ یاری
نیست مثل تو ناکامِ دیگر
این زمان بایدت کرد کاری
پس تو را کی دگر کار آید
چشم خوبان به نیروی من بود
آسمانِ غم آمد به دوشم
دیده در راه یک یار بودم
بر نگاهش نمودم نگاهی
در غروب دو چشمان مولا
دستی از غیب سویم روان شد
چشمم افتاد بر چشم مستش
دیده حتی به رؤیا نمی‌شد
در دو عالم هویدا نمی‌شد
ورنه زینب شکیبا نمی‌شد
کربلا گرچه بطحا نمی‌شد
آتش عشق اطفا نمی‌شد
ورنه مولا مداوا نمی‌شد
آن ولی راضی اما نمی‌شد
سیر از آن روی زیبا نمی‌شد
جانفزا و گوارا نمی‌شد
کنز مخفی شناسا نمی‌شد
کشته ، جز هر سه پیدا نمی‌شد

حبس در جلد فردا نمی‌شد
تا نمی‌گشت ننگ بشر ، شمر
تشنگی فاتح کربلا شد
اهلبیت نبی در اسارت
بر سر هر زبان حرف من بود
تا ز من قدر و قدرت بگیرند
سر فرو برده در جیب بودم
آمدم در پی انتقامی
حسرتم ماند بر دل ز پیشه
در مجازات دشمن ، به تقدیر
غایب از چشم اغیار مهدی
عمر طولانی‌ام خسته‌ام کرد
هست افزون‌تر از عمر یارم
هست این برترین افتخارم
خود ، بر آورده هجران دمارم
گشته مشکل ولی حال ، کارم
ساعت مخفی روزگارم
می‌کُشد عاقبت ، انتظارم
در خط اول کارزارم
تیغ مولا علی ، ذوالفقارم
هم علی داد رونق به کارم
گوشۀ خیمۀ شهسوارم
فصل بوسیدن دست یارم
تا که شاید کند کامکارم
دورۀ انتظارم سر آید
زندگی ، باز از سر بگیرم
نصرت منتقم را ببینم
بوسه باران کنم دست مهدی
مستتر در دلش ذوالفقار است
اعتقادی به یک منجی دین
واژۀ سبز چشم‌انتظاری
گرچه من عاشق کارزارم
گرچه دارای قلبی ز سنگم
مثل کابوس در خواب کفار
گرچه هم معنیِ انتقامم
من فقط یک پر آوازه اسمم
ظرف حق‌جوئی و انتقام است
نیستم عقده ، هستم عقیده
خشم شیعه به وقت جهادم
حاصلضرب عشق و شعورم
من عَلم در صف اعتقادم
روح تفدیدۀ لاله‌زارم
مثل خون در رگ شیعیانم
نیستم فتنه ، تکلیف سبزم
نیستم روضه ، ذکر شهیدم
نیستم دشنه ، تمهید سرخم
حکم جاوید آماده باشم
ذوالفقار است و رخصت ندارد
گرچه هستند یکسان و همگون
هر دو دارند معنای دیگر
راز سرخی است از ناز مشحون
عشق ، خون خدا در رگ اوست

 

زرقان فارس - اردیبهشت 1379

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مثنوی مُـنـتـَقِـم

«وِترَ مُوتور» یعنی خونی که انتقام آن گرفته نشده است. این مثنوی، برداشتی آزاد است از عبارت رازناک «وَالوِترَالمُوتور» در زیارت عاشورا : السلام علیک یا ثارالله و ابن ثاره وَالوِترَالمُوتور...

سلام بر تو ای خون خدا و پسر خون او و ای کسی که انتقام خون او گرفته نشده..

 

منتقم باشد ز اسماء خدا
بی نهایت جلوه دارد «او» عیان
خون ناحق گر بریزد بر زمین
نیست «بیدینی و دینداری» ملاک
گر ، به بیدین هم شود ظلم و جفا
خون هر مظلوم دارد کیفری
در جهان ، بی یار و مظلومی دگر
گرچه در ظاهر گرفتند انتقام
گر جهان می‌شد قتیل کیفرش
انتقام واقعی را کردگار
انتقام اما همیشه مرگ نیست
ما همه برگیم و آن مولا ، درخت
او درخت نور باشد در جهان
خون او نور چراغ هستی است
خون «او» تا نقش وحدت می‌کشد
«خون او و باب او خون خداست»
خون‌بهای چلچراغ کائنات
منتقم نور است و ظلمت می‌بَرد
منتقم پیوسته مثل آذرخش
منتقم پیوسته با نور مبین
نور زینب در خراب آباد شام
نور زینب در زمانها جاری است
منتقم اینگونه می‌گیرد تقاص
می‌دهد بر قلب بدها ، نور ناب
خوب‌ها را می‌نماید خوب‌تر
انتقام نور حق تا روز «داد»
گرچه با خون حسین ابن علی
انتقام از خون مولا دیر شد
چونکه او قربان شده در راه حق
چونکه باشد خون‌بهایش نزد رب
این طلب را وعده داده کردگار
این طلب یعنی دمادم انتقام
چون قصاص خون او تا روز دین
جلوه‌گاه «وِتر موتور» است او
«وتر موتور» از قوانین خداست
هم وسیله‌ست این برای اعتلا
«وتر موتور» است در هر روزگار
هر زمان فردی ز جمع اولیا
طالب خون خدا در هر زمان
وارث هر خون امام دیگری است
تا قیامت می‌رود این سلسله
در حقیقت خونبها و خون یکی است
وارث خون حسین فاطمه
هر شهیدی هم که باشد یار او
وارث خون شهیدان چون خداست
چونکه خورشید شهادت تا ابد
گرچه دارد هر شهیدی منتقم
گرچه رزق هر شهیدی در جنان
لیک می‌ماند تقاصش بر زمین
در تمام طول این تاریخ پست
کشتن هابیل‌های بیشمار
اینهمه خونِ به ناحق ریخته
نیست این دریای خون ، بی‌دادخواه
دمبدم کیفر گرفته دست غیب
گرچه باطل‌ها به ظاهر حاکم‌اند
انتقام ، آئینۀ عهد و ولاست
بر جهان این «خون» حکومت می‌کند
حاکمیت بر بشر حق خداست
هر ولی در انتقام از خون پیش
خون او هم وعده‌گاه دیگری است
هر زمان یک منتقم یابد ظهور
«وتر موتور»ش نماید رهبری
می‌رود این ارث ، دائم نهر نهر
هر کنش دارد ز پی یک واکنش
گرچه دنیا ظاهراً بی صاحب است
گرچه دنیا بی حساب است و کتاب
هر عمل یا نیت زشت و قشنگ
هست قانون خدا «خود-انتقام»
منتقم جاری است چون خون خدا
اولین خون خدا هابیل بود
خون او از روز اول شد «ولّی»
ابتدای حاکمیت بر بشر
گر نمانَد در جهان غیر از دو تن
از دو تن ، یک تن امیر و رهبر است

از دو تن در این جهان یک تن ولی است
گر شود مقتول ، فرد حق‌پرست
خون آن مقتول را ، وارث ، خداست
«وتر موتور» است این آئین «داد»
«وتر موتور» است عدل کردگار
از تجلی‌های جبر است این امور
روز اول طبق یک قانون جبر
یک نفر باید شود خون خدا
تا شود معلوم قدر زندگی
یک نفر باید به ناحق جان دهد
یک نفر باید شود زان دو ، فدا
یک نفر باید شود زان دو ، شهید
یک نفر باید شود اصلاحگر
یک نفر باید بمیرد ، تا مدام
هست این قانون «جبر» روزگار
از میان آن دو تن ، آن «با ولا»
تا بگردد پیشتاز کاروان
تا بگردد عهده‌دار کائنات
این یکی باب‌الحوائج می‌شود
این یکی گردد روان در روح دهر
جبر یعنی : از خلایق ، هیچکس
این قفس دارای قانون است و نظم
جبر یعنی : هیچکس با میل خود
جبر یعنی : کل قانون کمال
جبر یعنی : بهترین قانون‌گزار
او تو را مهمان نکرده بهر زجر
جبر : یعنی زندگی چون میهمان
گر همین توفیقِ اجباری نبود
جبر باشد بهترین نظم حیات
جبر : یعنی هر کسی از ناخدا
اختیاری گشته راه خیر و شر
جبر یعنی هرکه دارد اختیار
جبر یعنی هرکه دارد اختیار
از قوانین قفس اما ، گریز
هیچکس را نیست امکان فرار
خلق ، تسلیم قوانین خداست
شرط لذت بردن از کل نِعَم
جبرهای حق تعالی نعمتند
اینهمه تکرار اَنعام خدا
تا که سفره‌ی اشتهایت وا شود
لیک چون انسان ندارد آگهی
حضرت جبار با تحمیل لطف
هیچ دانی معنی «جبار» چیست؟
جبر را آزار نامیدن خطاست
کرده او واجب به خود بخشندگی
هست هر جبری به نفع بندگان
جبر باشد مثل دستور طبیب
هست دستورات او اکرام او
جبر دیگر هست ارسال رُسُل
در نبوت ، خاتمیت هست جبر
هست این مانند نظم مدرسه
مثل جبر مدرسه ، پروردگار
انبیا آموزگاران بوده‌اند
بوده جبری ناب ، ارسال رُسُل
با چنین پیغمبران خاص و عام
از چه رو دیگر نمی‌آید رسول
نیست آیا در زمان ما نیاز
آه آیا لطف حق تعطیل شد؟
خاتمیت ، جبر ناب دیگری است
هر غروبی در پی‌اش باشد طلوع
در نبوت ، خاتمیت می‌رسد
جبر زیبای دگر در غیبت است
کی سر آید عهد سرخ انتظار؟
جبر خلقت ، با رسالت ، متصل
جبر جز در قدرت «جبار» نیست
آنچه از علم ازل در نزد ماست
اولیا چون با خدا هستند وصل
انبیا از سوی یزدان آمدند
نیست معنای رسالت غیر از این
آمدند آنها به اذن ذوالجلال
تا بگویند او جمیل است و رحیم
نیست ظالم حضرت پروردگار
آمدند آن کُشته‌های ناز عشق
ساقیان بزم وحدت آمدند
تا خلایق یار یکدیگر شوند
آمدند آموزگاران نجات
آمدند و کُشته گشتند آن مهان
ما نه تنها انبیا را کشته‌ایم
گرچه بر آنها بسی بیداد شد
منتقم دارند آنها در جهان
«وتر موتور» دگر در جان ماست
ما در این دنیا هدایت می‌شویم
در عبادت ، نفس ما را می‌کُشد
هر مقامی یک ثَمن دارد ، عزیز
یک نفر در ما ریاضت می‌کِشد
«وتر موتور» است او در روح ما
اوست دائم می‌بَرد با شور و شین
اوست در ما طالب خون شهید
در دل ما اوست محو شاه دین
یک نفر در ما فدائی می‌شود
یک نفر افکار ما را مهدی است
یک نفر در من هم اینک زنده شد
در من اینک یک نفر از «خود» گذشت
اوست دارد با رموز معنوی
اوست دارد بر حقایق می‌رسد
اوست دارد می‌رسد با عطر سیب
روح من در آتش سرخ فراق
اوست دارد می‌برد دل را به ناز
منتقم ، آری شهید روح ماست
نیست در قاموس خون حق ، شکست
تا ظهور مهدی صاحب زمان
منتقم می‌آید اما با دو تیغ
منتقم محتاج تیغ تیز نیست
با تبسم ، عاشقان را می‌کُشد
با نگاهش دهر ، بیدل می‌شود
ذوالفقارش تشنه‌کام انتقام
وارث علم نبیین است او
کل قانون خدا ، در دست او
علم عالَم تا زمان آن امیر
علم او مانند اقیانوس‌هاست
با چنین علمی که در فرمان اوست
او ندارد احتیاجی بر ستیز
ذوالفقارش گرچه باشد بیقرار
لیک تا جنگی بر او تحمیل نیست
گرچه باشد عهده‌دار هر قصاص
لیک مِهرش ، ارث سبز مصطفی است
در زمانش ، رجعتی گردد شروع
هر که با او بسته «عهد» انتقام
کل خون‌های به ناحق ریخته
دشمنان هم زنده می‌گردند باز
چون شهادت افتخار اولیاست
چون شهادت بهترین قانون اوست
منتقم هم می‌شود آخر شهید
بی شهادت گر بمیرد آن امام
اولین و آخرین خون خدا
وارثان ، از اولین تا آخرین
خون‌بهای کل ، حسین ابن علی است
او به همراه شهیدان زمین
می‌شود فرمانروای زندگی
گرچه بر جبر زمان ، ما واقفیم
هیچکس در جبر ، بی تکلیف نیست
این اراده می‌دهد بر ما کمال
گرچه ، سلطان ضامن امر خود است
گر کسی دارد تمنای ظهور
گر بخواهد دهر را زیبا کند
بی وجود منتقم ، هر انقلاب
«وتر موتور» تشیع در خفاست
شیعه شمشیری است پنهان در نیام
یک طرف ، عشق حسینی در دلش
عشق و نفرت از اصول فطرت است
عشق بی نفرت ، دروغی بیش نیست
می‌شود آیا کسی را دوست داشت
شیعه دارد نفرتی تلخ و شدید
یک یزید بی حیا در نفس ماست
گر نگیریم انتقام از خویش ، ما
منتقم در ما حکومت می‌کند
انتقام از خود ، جهاد اکبر است
«خود شکستن» روح ادیان خداست
بهترین میدان برای انتقام
خیمۀ دین را ستون باشد نماز
بی ستون ، هر خیمه می‌افتد ز پا
روح عاشورا نماز است و نماز
حق ، جهان را آفریده با نشاط
کهکشان تا ذره در رقصند و شور
گر کسی در این جهان ، بی لذت است
هستۀ این آفرینش ، زندگی است
عامل ایجاد ، لذت بوده است
هست معنای عبادت ، بندگی
میوۀ ممنوعه و ترک بهشت
نیست این ظلم خدا بر بندگان
امتحان ، تا هر که خواهد وصل یار
تا پَرَد انسان فراتر از جنان
این جهان ، شد خلق با زیبندگی
هر کسی باید بهشت خویشتن
اهرمن کُشتن ولیکن ساده نیست
اهرمن در زندگی چون رهزن است
چونکه او در امتحانش « رد » شده
او به حکم جبر دارد اختیار
اهرمن در جلوه‌های مختلف
در زمانها داشته نقشی خطیر
بدترین بازیِ شیطان در زمین
هر که آمد مؤمنین را شد امیر
گشت چون با نام دین فرمانروا
با طناب «جبر» و دار فلسفه
اهرمن گوید دمادم بر بشر :
گفته : تو بی‌اختیاری در گناه
گفته : تو «مجبور» هستی در عمل
گفته : من مأمور و مجبورم ، تو نیز
گفته : چون اخراج گشتی از بهشت
گفته : این وضع تو تقدیر خداست
گفته : راه رستگاری بسته است
کرده صدها وسوسه از این قبیل
با چنین اغواگریها در عمل
زین میان ، آزادگان ، با اختیار
بر سر راه شیاطین سد شدند
حمله‌ها کردند بر ظلم و ستم
در جهان تغییرها ایجاد شد
گرچه آنها رنج و محنت برده‌اند
لذتی چون لذت ایثار نیست
لذت و زیبائی ایثارها
لذت با قطره‌ها دریا شدن
لذت نابودی طاغوتها
لذت حق گفتن و حق خواستن
لذت فریادهای پر طنین
لذتی چون لذت «نوّاب»ها
لذت همراه گشتن با حسین
لذت در کربلا ، اکبر شدن
لذت عباس گشتن در فرات
لذتی چون لذت ام‌البنین
لذت زینب که او با هر شهید
لذت همراه با موسی شدن
لذت حقگوئی و عشق و ادب
لذت تقوای یوسف داشتن
لذت هابیل در عهد و وفا
لذتی چون لذت ایثار نیست


این جهان با صنعت پروردگار
جلوه‌ای از این قوانین ، ظاهر است
آنچه عقل ما نموده اکتشاف
عقل ما اما نباشد عقل کُل
از میان جبرهای این جهان
جبر اول : تو نداری اختیار
جبر دوم : بر تو داده اختیار
جبر سوم : نیست خلقت ، بی هدف
جبر چارم : روح تو بی مُنتهاست
جبر پنجم : نفس تو شیطان توست
جبر شش : دارد عمل ، عکس‌العمل
جبر هفتم : غیب ، خفته در سبب
جبر هشتم : نیست از مردن گریز
جبر نُه : باشد دعا مقراض جبر
جبر دَه : فطرت بُود چشم انتظار
جبر بعدی : گشته انسان جانشین
جبر آخر : ثار ، دارد منتقم
بر اساس اینهمه جبر و قَدَر

«وتر موتور» است روح عدل و داد
«وتر موتور» است خون هر شهید
زین سبب جاری بُود در عالمین

 hsj

 

جلوهگاهش هست اما در خفا
منتقم باشد ز اسماء نهان
هست سلطان جهانش ، جانشین
هست «مظلومی و بی یاری» ملاک
باز می‌گیرد تقاصش را خدا
خاصه خون پاک فرد اطهری
نیست مثل زادۀ خیرالبشر
از گروه قاتلان آن امام
خود نمی‌شد خونبهای اصغرش
باز می‌گیرد ز قلب روزگار
انتقام یک درخت از برگ نیست
کی شود برگی برابر با درخت
لُمعه‌ای از اوست نور کهکشان
قلب او تا حشر باغ هستی است
انتقام از جهل و ظلمت می‌کشد
خونشان را حقتعالی خونبهاست
هست تنها ، منبع نور حیات
مهر در قلب عداوت می‌بَرد
می‌شود بر قلب ظلمت ، نوربخش
می‌درخشد در شبستان زمین
بود عین آذَرَخش انتقام
باعث آزادی و بیداری است
در مسیر زندگی از عام و خاص
می‌کند اهدا به ظلمت ، آفتاب
تا شود محبوب او محبوب‌تر
در زمان بی وقفه دارد امتداد
نورباران گشته ظلمت‌ها ؛ ولی
تا ابد خونخواهی‌اش تأخیر شد
هست او بر خون‌بهایش مستحق
تا قیامت ، خون‌بها دارد طلب
ورنه او چیزی نمی‌خواهد ز یار
مثل نور زینبی در صبح شام
در دل تاریخ مانده بر زمین
گرچه در هر ظلمتی نور است او
دست غیب مجریانش در خفاست
هم بهانه در بیان خونبها
چون صراط‌المستقیم کردگار
می‌شود خونخواه آن خون خدا
هست معصومی ز نسل آن شهان
حاصل هر خون ، پیام دیگری است
نیست هرگز این هدف را فیصله
خون ولی بر خونبهایش متکی است
حق تعالی هست و مخلوقش همه
«وتر موتور» است حکم ثار او
انتقام خونشان دائم بپاست
نور می‌بخشد به قلب خوب و بد
گرچه سازد کاخ ظالم منهدم
هست فضل و اعتلای بیکران

 

تا بگیرد حق خود در یوم دین
ظاهراً حق خورده از باطل شکست

بوده رسم و افتخار روزگار
بر درِ عرشِ خدا ، آویخته
منتقم ، غافل نبوده هیچگاه
از تمام ظالمان ، بی شک و ریب
در حقیقت ، منتقم‌ها قائم‌اند
خون مظلومان ، به دنیا مقتداست
قاتلانش را عقوبت می‌کند
جانشین حق در این دنیا «ولا»ست
پاسداری می‌کند با خون خویش
قاتلش هم در گناه دیگری است
تا شود با اذن حق مشکات نور
وارثش گردد شهید دیگری
تا ابد در قلب خون‌پالای دهر
خوب را پاداش و بد را سرزنش
صاحبش مانند خالق غایب است
ذر
ةالمثقال آن دارد حساب
باز می‌گردد به انسان بی‌درنگ
کیفر و پاداش دارد در نیام
«وتر موتور» است قانون بقا
خون او رسواگر قابیل بود
راه حق شد در طریقش منجلی
در مسیر خون او شد جلوه‌گر
یک نفر مولاست در آن انجمن
او که در مقیاس خود پیغمبر است

او که در مقیاس خود مثل علی است
انتقام خون او با وارث است
وارثش بر قاتلش فرمانرواست
رسم گیتی را خدا اینسان نهاد
خفته در قانون جبر روزگار
«وتر موتور» است اینجا در ظهور
یک نفر باید رَود در عمق قبر
تا که خون حق بیابد خونبها
تا شود قیمت ، متاع بندگی
تا که خونش بر جهان سامان دهد
تا شود در غیب عالم مقتدا
تا بفهمد خلق ، معنای یزید
تا  دهد جان در تمیز خیر و شر
در عزایش ، جان بگیرد انتقام
در پی‌اش آید ولیکن «اختیار»
می‌شود با «اختیار خود» ، فدا
در ولایت خون او گردد روان
با نیابت از خداوند حیات
آن یکی از حلقه خارج می‌شود
آن یکی گردد زباله ، کنج شهر
نیست حاکم بر قوانین قفس
نیست ما را قدرت تحلیل و هضم
وارد این دهر پر قانون نشد
وضع گشته در مسیر اعتدال
آفریده بهترین قانون کار
آفریدت تا بگیری مزد و اجر
در قوانین اطاق میزبان
فیض حق بر میهمان جاری نبود
بهترین نوع تکامل تا نجات
شد فراری ، می‌شود در دم فنا
لیک جبری گشته خیر دادگر
تا شود بر کشتی منجی سوار
تا کند از کشتی منجی فرار
نیست ممکن هرگز ای یار عزیز
از در دولت‌سرای کردگار
گر بخواهد یا نخواهد در «سرا»ست
هست تسلیم و رضای دمبدم
اینهمه نعمت برای لذتند
هست در قرآن برای اشتها
چشمه‌های تشنگی پیدا شود
از وجود آن عطای مُشتَهی
کرده واجب بر خودش تکمیل لطف
معنی آن ، فرد پر آزار  نیست
جبر واجب گشتن لطف و عطاست
از طریق جبرهای زندگی
جبر ، جُبران شکست است و زیان
بهر درمان مریض بی شکیب
زین سبب جبار باشد نام او
جمعشان در خاتمیت کرده گل
در امامت ، مهدویت هست جبر
راه رشد کودکان ، بی وسوسه
هم کتاب آورده هم آموزگار
رهنمای روزگاران بوده‌اند
حق ، به مردم هدیه کرده عقل کُل

 

گشته بر خلق خدا ، حجت تمام
در میان اینچنین خلقی جهول؟
تا رسولی وا کند درهای راز؟
یا که کار انبیا تکمیل شد؟
لطف حق در بازتاب دیگری است
شد امامت بعد پیغمبر شروع
در امامت ، مهدویت می‌رسد

امر حق این است و اوج نعمت است
: هر زمان رخصت دهد پروردگار
جبر غیبت ، با قیامت ، متصل
هیچکس آگه ازین اسرار نیست
شمه‌ای از گفته‌های اولیاست
حرفشان باشد تجلیّات اصل
تا که ما را آشتی با حق دهند
«آشتی با حق» بُود پیغام دین
تا بشر را هدیه بخشند از کمال
او لطیف است و رئوف است و کریم
نیست از دست خلایق ، عقده‌دار
تا بیاموزند بر ما راز عشق
تا که در ما تشنگی احیا کنند
صاحبان لذتی بهتر شوند
تا که انسان شُکر گوید بر حیات
جز پریشانی ندیدند از جهان
در وجود خود ، خدا را کشته‌ایم
این جهان از لطفشان آباد شد
«وتر موتورند» تا آخر-زمان
منتقم بر جان ما فرمانرواست
«وتر موتور» عبادت می‌شویم
لذت جرم و ریا را می‌کُشد
هر ثمن یک یاسمن دارد ، عزیز
نقشه‌های استقامت می‌کِشد
اوست در گرداب عالم ، نوح ما
زینب ما را به دیدار حسین
اوست شیدای اباالفضل رشید
هم اباالفضل است هم ام‌البنین
بی زیارت ، کربلائی می‌شود
در دعا آئینۀ خوش «عهد»ی است
روح من از عطر او آکنده شد
تا نصوح من شود در «بازگشت»
می‌سُراید در من اینک مثنوی
او به معنای شقایق می‌رسد
اوست در من «مُضطرِ» اَمّن یُجیب
سر کشیده ، شعله‌های اشتیاق
در شهیدستان معراج نماز
کربلای او ، دل مجروح ماست
خون حق فرمانروای عالم است
«وتر موتور» است در عالم نهان
تیغ سبز علم و عشق بیدریغ
آن وجود نازنین خونریز نیست
با نگاه خود جهان را می‌کُشد
عقل ، عاشق ؛ عشق ، عاقل می‌شود
لیک می‌ماند همیشه تشنه‌کام
مصلح هر دین و آئین است او
نیست می‌گردد ستم از هست او
کمتر از ریگی است در حجم کویر
مثل یک خورشید در فانوس‌هاست
با چنان عشقی که در پیمان اوست
بی‌نیاز است از سلاح و تیغ تیز
تا شود در خیل دشمن ، سر شمار
تیغ او را رخصت تعجیل نیست
گرچه باید گیرد از دشمن تقاص
رسم او حتی به دشمنها ، وفاست
هر شهیدی می‌کند از نو طلوع
می‌کند رجعت به همراه امام
می‌شوند از نو ، همه ، انگیخته
تا دهد حق بر شهیدان امتیاز
منتقم هم کشتۀ عشق خداست
طالب خون خدا هم خون اوست
تا دهد پاداش او ربّ مجید
حلقۀ آخر نمی‌گردد تمام
جمعشان گردد تمام خون‌بها
خون‌بها خواهند در میزان دین
وارث کل شهیدان ، آن ولیّ است
در کنار انبیاء و صالحین
تا کند احیا ، اصول بندگی
لیک بر حقّ ولّی هم عارفیم
این اراده ، قابل تضعیف نیست
جبر مطلق می‌دهد بر ما زوال
مجری امر سلیمان هدهد است
در خودش باید بکارد بذر نور
باید اول منتقم پیدا کند
می‌شود نابود مانند سراب
شیعه ، لبیک خدا در کربلاست
شیعه یعنی شعله‌های انتقام
یک طرف ، نفرت ز فعل قاتلش
هر دلی دارای عشق و نفرت است
نفرت بی عشق جز تشویش نیست

دشمنش را هم چو جان در پوست داشت؟
از هر آنچه هست همرنگ یزید
نفس ما شمری ز جنس اشقیاست
کی دَوَد در قلب ما خون خدا؟
با پلیدی‌ها خصومت می‌کند
خودپرستی ، جنگ با پیغمبر است
خودپرستی کار شیطان دغاست
در نماز است و تفکر در پیام
با ستون ، این خیمه شد در اهتزاز
بی ستون ، دین را نباشد اتکا
زین سبب شد کربلا ، فردوس ناز
زین سبب باشد جهان در انبساط
داده حق بر کل موجودات ، سور
هستی‌اش یک دوزخ پر ذلت است
میوه‌اش ، شور و نشاط بندگی است
کسب لذت در عبادت بوده است
بندگی یعنی بهشت زندگی
بوده در اهداف خلقت ، سرنوشت
هست یک فرصت برای امتحان
باز گردد سوی او با «اختیار»
تا شود «خون خدا» در بیکران
تا بشر لذت برد از زندگی
را بسازد بر مزار اهرمن
این هدف جز کار هر آزاده نیست
اهرمن در سینۀ «ما و من» است
بر سر راه سعادت ، سد شده
تا کند اغواگری در روزگار
می‌کند نسل بشر را منحرف
گشته خان و شاه و سلطان و امیر
بوده در نقش امیرالمؤمنین
کُشت اولاد علی ، از طفل و پیر
بُرد مردم را به جنگ اولیا
کرد او فکر جوامع را خفه
نیستی تو عهده‌دار خیر و شر
من تو را تشویق کردم بر گناه
نیستی محکوم ، گر هستی دغل
نیست ما را در «قضا» پای گریز
نیست تغییری تو را در سرنوشت
گفته : هر جرم تو تقصیر خداست
گفته : حق از دست انسان خسته است
تا برای «جبر» سازد صد دلیل
کرده «لذتها به ذلتها» بَدَل
جبر را کُشتند بر بالای دار
در زمانها ، پیرو احمد شدند
کُشته‌ها دادند آنها ، بیش و کم
کاخهای محکمی بر باد شد
از نبرد خویش لذت برده‌اند
لیک تنها راه آن ، پیکار نیست
نیست در گنجایش گفتارها
لذت «از خود گذشتن»  ما شدن
دیدن طاغوت در تابوتها
لذت در جبهه ، صف آراستن
در شبستان سکوت ظالمین
لذت شلیک بر مردابها
لذت لبیکهای «یا حسین»
یا که مثل حُرِ نام آور شدن
لذت همسو شدن با کائنات
بذل هستی در ره احیای دین
کُشته گشت و غیر زیبائی ندید
لذت در راه حق یحیی شدن
با مسیحای محبت ، روز و شب
بر علیه خود عَلم افراشتن
کشته گشتن از سر صدق و صفا
گرچه آن را طالب بسیار نیست


شد بنا بر جبرهای بیشمار
عقل ما بر کشف آنها قادر است
شد «علوم» مختلف ، با اختلاف
تا شود همبال معراج رُسُل
عقل ، چندین جبر را دیده عیان
در امور کائنات و کردگار
در امور زندگی ، پروردگار
هرکه باشد بی هدف ، گردد تلف
چونکه روحت پرتو روح خداست
اختیارش نیز در دستان توست
هرچه باشد : نیّت و فعل و اَمل
وصل حق را از «سبب‌ها» کن طلب
گرچه هر روز تو باشد رستخیز
با سه شرطِ  : مصلحت ، اصرار ، صبر
تا کند منجی ، جهان را رستگار
گر بخواهد یا نخواهد ، در زمین
تا کند بنیان ظالم ، منهدم
می‌شود جبر عدالت ، جلوه‌گر
تا بیابد حق‌پرستی امتداد
تا که جبرانش کند ربّ مجید
سیل سرخ «یــا لَـثـاراتُ ‌الحسـین»



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

غزل- مثنوی

نوح بر جودی

وَ قِیلَ یَا أَرْضُ ابْلَعِی مَاءکِ وَ یَا سَمَاء أَقْلِعِی وَ غِیضَ الْمَاء وَ قُضِیَ الأَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِیِّ وَ قِیلَ بُعْدًا لِّلْقَوْمِ الظَّالِمِینَ - و گفته شد اى زمین آب خود را فرو بر و اى آسمان [از باران] خوددارى کن و آب فرو کاست و فرمان گزارده شده و [کشتى] بر جودى قرار گرفت و گفته شد مرگ بر قوم ستمکار ﴿ سوره هود - آیه 44

 

می‌رسد بر بام جودی نوح من
نوح من بر پشت طوفانها ، سوار
کشتی‌اش بر کوهه‌های موج‌ها
وارث آزاد مردان زمین
می‌دهد بی مزد و بی منت ، نجات
سیل فتنه در زمانها جاری است
مملکت‌ها زیر آب فتنه‌اند
فتنه‌باران است تاریخ بشر
این جهان غرق است تا سر در هوس
گشته دنیا غرق ظلمت در فساد
در شب و گرداب و طوفانی چنین
کرسی عرش الهی فُلک اوست
هیچ مالک مُلک خود را هرچه هست
می‌شود آیا خداوند حکیم
نیست بی صاحب زمین و آسمان
حق تعالی از طریق حجتش
حجت حق هست ظاهرتر ز نور
نور حق از پشت ابر انتظار
او تمام روز و شب‌ها حاضر است
کشتی او هست دائم در شتاب
هرکسی باشد مددجو از امام

 

کوه جودی قلۀ ایمان ماست
کوه جودی مظهر آرامش است
رستگارانی که با حق همرهند
گرچه او هر روز و ساعت ، ناجی است
گرچه او هر روز باشد در ظهور
می‌رسد از راه در آدینه‌ها
تا غروب جمعه ، آن امدادگر
هرکه گشته صیقلی در انتظار
صبح هر آدینه با شور و نشاط
روح من هر جمعه مستی می‌کند
می‌فرستد بر شقایقها درود
تو گل سرخ وجودی نوح من
قلب شیعه بر ستیغ انتظار
با شهیدان می‌رسی تکبیر گو
از بسیج غیب باشد همرهت
با نوای «یا لثاراتُ الحسین»
پیشتاز هیئتی آب آوری
آدم و نوح و کلیم و یوسفی
رازدار انبیا و اوصیاء
مثل شیعه انتظارت می‌کشند
بر غریقان می‌دهی دست نجات
روح من در یک قفس بر آبها

رشته‌ی پیوند کشتی با قفس
در قفس جبریل روحم بیقرار
یک پَرِ روح‌الامین در جان ماست
هست جبریل وجود اولیا
در وجود ما ولی آزاد نیست
تا حقیقت بر قفس در می‌زند
هر کسی نامی ز منجی می‌برد
چون قفس چسبیده بر بال هبوط
سرنوشت ما چنین است ای عزیز

 

اوست تنها حاکم ملک وجود
حاکمیت در جهان در دست اوست
روح باشد بر بدن فرمانروا
این جهان در غیب می‌یابد نظام
در تمام این جهان پر ز زور
گرچه شاهان در حکومت سازی‌اند
در جهان، هر شاه و شاهک بر فناست

 

خیمه و شمشیر و اسب و تکسوار
آنچه از فنّاوری در دست ماست
هر زمان با مقتضای علم روز
ساکن کوه و جزایر نیست او
نیست در یک خیمه در یک جای دور
غیبت او نیست غیبت از جهان
غایب است و هست حاضر بین ناس
هست پنهان ، تا فرج ، آن محترم
آن زمان نوروز دین ، گردد شروع
می‌رسد پایان ، خزان انتظار
لیک تا آدینه‌ی موعود عشق
تا شود بانگ «اناالمهدی» عیان
تا کنند آماده ، اسباب ظهور
نور یعنی پاکی و آزادگی
نور یعنی طاعت امر اله
هرکه خوبی می‌کند نورانی است
هرکه خوبی می‌کند سرباز اوست

 

در شفاعت هر نبی و هر وصی
آن ولی میراث‌دار اولیاست
گرچه باشد روح آنها در حیات
یک ولیِّ زنده باید هر زمان
هر ولی «امریه» امضا می‌کند
در توسل بر تمام اولیا
این زمان مشکل‌گشا مولای ماست
کار ما در هفته ، می‌گردد دو بار
هست او حاضر میان امتش
دارد او اندیشه‌ی بهبود ما 
گرچه او از ما پریشان خاطر است
این ‌همه پروندۀ پر اشتباه
گر شود تحویل ما هم ، در خیال
ما کجا و آن امام راستین
نیست این برنامه ، نیرنگ و خیال
دم به دم پروندۀ اعمال ما
بین این پرونده‌های پر ملال
هست تنها نامه‌های صالحین
بین خارستان اگر یک شاخه گل
می‌شود قلب شریفش ، پُر سُرور

 

نیست بالاتر ز پیغمبر ، امام
در همین بازار و شهر مردمان
لیک دارد چون نبی اذن از خدا
هست تشکیلات غیبی را امیر
او خودش بر می‌گزیند یارها
هیچ یاری نیست آگه از امور
بعد غیبت ، غیر آن نُوّاب خاص
هر زمان هرکس که گوید : نایب است
هرکه ره یابد به تشکیلات او

 

بعد رجعت ، قاتلان اولیا
جنگ و فتنه باز برپا می‌کنند
 گرچه مولا هست فاتح بر همه
گرچه خونخواه حسین ابن علی است
او نمی‌گیرد ز اعدای زبون
دشمنانش یکدگر را می‌کشند
در لهیب فتنۀ خود ، دشمنان
می‌شود جاری قصاصی اینچنین:
او وجودش هست عین انتقام
نور ، عین انتقام از ظلمت است
چونکه آید نور ، ظلمت می‌رود
اینچنین ، آن آفتاب انتقام

 

قرنها و ماهها و سالهاست
هست دجال از رجال دین فروش
جنگ ادیان بر علیه یکدگر
گرچه دجّال نهائی نیستند
بین ادیان فرقه‌بازی ‌می‌کنند
نیست بی‌دینی اساس کارشان
می‌شود تکرار در طول زمان
مهدویت مکتب خودسازی است
بسکه بازی گشته با میراث دین
مهدویت نیست تنها عشق و شور
منتظِر گر می‌رود در راه کج
منتظِر در انتظار نیکی است
منتقم از شیعه دارد انتظار
مهدویت چون به غیبت گشته وصل
هر کسی حرف و حدیثی ساخته
دشمنان و دوستان ، هریک ، جدا
زین سبب صدها دروغ و نقص و عیب
حق و باطل چون به هم آمیخته
عقل و نقل و مشورت با عالمان
مهدویت ، منطقی دارد زلال
مهدویت نیست بازار و دکان
انزوا و رمل و جادو و فریب
دیدن مهدی اگر یک آرزوست
مهدویت مثل توحید و معاد
هرکه دارد واقعاً میل ظهور
هر دلی باید پر از مهدی شود
عهد بستن با ولایت در دعا
مهدویت روح سبز مذهب است

 

ای که دائم گفته‌ای : مولا بیا
این توئی باید شتابی در حضور
هرکه باشد روح او حق‌ناشناس
چون خوارج می‌کند هر دم قیام
گر شود روح تو با حق متصل
گر پُر از مهدی شود آئینه‌ات
گر که هستی از دل و جان یار او
آن زمان ، خوش می‌شود احوال تو
مهدویت کیمیای زندگی است

 

هست او عاشق‌ترین انسان عصر
چون هدف از خلقت ما بندگی‌ست
گرچه معشوق جهان است آن نکو
مثل احمد ، با شکیب و سوز و درد
در طبابت بسکه غمخوار است او
در کمال و در جمال ، آن صلح کُل
گرچه او هم بنده‌ای باشد چو ما
اوست تنها مصلح کل بشر
بی نظر بر فرقه و آئین و دین
منشأ هر صلح و سازش ، عزم اوست
هرکجا ، جنگی شود او «مضطر» است
هر کجا فقر است و تبعیض و بلا
هر کجا حقی شود پامال کین
در ره احقاق حق ، او رهبر است
مضطر اصلی ولی آن صلحجوست
هر زمان هر کار نیک و کار شر
در مسیر خیر اگر کاری کنی
اوست تنها مصلح کل ، عقل کل
بسکه ما دلمرده و آشفته‌ایم
ما فقط با جنگ و خون و انتقام
نیست شک در اینکه او هم جنگی است
او ندارد احتیاجی بر سلاح
نیست او کشورگشا و جنگجو
گرچه بر او می‌شود تحمیل ، جنگ
با سلاح ناب تبلیغ و پیام

 

هرکه نشناسد امامش در حیات
چون امامت عین ناز و نعمت است
معرفت بر چشمۀ نور خدا
هرکه شد آگاه از این معرفت
می‌شناسد راه وصل و روشنی
در مثل ، چون منبع برق است او
گر که نشناسد کسی اسرار برق
نیست کافی برق و رهبر داشتن
چونکه مولا بر خلایق ، صاحب است
گرچه مولا با عدالت در امور
گرچه دارد هر بشر از او نصیب
هرکه می‌خواهد کمال بیشتر
معرفت ، بی فکر ، می‌باشد محال
در عبادت نیست بالاتر ز فکر
هر مناجات و دعا و کار خیر
فکر کردن در امور روزگار
چون تعقل هست دستور خدا
چونکه ابهامی در این مجموعه نیست
دین برای شُبهه‌ها دارد جواب
زندگی در ظلمت و وهم و خیال
ارزش یک لحظه افکار عبود
لیک باید فکر روحانی شود
گر شود ابلیس ، حاکم بر بشر
گر که شیطان سد نماید راه فکر
هرکه شیطان سد نماید فکر او
مهدویت مکتب فکر است و ذکر
در اصول دین تفکر واجب است
چون امامت از اصول دین ماست
نیست تقلیدی طریق معرفت
چون تفکر واجب آمد در اساس
در ره مهدی شناسی ، هر سؤال
گر شود افکار شیعه ریشه دار
فکر باید آنچنان باشد جَلی
هست محصول تفکر ، عشق پاک
روح ما قائم به ذات ایزدی است
فکر و تحقیق و بصیرت در حیات
فکر بر ما می‌نماید راه راست
علم می‌آید پدید از فکر ناب
زین سبب قرآن ناطق باشد او
گرچه ایزد جلوه‌گر شد در ولّی
هر ولّی هم مثل ما یک بنده است
هیچ امامی نیست پیغمبر ، ولی
چون رسولان دو امانت داشتند
عقل و فطرت این دو نیروی خدا
چون رسولان ، قاصد «او» بوده‌اند
چون نبوت ختم شد با اذن حق
بعد آنان تا به روز داوری
رهبر از سوی نبی شد انتخاب
چون نبی ابلاغ کرده حکم رب
چونکه ارسال رسولان شد تمام
هر ولی باشد صراط مستقیم
هر کجا حق بر تعقل کرده امر
هر تعقل ، هر تفکر در نظام
گر که هستی عاشق وصل ولی
گر که خواهی معرفت بر ذات «او»
هفت اقیانوس دُر ، در یک صدف
در حدیث « مَن عَرَف» با فکر ناب
فطرت ما ناخدای باخداست
تا نگردد سد مسیر اعتقاد
اجتهاد آئینه‌ی روشنگری است
نیست تنها فقه ، مرز اجتهاد
در جهاد عقل با هرگونه جهل
اعلمیت با عدالت ، بی هوی
نیست هرگز بسته این راه دراز
می‌تواند هرکسی با علم و داد
شیعه باشد مکتب تحقیق و فکر
هر مقلد بی تفکر در اصول
هر مقلد بی تفکر ابتر است
تا که نشناسد مقلد ، خویش را
خودشناسی ، یک سلوک ساده است
از کجا من آمدم؟ با این سؤال
گر که باشد فکر ، آزاد و رها
هر سؤالی در مسیر اعتقاد
این جهان و هرچه زیبائی در اوست
چون درون ما خدائی ، حاکم است
چون درون ما رسولی ، ساکن است
چون درون ما امامی ، نایب است

 

از همان آغاز غیبت ، آن جناب
از همان آغاز غیبت ، نور عرش
از همان آغاز غیبت ، فاش فاش
از همان آغاز غیبت ، آن امام
از همان آغاز غیبت ، آن خَبیر
از همان آغاز غیبت ، آن عزیز
از همان آغاز غیبت ، نوح ما
از همان آغاز غیبت ، گشته غیب
از همان آغاز غیبت ، تا کنون
از همان آغاز غیبت ، یار ما
یار ما ، ما را معالج بوده است
هرکه منجی را نمی‌بیند عیان
شستشوئی با گلاب معرفت
معرفت ، دل را خدائی می‌کند
تا که دل مست حقایق می‌شود
معرفت در انزوای خویش نیست
در تشیع ، انزوا ، عین خطاست
برترین عرفان ، مسیر بندگی است
چونکه مخلوقات دارد بیشمار
هست از هر ذره‌ای بر او رهی
هرکه آزاد است طبق فکر خویش
لیک راه مستقیم و بی خطر
مظهر مهر و محبت ، دین ماست
این محبت در ولایت گشته درج
بی ولایت ، دین ندارد انبساط
این ولایت می‌شود از حق شروع
با مراتب ، عشق حق ، زنجیروار
اولین عاشق که باشد آخرین
از طریق انبیا و اوصیا
چون‌که عشق از چشمۀ حق، جاری است
عشق دینی ، در کمال روشنی
دشمنی جز با شیاطین کثیف
مهدویت مکتب عشق و ولاست
منتظِر مثل امام منتَظَر
هر دلی غرق ولایت می‌شود

 

هر زمان هنگام رجعت هست و نیست
گرچه در آینده‌ای حتمی ، امام
ما ولی امروز باید در حیات
گرچه رجعت درج در آینده است
گرچه در آینده می‌آید امام
ما مکلف بر زمان حاضریم

 

قرن‌ها بر شاه و صاحب منصبان
قرن‌ها بر شاه‌های ضد دین
قرنها هر شاه استحمارگر
غاصبان از راه باورهای خلق
باور ما نیز در طول قرون
شیعه با این اعتقادات اصیل
آه آیا شیعه با این فکر ناب
عیب از دین نیست ؛ هست از مسلمین
هرکه آمد با نقاب سبز دین 

 

آنچه آمد گفته در این مثنوی
شعر باشد یا که نظم و فلسفه
این سخنها درد دلهای من است
غیب چون دریا و قطره حرف من
هرچه باشد ، این بُود ایمان من
گرچه شعر من فقط شعر است و بس
طبق قرآن : هرچه خواندی ای جناب
در نهایت هست حرفم یک کلام

 

 

پر کشیده جبرئیل روح من
در عبور از فتنه‌های روزگار
روح بی‌پروای او در اوج‌ها
منجی پروانه‌های باغ دین
هر غریق منتظر ، در حادثات
خوی تاریخ جهان خونخواری است
شهرها غرق عذاب فتنه‌اند
از سر دنیا گذشته آب شر
می‌کشد در منجلاب خود نفس
چون شب گردابها در گردباد
می‌رسد کشتی و کشتیبان دین
غیب و ظاهر هرچه باشد مُلک اوست
خود نمی‌سازد رها بی‌سرپرست
مُلک خود را بی «ولّی» سازد یتیم
نیست بی حجت حیات بندگان
بر خلائق می‌رساند نعمتش
بی بصیرت هرکه باشد هست کور
فاش می‌تابد به قلب روزگار
بر تمام خوب و بدها ناظر است
بر فراز شهرهای زیر آب
او نجاتش می‌دهد با احترام

 

ایستگاه امن و اطمینان ماست
بعد طوفان موسم آسایش است
در نهایت پا به جودی می‌نهند
جمعه اما وعده‌ای معراجی است
جمعه اما هست میقات حضور
تا گزیند بهترین آئینه‌ها
می‌رهاند عده‌ای را از خطر
می‌شود بر کشتی منجی ، سوار
این قفس پر می‌شود از انبساط
در قفس زیباپرستی می‌کند
می‌شود غرق مناجات و سرود
:
روح زیبای سجودی نوح من
گشته همچون کوه جودی نوح من
از افقهای کبودی نوح من
پاک و بی پروا جنودی نوح من
دمبدم داری سرودی نوح من
با علمهائی عمودی نوح من
احمد و عیسا و هودی نوح من
وارث غیب و شهودی نوح من
گبر و ترسا و یهودی نوح من
با تمنائی وَدودی نوح من
روز و شب بازیچه‌ی گردابها

عروةالوثقای امّید است و بس
می‌شمارد لحظه‌های انتظار
او پَرِ پرواز جانها تا خداست
از قفس پیوسته آزاد و رها
زیر آوار قفس دلشاد نیست
جبرئیل روح پرپر می‌زند
روح ما تا عرش اعلی می‌پرد
می‌کند جبریل ما در خود سقوط
روح ما با غم عجین است ای عزیز

 

حکم او جاری است در غیب و شهود
چونکه این هستی طفیل هستِ اوست
غیب دارد بر جهان حکم ولا
غیب عالم هست پیدا بر امام
اوست تنها صاحب عزم‌الامور
چند روزی گرم گردو بازی‌اند
حاکم مطلق فقط مولای ماست

 

هست تمثیل قیام و انتظار
بهتر از آن در کف مولای ماست
او حکومت می‌کند با عشق و سوز
با زمان خود مغایر نیست او
در همین جا ، بین ما دارد حضور
هست او حاضر میان بندگان
لیک باشد بین مردم ناشناس
تا «اناالمهدی» بگوید در حرم
می‌نماید نور آن حضرت ، طلوع
می‌شکوفد دولت سبز بهار
تا ظهور دولت مسعود عشق
هست تکلیفی به دوش شیعیان
هر زمان با انتشار بذر نور
خوبی و زیبائی و دلدادگی
اجتناب از ظلمت جرم و گناه
وارث اندیشه‌ای رحمانی است
در جهاد نفس خود ، جانباز اوست

 

می‌سپارد امر خود بر آن «ولّی»
وارث اعجاز کل انبیاست
جسمشان نوشیده صهبای ممات
رابط خالق شود با بندگان
آن ولیِّ زنده اجرا می‌کند
وارث آنها شود مشکل‌گشا
چون ولیِّ زنده‌ی دنیای ماست
عرضه بر سلطان مُلک کردگار
تا دهد کاهش زیان امتش
می‌فزاید اینچنین او سود ما
در پی اصلاح وضع حاضر است
این ‌همه تکرار خُسران و گناه
می‌شویم از خواندنش افسرده حال
جان فدای محنت آن نازنین
از «کرامَ الکاتبین» پُرس این مقال
عرضه ‌می‌گردد به درگاه خدا
آنچه گاهی می‌فزاید شور و حال
خادمین و شاهدین و شاکرین
عرضه گردد بر دل آن صلح کل
در سُرورش می‌شکوفد باغ نور

 

هست از جنس خلائق ، هر امام
زندگی دارد امام انس و جان
تا کند دخل و تصرف در قضا
دارد او نُوّاب و سردار و وزیر
کس ندارد علم در این کارها
هست تنها اذن او ، شرط حضور
هست تشکیلات مولا ، ناشناس
شک نکن ، او مُفتَری و کاذب است
لب فرو می‌بندد از هر گفتگو

 

زنده می‌گردند با اذن خدا
خویش را رسوا و افشا می‌کنند
گرچه از دنیا ندارد واهمه
گرچه عزمش بیقرار و صیقلی است
انتقامی با نبرد و حمله ؛ چون
 :
یکدگر را بی مدارا می‌کشند
جمله ، می‌سوزند در آتش ، عیان
انتقام از ظالمین با ظالمین
مثل یک خورشید در اعماق شام
منهدم ، ظلمت ، ز نور وحدت است
نکبت و تبعیض و وحشت می‌رود
می‌دهد شب را عذاب انتقام

 

این جهان بازیچه‌ی دجّال‌هاست
زیرک و مردم فریب و سختکوش
هست کار این گروه فتنه گر
لیک با او جملگی همزیستند
ضد دین فرهنگ‌سازی می‌کنند
هست دین بازیچه‌ی افکارشان
حیله‌های دینی سُفیانیان
گر نباشد اینچنین ، یک بازی است
خفته زیر گرد شک ، عین‌الیقین
هست پیمان‌نامۀ عقل و شعور
نیست سودش از مناجات فرج
در فرار از ظلمت و تاریکی است
در جهاد نفس باشد سربدار
خفته در اوهام غفلت ، نور اصل
غیب را با میل خود پرداخته
حرف خود را داده نسبت بر خدا
منتسب گردیده بر دنیای غیب
دین ما ، طرح تعقل ریخته
می‌نماید چهرۀ حق را عیان
بی خرافات و تکاپوی خیال
غرق اوهام و خرافات عیان
نیست راه دیدن روی حبیب
برتر از آن ، زندگی با امر اوست
هست جاری فطرتاً در اعتقاد
در خودش باید بکارد بذر نور
اسوه‌ی ایمان و خوش‌عهدی شود
هست پیمان‌نامۀ خود با خدا
مثل نور شمس در حجم شب است

 

با خودت هم گفته‌ای آیا بیا؟
این توئی باید کنی در حق ظهور
می‌کُشد حق را برای اسکناس
می‌رود با دین به جنگ آن امام
نیستی تو از حقیقت منفصل
غیب ، ظاهر می‌شود در سینه‌ات
می‌شوی شایسته‌ی دیدار او
یار می‌آید به استقبال تو
در ره حق اعتلای بندگی است

 

صاحب کامل‌ترین عرفان عصر
او امام عشق و صلح و زندگی‌ست
او به ما عاشق‌تر است از ما به او
هست مولا چون طبیب دوره‌گرد
کو به کو دنبال بیمار است او
اَشبَهُ‌الناس است بر ختم رُسل
هست عاشق بر بشر ، مثل خدا
هست بر کل خلایق چون پدر
دوست می‌دارد تمام صالحین
باغ لبخند محبت ، بزم اوست
چونکه در کل ، صاحب هر کشور است
هست قلب نازنینش مبتلا
روح صلح اندیش او گردد غمین
ذکر او « اَمَّن یُجیبُ المُضطَر» است
در جهان کانون غمها قلب اوست
در دل آن نازنین دارد اثر
مقتدای خویش را یاری کنی
کل زیبائی‌ست در یک شاخه گل
از صفا و صلح او کم گفته‌ایم
منتشر کردیم اوصاف امام
جنگ او اما همه فرهنگی است
منطقش باشد کلید افتتاح
نیست کشتار خلایق کار او
او نمی‌سازد به عالم ، عرصه تنگ
می‌شود فاتح به هر جنگی ، امام

 

می‌رود با جاهلیت در ممات
معرفت بر آن ، کلید رحمت است
می‌دهد تعلیم بهسازی به ما
بهره‌ها می‌جوید از این موهبت
می‌نماید هستی خود را غنی
چونکه در نور خدا غرق است او
نیست او را بهره‌ای از کار برق
دل ، از آن باید مُنَّور داشتن
معرفت بر نور او هم واجب است
می‌کند قسمت میان خلق ، نور
گرچه در عالم ندارد او رقیب
فکر او باید بتازد پیشتر
معرفت با فکر ، می‌آرد کمال
بی تفکر ، کی شکوفد بذر ذکر؟
با تعقل می‌کند در عرش ، سیر
هست دستور اکید کردگار
می‌شود واجب برای بنده‌ها
در تفکر نقطه‌ی ممنوعه نیست
زین سبب پرسشگری دارد صواب
نیست دستور خدای متعال
هست بالاتر ز عمری در سجود
خالی از امیال شیطانی شود
عقل می‌زاید پیاپی فکر شر
می‌شود هر عاقلی گمراه فکر
هست بیحاصل دعا و ذکر او
چونکه سرشار است از افکار بکر
فکر و تحقیق و تدبّر واجب است
فکر در آن ، واجبِ آئین ماست
نیست موروثی رحیق معرفت
شیعه می‌باید شود مهدی شناس
هست با ارزش‌ترین راه وصال
آن زمان ، مؤمن شود بر «انتظار»
تا نبیند در جهان غیر از ولّی
مثل عشق هر شهید سینه چاک
عقل و فطرت جلوه‌گاه احمدی است
هست تمثیل امام کائنات
این هدایتگر امام روح ماست
علم مولا هست چون ام‌الکتاب
روح زیبای حقایق باشد او
نیست اما خالق خود هر ولّی
لیک ، از نور خدا آکنده است
هر نبی حتماً امام است و ولّی
هم امامت هم رسالت داشتند
بوده کامل در وجود انبیا
جلوه‌گاه این دو نیرو بوده‌اند
شد امامت عطف بر هر ماسَبَق
نیست هرگز این جهان بی رهبری
انتخابی از ره وحی و خطاب
هر امام از سوی حق شد منتخب
منتقل شد ارث آنها بر امام
چونکه باشد جلوه‌ی عقل سلیم
بر ولای چارده گل کرده امر
وصل می‌گردد در آخر بر امام
در خودت آئینه را کن صیقلی
در خودت بنما خدا را جستجو
گر بخواهی غرق شو در « مَن عَرَف»
بر حقیقت می‌رسی ، بی اضطراب
کشتی دین را «تـفـکر» رهنماست
شد شکوفا باغ سبز اجتهاد
رهبری با شیوۀ پیغمبری است
گسترش دارد به کل اعتقاد
مجتهد باید نماید ، راه ، سهل
هست شرط مرجعیت ، در ولا
هست بر کل خلائق ، عرصه باز
خادم مردم شود با اجتهاد
بعد از آن : تقلید و استکمال و ذکر
از پیام مجتهد کرده عدول
دین او بی ریشه و برگ و بر است
او پرستیده بت تشویش را
یک سؤال از فطرت آزاده است
وصل می‌گردد به ذات متعال
می‌پرد یکباره تا عرش خدا
تا هزاران کشف ، دارد امتداد
می‌بَرَد دل را به خلوتگاه دوست
مرتبط با آن خدای دائم است
مرتبط با آن رسول باطن است
مرتبط با آن امام غایب است

 

بوده ظاهرتر ز نور آفتاب
بوده مشکات خدا بر بام  فرش
داده بر کل جهان آماده باش
از حرامی‌ها گرفته انتقام
بوده تشکیلات غیبی را امیر
بوده با هر حق‌ستیزی در ستیز
بوده مشغول نجات روح ما
از نظرهای پر از نقصان و عیب
یاورانش را نموده رهنمون
روز و شب بوده وکیل کار ما
آخرین باب‌الحوائج بوده است
شستشو باید نماید دیدگان
جستجوئی در کتاب معرفت
دمبدم مشکل گشائی می‌کند
عشق، عاقل؛ عقل، عاشق می‌شود
در ردا و نان خشک و ریش نیست
مظهر عرفان شیعه ، کربلاست
در ره حق و حقیقت ، زندگی است
بینهایت اسم دارد کردگار
می‌شود هر راه ، بر او منتهی
هر رهی را خواست او گیرد به پیش
هست راه مذهب خیرالبشر
مکتب عشق و مودّت دین ماست
تا نماید آبروی خویش ، خرج
این ولایت می‌دهد بر دین ، نشاط
جلوه‌های اصل باشد در فروع
حلقه حلقه می‌شود بر ما نثار
هست ذات پاک ربُ العالمین
عشق او ابلاغ می‌گردد به ما
عشق انسانها به هم ، دینداری است
می‌دهد بر قلب انسان ، ایمنی
نیست در دین خداوند لطیف
وعده‌گاه عشق انسان با خداست
باید از جان ، عشق ورزد بر بشر
انتظار او عبادت می‌شود

 

نقطه‌ی پایان غیبت هست و نیست
می‌نماید در جهان ما قیام
فیض گیریم از امام کائنات
این زمان هم رجعت هر بنده است
این زمان هم هست عصر انتقام
چونکه همعصران نور ظاهریم


گفته می‌شد : نایب صاحب زمان
گفته می‌شد : سایه‌ی حق در زمین
شد سوار اعتقادات بشر
قرن‌ها گشتند سرورهای خلق
بوده ابزار شهنشاهان دون
گشته غارت در زمان‌های طویل
باید اینسان می‌شده ابزار خواب
هست بی‌فکری گناه مؤمنین
شد به آسانی امیرالمؤمنین

 

بوده محصول سلوکی مهدوی
گر نمی‌شد گفته ، می‌گشتم خفه
آرمان روح شیدای من است
بیش از این وسعت ندارد ظرف من
خوب یا بد، حک شده در جان من
کرده‌ام پرواز در آن با قفس
حرف خوبش را تو بنما انتخاب
با تفکر عاشقی کن ، والسلام

 

 

بهمن 1388  - صفر1431

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مثنوی تجسیم  فطرت

 

                                     در مدح حضرت ختمی مرتبت و عترت مطهرش

 

خدا تا طرح هستی بر عدم زد
به امر «کُن» جهان شد آفریده
اگرچه خلق هستی ، با علل بود
پس از شش روز یا شش قرن نوری
در این گردونۀ سبز تکامل
خدا آئینه‌ای می‌خواست زیبا
خدا می‌خواست خلقی با شرافت
خدا می‌خواست مرآتی ز رحمت
خدا می‌خواست یک مخلوق لایق
دمید از روح خود در جان هستی
چو فطرت در خلایق شد دمیده
به محض دیدن آن روح زیبا
و شیدائی که دین کائنات است
چو پنهان بود فطرت در طبیعت
که باشد بین مخلوقات ، دائم
خدا می‌خواست یک آئینۀ پاک
به امرش نور عترت شد تولد
خدا نور محمد (ص) را بیاراست
خدا در سینۀ عترت هویداست

در این آئینه‌ی زیبای دلخواه
جهان آئینه‌ای در سینه دارد
دل عالم که مجذوب تماشاست
                     *

محمد روح سبز کائنات است
بُود ذات محمد فطرت کُل
چه باشد نور فطرت در خلایق؟
همان روحی که از شر می‌هراسد
بشر دارد رسولی در دل خویش
چو گردد منطبق پیغام و فطرت
در این توحید ، دل گردد موحد
همین وحدت ، همین یکتاپرستی
                    *

خدا تا امرِ دیدن بر بصر کرد
شعور و قدرت دیدن ز ما نیست
خدا را جز خدا هرگز نبیند
تماشا و تماشاخانه از اوست
کسی غیر از خدا در این جهان نیست
                   *

جهان آفرینش طور عشق است
عدم از روح کوثر گشته موجود
ولایت روح حق در ممکنات است
همین آئینه باشد فطرت دهر
چه باشد راز خلقت جز عبادت
همین آئینه منشور وجود است
                   *

محمد ای گل زیبای خلقت
تو هستی رابط مخلوق و خالق
تو هستی در دو عالم مهرگستر
تو هستی فطرت زیبای خلقت
توئی مجموعۀ کل رسولان
تو هستی چارده نور ولایت
تو جمع انبیا و اولیائی
سرشته حق تعالی فطرت تو
تو و مهدی ز یک نورید مولا
شما هستید معنای حقایق
تو و مهدی خدا را نور عینید
کتاب و عترت هستی شمائید
شما قلب زمانید و زمینید
شما خون در رگ و شریان دهرید
اگر خون در رگ دنیا نباشد
اگر حجت نباشد زندگی نیست
                   *

ولایت منبع نور خدائی است
اگر زنگار برگیری ز فطرت
ولایت جوشش عشق الهی است
ولایت یک نگاه عاشقانه است
جهان بنیاد و اصل و ریشه دارد
ولایت روح هستی در جهان است
ولایت قلب کلّ کائنات است
ولایت روح حق در جسم دنیاست
و زهرا راز مسطور جهان است
                   *

محمد شهر علم حق تعالی است
بجز حیدر کسی در این جهان نیست
ز یک نورند این شاگرد و استاد
پس از او جز علی دانای کل نیست
محمد گرچه مثل بندگان بود
حیات وارث حق بی‌ممات است
محمد کز ازل در لامکان بود
محمد با رسولان بندگی کرد
محمد مسجد دل از ازل بود
محمد آمد و ختم رسل شد
                  *

علی ای زنده‌تر از کلِّ هستی
تو بودی زنده قبل از خلق عالم
تو بودی ناخدای کشتی نوح
تو ابراهیم را استاد بودی
تو آب زندگی بر خضر دادی
تو صبر خویش بر ایوب دادی
جمال یوسف از آئینۀ توست
تو موسی را زبان‌آموز بودی
کمک کردی تو بر عیسی و مریم
تو بر تخت سلیمان حکم راندی
محمد را توئی شاگرد کامل
محمد را تو بر خود جانشین کرد
تو از آب ولایت نوربخشی
ز صبح آفرینش تا قیامت
تو هستی قاسم پاداش و کیفر
شناسای تو در عالم کسی نیست
ولی با آن جلال شهسواری
زُدودی گرد از روی یتیمان
نشاندی طفلکی را روی زانو
شدی همبازی او کودکانه
برایش خنده کردی تا نگرید
گرفتی روی آتش صورت خویش
که ای جان ، نوش کن گرمای آتش
شب دیگر ز نو تکرار کردی
به صدها کلبه و ویرانه رفتی
تو پیک خوش‌خبر بودی همیشه
هیشه با غمی جانسوز و جانکاه
زمیـــن ، گنجــینه‌دار رازهـــایت
تو هستی هفت دریای حقیقت
در این دنیا بجز خوی اراذل
فضیلتهای تو از حد فزون بود
شهادت با تو کسب آبرو کرد
علی ای افتخار نسل آدم
اگرچه فخر دورانی ، علی جان

جج

 

ز فطرت نور عترت را رقم زد
و شد معلوم جای هر پدیده
ولی از روز اول بی خلل بود
جهان شد مثل یک گوی بلوری
شکوفا شد جهان غنچه چون گل
که بنماید در آن خود را تماشا
که بسپارد به او بار امانت
که باشد جلوه‌گاه بی‌نهایت
که باشد در خور تبریک خالق
و فطرت خلق شد با شور و مستی
نظام عاشقی شد آفریده
جهان آفرینش گشت شیدا
روان در کل ذرات حیات است
خدا جسمی ز فطرت کرد خلقت
و حق در او شود هر لحظه قائم
که در او رخ نماید کل افلاک
و مسجود ملائک در ازل شد
و عالم را طفیل عشق او خواست
و عترت اهلبیت حق‌تعالی است

هویدا گشت راز صبغة الله
که احمد را در آن آئینه دارد
فقط شیدای آن دلدار زیباست
                     *

تجلیگاه فطرت در حیات است
که گشته جلوه‌گر در چارده گُل
همان روحی که هست از جنس خالق
و بی تعلیم ، حق را می‌شناسد
که باشد با رسولان همدل و کیش
شود وحدت عیان در عین کثرت
و دلها جملگی گردند واحد
بُود انگیزۀ ایجاد هستی
                  *

به چشم ماسوی بر خود نظر کرد
تولّا و پرستیدن ز ما نیست
خدا را ، ماسوی هرگز نبیند
تماشاگر فقط آن ذات نیکوست
ولی از فرط پیدائی ، عیان نیست
                  *

و آب حوض کوثر نور عشق است
عدم بی نور کوثر هست مفقود
و کوثر چشمۀ آب حیات است
درو پیداست راز خلقت دهر
چه باشد امر فطرت ، جز عبادت
که در آن منعکس ، ربّ ودود است
                  *

که هستی در خلایق نور فطرت
توئی سرچشمۀ کل حقایق
تو هستی شافع دنیا و محشر
تو هستی اسوۀ عشق و فضیلت
تو بودی هر زمان چون جان آنان
تو هستی هر زمان جان امامت
به هر عصری ، تو موعود خدائی
بُود پاک و مطهر عترت تو
شما از غیر حق ، دورید مولا
شما هستید قرآنهای ناطق
شما در عصر خود عین حسینید
و روح و فطرت هستی شمائید
خدا را همنشین و جانشینید
شما روح خدا در جان دهرید
به یک دم زندگی از هم بپاشد
مناجات و دعا و بندگی نیست
                   *

و حجت جلوۀ فرمانروائی است
عیان بینی در آن قرآن و فطرت
بهار رویش عشق الهی است
ولایت شور و شوقی بی بهانه است
جهان پویائی و اندیشه دارد
ولّی در هر زمان صاحب زمان است
ستون خیمۀ سبز حیات است
ولی روح ولایت نور زهراست
که مثل روح فطرت بی‌نشان است
                  *

و حیدر باب شهر علم مولاست
که داند شهر علم مصطفی چیست
که بودند از ازل همتا و همزاد
که جز او وارث علم رُسُل نیست
حیات او نه مثل زندگان بود
که حجت بر تمام ممکنات است
معلم بر همه پیغمبران بود
علی با هر رسولی زندگی کرد
علی گلدستۀ خیرالعمل بود
و فطرت ، جمع در یک باغ گل شد
                  *

صــراط‌المســتقیــم حـق‌پــرســتی
تو بودی منجی حوا و آدم
تو در جسم رسولان بوده‌ای روح
تو اسماعیل را امداد بودی
زبان در کام خشک او نهادی
تو تسکین بر دل یعقوب دادی
حرا و طور سینا سینۀ توست
تو آب نیل را بر او گشودی
تو در گهواره خواندی اسم اعظم
تو یونس را ز ظلمت‌ها رهاندی
توئی عین محمد در فضائل
به فرمان خدا تکمیل دین کرد
تو در اعماق ظلمت می‌درخشی
توئی شاهین میزان عدالت
توئی میزان حق تا روز محشر
دو عالم در نگاهت چون خسی نیست
نمودی کفش خود را وصله‌کاری
کشیدی دست بر موی یتیمان
خوراندی سهم طفل خویش بر او
سپس او را نشاندی روی شانه
دگر از دوری بابا نگرید
کشیدی آه و افغان از دل ریش
مشو غافل ز این خلق بلاکش
یتیم خفته را بیدار کردی
شبانه مخفی و بیگانه رفتی
یتیمان را پدر بودی همیشه
هزاران راز می‌گفتی تو با چاه
زمان ، پژواکی از آوازهایت
توئی آئینۀ عشق و فضیلت
نباشد دشمن عشق و فضائل
ولی ناقص ، بدون مُهر خون بود
شهادت با تو تجدید وضو کرد
که هستی اولین مظلوم عالم
غریب روزگارانی ، علی جان

 

 

 

 

 

فرشته چیست؟

 

تقدیم به روح پاک شاعر و عارف بسیجی، مرحوم مهدی بوریاباف (سهیل)

فرشته گفت: بخوان... شد سؤال ما آغاز
فرشته چیست؟ ملائک چه خلقتی دارند؟
چگونه سجده به بابابزرگ ما کردند؟
چگونه رابطه با خالق جهان دارند؟
چگونه ، با چه زبان ذکر و حمد می‌گویند؟
فرشتگان خدا ، احتیاج هم دارند؟
غذا، لباس ، وسائل ، نیاز آنها چیست؟
اگرچه نیست کسی باخبر ز خلقت‌شان
ولی تَدبّر و تحقیق ، امر قرآن است
به ذهن ، علم و مهارت اگر شود ملکه
همان مهارت و علمش فرشته و مَلَک است
فرشته هم به مَثَل جلوه‌ی مهارتهاست
جهان پر است ز قانون و نظم و نیروها
فرشتگان و ملائک قوای رحمانند
کجاست عرش خدا؟ جسم و روح مخلوقات
فرشته جلوه‌ی پنهان نظم و قانون است
در این نظام که باشد به امر حق خودکار
فرشتگان خدا بی‌شمار و محدودند
فرشته نیست زنی بالدار و خوش سیما
فرشته آینه‌ای از کمال و دانائی است
چنانکه عقربه در روزگار می‌چرخد
به اذن حضرت حق ، ممکن است دیده شود
اگر شود متمثل به امر حضرت دوست
چنانکه شد چو بشر مثل ضیف ابراهیم
نظام غیبی ادیان حق نمادین است
چنانکه خالق صبر است حضرت صابر
و جبر ، قائده‌ی انتظام و جبران است
نظام جبر و قوانین عرش رب جلیل
و جبرئیل جدا هست و نیست از جبار
و جبرئیل شدیدالقواست یعنی او
کدام قدرت و نیرو؟ فقط خدا داند
فرشتگان همگی آیه‌های قانونند
رکوع و سجده‌ی آنها اطاعتی جبری است
اگر عقیده به آنها شده به ما واجب
کجاست مقصد معراج و چیست زان مقصود
عروج ، سیر و سفر سوی کهکشانها نیست
خدا کجاست؟ همین جا ، درون سینه‌ی ما
سفر به خویش ، سفر تا خدای بی‌همتاست
سفر به اَنفُس و آفاق گرچه جسمانی است
و بارگاه عظیم خدا بُوَد همه جا
چنانچه صنعتِ چرخنده صانع خود نیست
به روز اول خلقت که هیچ چیز نبود
پدیده‌ای نـَبـُوَد در جهان ما خودزا
اگرچه هر رَحِمی مثل خویش می‌زاید
میان اینهمه مخلوقِ حضرت جبار
که انتخاب کند راه و رسم و دینش را
تمام عالم هستی به یکدگر وصل است
مدار هستی هر آفریده معلوم است
نهان به دانه‌ی گندم بسی قوانین است
چه کهکشان ، چه اتم ، زنده و هدفمندند
وجود یک پشه دارد هزار و یک قانون
اگر که حذف کنی از وجود ، یک آمیب
بسی فرشته و قانون بُود در آن سلول
و هر پدیده که دارد وجود در دنیا
هزار مُجری و قانون درون یک هسته‌ا‌ست
نپرس نظم و قوانین حق چه تعداد است
بیا به بعثت آن حق-سرشته برگردیم
چگونه گفت «بخوان» با کلام یا الهام
فرشته بود درون یا برون؟ ندارد فرق
صدا صدای خودش بود و خالق جانش
نبوده در دل او جز خدای او ، زینرو
فرشته گفت بخوان..، از کدام لوح و کتاب؟
و خواند از روی قلب خودش ، کلام خدا
فرشته شد متجلی و کمتر از دو کمان
چنانکه یافت ز روح‌الـقُـدُس ، مدد ، عیسی
اگرچه ذات ملائک لطیف و نامرئی است
و چیست اذن خدا؟ در خدا فنا گشتن
و نیست فاصله‌ای بین خالق و مخلوق
بدون واسطه ، انسان بُود به خالق وصل
چه هست واسطۀ بین عاشق و معشوق؟
میان عاشق و معشوق ، واسطه ، عشق است
و عشق نیروی نامرئی دو دلداده‌ست
فرشته نامه‌رسان نیست در وساطت وصل
فرشته در دل احمد همیشه پنهان بود
چو بود رابطه بین خدا و پیغمبر
فرشته بود همان رابطه ، همان نیرو
به روز وصل ، تجلی نمود و ظاهر شد
در این مرابطه ، حق بود چون فرستنده
کسی نبود در آنجا به غیر جبرائیل
کسی ندید فرشته ، ولیک او می‌دید
چو بوده خالقِ جبریل ، آفریننده
به اذن خالق خود ، هر زمان هویدا شد
و گاه شد مُتِمثل به صورت «دِحیا»
فرشته زادۀ جبر است و جبر زادۀ آن
و برق حاصل آب است و سَدّ و نیروگاه
فرشته هست چنان برق و قدرت نابش
اگر به برق بگوئی فرشته ، جا دارد
اگر که جلوه کند برق با تمام توان
ولی به واسطه‌ی یک چراغ و سیم و کلید
بیا به لحظه‌ی بعثت ، دوباره برگردیم
فرشته گشت مجسم به اذن جابر خود
چو آذَرَخش مهیبی در آسمان جا کرد
چنان عجیب که خشکاند ساوه-دریا را
فرشته ، هرچه که بوده ، به اذن و امر صمد
در این مشاهده یعنی دو بار پیغمبر
دوبار دیده تمام قوای جبرِ اله
فرشته جسم نبی را به انقلاب آورد
چه دید حضرت احمد؟ تمام خواهش خود
فرشته ، جلوه‌ی ایمان کامل او بود
و دید کل قوای مُقرّب دیگر
فرشته آمد و نیرو به مصطفی بخشید
به آن طریق که نیرو عصای موسی شد
کتاب عشق و سعادت ، کتاب بی تحریف
نشد ز روی تصادف یتیم مکه ، رسول
همیشه رابطه‌ای عاشقانه با رب داشت
اراده کرد خدا ، امتحان شود احمد
امین مکه چهل سال امتحان گردید
اگرچه «اُمّی و مکتب ندیده» بود رسول
به یُمن فکرت و تحقیق و معرفت‌جوئی
نه در زمان خودش بلکه تا غروب جهان
اگرچه بود نبی بی‌سواد ، در ظاهر
ز حق چه بوده چهل سال اوج خواهش او؟
بدون شک ز خدا کُلّ علم او را خواست
و داد حضرت حق بر رسول ، کوثر علم
چو بود فکر نبی روز و شب به او معطوف
و جبرئیل همان روح دانش او بود
در آن مکاشفه ، در وعده‌گاه غار حرا
پیام وحی روان بود گرچه پیوسته
و آن معلم دانای مکتب توحید
فرشته در دل هر آفریده جا دارد
ولی درون همه ، جلوه‌اش برابر نیست
ضعیف و لاغر و زار است جبرئیل ما
درون سینۀ ما جبرئیل در قفس است
تمام همت ما بستر و لباس و غذاست
ولی فرشتۀ احمد عظیم و مطلق بود
فرشتگان خدا مثل نور سیالند
و چیست بال فرشته ، چکار می‌آید؟
فرشتگان همگی برگزیدگان هستند
مُقسّمان امورات دهر و انسانند
یکی رسالت تکوین این جهان دارد
یکی مراقب اعمال و فعل انسانهاست
یکی به سجدۀ دائم ، یکی رکوع ابد
نسیم عرش الهی غذایشان باشد
فرشتگان ، همه با امر حضرت غفار
خدا و کل ملائک ، و مؤمنین به ذات
کسی که دشمن پیغمبر خدا باشد
و کافران که عداوت ز جهلشان پیداست
و هر که یار نبی و فرشته‌ها باشد
به حکم آنکه بُود فطرت بشر حق‌جو
اگر لجوج نباشد ، بدون شُبهه و ریب
چو هست حضرت خالق ، مُسبب‌الاسباب
و نیست بحث فرشته ، سقیم و پیچیده
اگر فرشته شود حذف از عقاید ما
و این عقیده چه سودی به حال ما دارد؟
برای اینکه شناسای جبر رَب گردیم
که تا ملائک پنهان خویش بشناسیم
و با حمایت آنها جهان خود سازیم
و ما فرشته‌ی پنهان دیگران باشیم
جهان و اینهمه نظم و قوای خفته در آن
و در حیات ، خدائی شدن وظیفۀ اوست
خدا برای چه کس این حیات را آراست؟
و هر که مثل «ولی» قدر زندگی دانست
فرشته هست مقرب ولی چو انسان نیست
خدا ز حنجره نزدیکتر به موجود است
اگرچه کل ملائک امین و استادند
چرا بشر شده اشرف ز کل مخلوقات؟
جهان و زندگی و راه و رسم هر موجود
ولی ز بین تمام پدیده‌های خدا
چگونه ، با چه مزیت ، بشر شده اشرف؟
میان اینهمه موجود ناب در دنیا
ز عقل ، افضل و پیچیده‌تر نشد موجود
تمام نظم و قوانین عالم امکان
حریم غیب جهان ظاهر است اما ، ما
فرشته نیز که از جنس عالم معناست
فرشته گشته به کل نفوس ارزانی
ولیک گشته فرشته درون ما محبوس
چگونه قوۀ او می‌رسد به فِعلیّت
بشر خلیفۀ حق است و دارد این دستور
و اختراع لزومات و کشف مستورات
هر آنچه آمده با اختراع ما به وجود
به اختراع چو بوده‌ست مخترع محتاج
به عقل هرچه نماید خطور ، چون الهام
شود چو بذر شکوفا ، نهال جبر وجود
ز جنس وحی بُود روح سبز الهامات
بشر هر آنچه بخواهد ، شود بر او مکشوف
برای کشف حقایق ، اگر نِه‌ای نائم

 

فرشته چیست؟ فقط ذوالجلال می‌داند
هر آنچه آمده در شعر ، حدس و تحقیق است
هدف ز شعر فقط فکر و ورزش روح است
اگر به شعر ، خطا گشته ، حق ببخشاید

 

 

چگونه گفت بخوان؟ با اشاره یا آواز؟
کجاست وادی آنها؟ چه هیئتی دارند؟
به روی خاک؟ و یا سجده در فضا کردند؟
برای رابطه ، آیا لب و زبان دارند؟
چگونه در دل هر ذره راه می‌جویند؟
بری کثرت خود ، ازدواج هم دارند؟
و صد سؤال دگر ، رمز و راز آنها چیست؟
اگرچه فاش نباشد وجود و طینت‌شان
و این خصیصه فقط امتیاز انسان است
و یا به ذات کسی گر هنر شود ملکه
و بهره‌اش ز مَلَک ، چیره‌دستی و کمک است
که عهده‌دار قوانین و نظم مُلک خداست
بپاست در دل هر ذره خیل اردوها
و مجریان قوانین عرش سبحانند
جماد و مایع و گاز و فضا و مجهولات
درون قلب جهان ، مثل گردش خون است
قوا و مجری و قانون ، یکی است در هر کار
و مجریان قوانین عرش معبودند
چنانکه نقش شده در معابد دنیا
و در تصور انسان نماد زیبائی است
فرشته تا اجلش در مدار می‌چرخد
و یا توسط گیرنده‌ای شنیده شود
فرشته جلوۀ خوش‌چهره‌ای ز یک نیروست
و یا به حضرت مریم دمید روح عظیم
و اعتقاد به غیب از اصول آئین است
حکیم و خالق جبر است حضرت جابر
که در نظام جهان مثل روح پنهان است
مقدر است که باشد به نام جبرائیل
که هست بنده و روح‌الامین آن دربار
بُود میان ملائک ، قوی‌ترین نیرو
کدام موکب و اردو؟ فقط خدا داند
و مجریان همان آیه‌های مکنونند
همین اطاعت آنها ، عبادتی جبری است
به نفع ماست ، نه سود و زیان آن صاحب
: سفر به اوج حقایق و کشف عمق وجود
که بارگاه خدا ، کنج آسمانها نیست
و هست در همه جا ، در تمام ارض و سما
که ما خلیفۀ اوئیم و او به ما مولاست
ولیک ذات سفر ، یک سلوک روحانی است
به روح شاپرکی تا ستاره‌ای به فضا
وجود هیچ تنابنده صانع خود نیست
به امر «کُن فَیَکون» شد پدیده‌ها موجود
و خود به خود نشده هیچ جلوه‌ای پیدا
نه خود به خود به وجود آمده نه می‌آید
فقط بشر شده با حکم جبر ، خودمختار
و امتحان بدهد ایده و یقینش را
و هرکدام جداگانه وصل با اصل است
و مرگ و زندگی هر فرشته محتوم است
که صد فرشته در آن مجری فرامین است
و در مدار به حال طواف می‌چرخند
که کشف گشته ز آن چند جلوه تا اکنون
به کل عالم ایجاد می‌خورد آسیب
که بی اداره‌ی آنها ، شود جهان معلول
فرشته‌ای است برایش در عالم معنا
و مثل نطفه ، پر از رازهای سر بسته‌است
که در شمارش آنها ، عقیم ، اعداد است
به امر «اِقرأ» و حرف فرشته برگردیم
و یا که صوت شد ایجاد و گشت وحی و پیام
فرشته در دل او بود و او در عالم ، غرق
صدای باطنی آرمان و ایمانش
هر آنچه گفته ، خدا گفته ‌است با لب او
که هیچ لوح و کتابی ندیده بود ارباب
کتاب در دل او بود و باز شد اهدا
در آن مکاشفه نزدیک شد به آن جانان
گرفت حضرت احمد ز او توان و قوا
ولیک رؤیت آنها به اذن حق ، مرئی است
و قدر وسعت خود ، غرق در خدا گشتن
و نیست واسطه‌ای بین عاشق و معشوق
چرا فرشته وساطت کند به وصلت اصل؟
کلام؟ نامه؟ پیامک؟ و یا دلی محروق؟
فرشته قاصدکی هست و ضابطه عشق است
و عشق ، ساده بگویم ، فرشته‌ای ساده‌ست
فرشته هست همان عشق مرتبط با اصل
و روحِ رابطه‌اش با خدای سبحان بود
نبود واسطه بین خدا و پیغمبر
که خفته بود چهل سال در وجود او
و جلوه‌گاه پیام خدای قاهر شد
و بود قلب محمد مثال گیرنده
که بود جاذبه‌ی عشقِ بین آن دو خلیل
کسی به غیر نبی هم صدای او نشنید
نموده دخل و تصرف به جان آن بنده
و با رسول خدا همدم و هَماوا شد
که داشت سیرت نیکو و صورت زیبا
و مثل نیروی برق است و استفادۀ آن
و بوده گنج نهانی که کشف شد ناگاه
که نیست قابل رؤیت بجز به اسبابش
که جبر و قدرت و قانونش از خدا دارد
شود ز رؤیت آن ، مثل پنبه ، کوهستان
فرشته جلوه نماید به هیئت خورشید
به جلوه‌گاه کلام و اشاره برگردیم
مهیب و با عظمت ، با قُوای قاهر خود
و مثل رایحه ، جا در تمام دنیا کرد
چنان غریب که رقصاند طاق کسری را
دو بار جلوۀ کامل نموده بر احمد
به عینه دیده تمام علوم جبر و قَدَر
و این مشاهده سخت است و مهلک و جانکاه
فتاد رعشه به جسم نبی و تاب آورد
همان تجسم عشق و کمال و دانش خود
هر آنچه دید ز آن جلوه ، در دل او بود
و دید کل ملائک به شکل خود یکسر
کتاب معجزه را بر حبیب ما بخشید
کتاب ، معجزِ ناب پیامبر ما شد
اساسنامه‌ی خلقت ، کتاب حق-تألیف
ز اتفاق ، نشد برگزیده و مقبول
نوای عشق و پرستش همیشه بر لب داشت
چو خواست خاتم پیغمبران شود احمد
و در خلوص و صفا شُهرۀ زمان گردید
ولی به عالم معنا رسیده بود رسول
رسیده بود به گنج علوم مینوئی
کسی نبود و نگردد چو او حقیقت‌دان
کتاب علم خدا بود در دلش حاضر
چه بوده سوژۀ تحقیق در نیایش او؟
رضا و بندگی و قرب و حلم او را خواست
که هست منشأ صلح و صفا و رحمت و سِلم
گرفت کوثر علمش ز کردگار رئوف
که جلوه کرد و همان جلوه ، خواهش او بود
کتاب علم خدا شد به حضرتش اعطا
به جبر حضرت حق ، باب وحی ، شد بسته
تمام دانش خود را به مرتضی بخشید
و عقل کل خلائق ز او جلا دارد
و راه تقویتش جز به علم و باور نیست
و مثل جوجه ، نزار است جبرئیل ما
نحیف و غمزده با دیو جهل همنفس است
و اوج خواهش ما در دعا ، رفاه و شفاست
و مثل خواهش او ، علم کامل حق بود
و در تنوع و تعداد ، صاحب بالند
نمادِ قدرت خاصی است در مَلَک ، شاید
شفیع و واسطۀ فیض بندگان هستند
و بنده‌های گرانقدر عرش رحمانند
یکی رسالت تشریع و نشر آن دارد
یکی فرشتۀ مرگ است و قابض جانهاست
یکی حفیظ بشر ، دیگری رسول مدد
و قلب کل خلایق ، سرایشان باشد
برای اهل زمین می‌کنند استغفار
همیشه هدیه فرستند بر نبی ، صلوات
بِدان که دشمن حق و فرشته‌ها باشد
خدا و جمع ملک نیز دشمن آنهاست
همیشه مشتمل رحمت خدا باشد
بدون درس ، شناسد خدای خود را ، او
بشر ز خلقت خود می‌رسد به عالم غیب
مُنزه است ز اجرای کار بی اسباب
برای هرکه خدا را به چشم دل ، دیده
فقط ضرار و زیان است سود و عاید ما
و این عقیده چرا حکم کیمیا دارد؟
و بهر کشف وسیله پی سبب گردیم
و خادمان و رفیقان خویش بشناسیم
و در کنار رفیقان ، به شُکر پردازیم
و خالصانه ، مددکار بندگان باشیم
چرا؟ برای که شد خلق؟ حضرت انسان
که هست اشرف مخلوق ، چون خلیفۀ اوست
برای هر که بفهمد که زندگی زیباست
و مثل ختم رُسُل راز بندگی دانست
و راه و رسم تقرب به غیر ایمان نیست
فرشته یک دو قدم دورتر ز معبود است
برای خلقت آدم به سجده افتادند
برای اینکه توانا بُود به تغییرات
بُود همان که ز آغاز دهر و خلقت بود
فقط بشر متحول نموده دنیا را
فقط به قدرت عقلی که باشدش در کف
ز عقل ، برتر و بهتر نیافریده خدا
که اولین گهر کارگاه خلقت بود
چکیده‌اش شده عقل سلیم هر انسان
ز ضعف علم نداریم ره به این معنا
مقیم غیب دل ماست ، گرچه ناپیداست
که این عدالت حق است و لطف رحمانی
به دست دیو هوسها و می‌خورد افسوس
ز راه خواهش و تقوا و علم و جدیّت
که مُلک حضرت فرمانده را کند معمور
به حکم آیۀ عُمران بُود ز دستورات
درون عقل بشر بوده از ازل موجود
ز عقل خویش نموده وسیله استخراج
چو بذر خفته نهان است در دل اوهام
به فکر سبز و تکاپوی عقل و کشف و شهود
که می‌دهد به بشر ، راز کشف مکنونات
به شرط آن که کند فکر خود به آن معطوف
به جبرئیل درونت رجوع کن ، دائم

و عقل در پی رازش ، عقیم می‌ماند
و شعر قابل تردید و نقد و تصدیق است
و باب بحث و تفکر همیشه مفتوح است
وگر که قابل اَجر است ، حق بیفزاید

 

اردیبهشت 1394 زرقان فارس

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پرواز با قفس

 

یک جوجه جبرئیل که سوغات دلبر است
هر شب مرا به خلوت محبوب ، رهبر است

 

 

 

 

 

 

این تن چو وزنه‌ای است بر اندیشه‌ی عروج
این وزنه زندگی است که خود عین شهپر است

 

من با دو بال اوست که آزاد می‌شوم
او با دو دست من به دل حبس اندر است

 

 

 

 

 

 

من از رحیق قدسی او شاد و زنده‌ام
او از حریق دوزخ من ، زار و مضطر است

 

روح خداست قائمه‌ی خیمه‌ی حیات
روحی که حبس گشته به زندان پیکر است

 

 

 

 

 

 

این پیکری که هرچه منیّت برای اوست
محکمترین حجاب خلائق سراسر است

 

گر او شود سوار به پشت لطیف روح
اقصای بینشش شکم و بانک و بستر است

 

 

 

 

 

 

پیکر اگر که گشت سکوی عروج روح
کوچکترین تفرّج او سیر اختر است

 

سیر و سفر به انفس و آفاق ، در سلوک
از احتجاج و معجزه ، حیرت‌فزاتر است

 

 

 

 

 

 

حیرت چو غنچه‌ای است که هنگام وا شدن
کلّ کویر فکر ، ز عطرش معطر است

 

محصول حیرت است فنائی که با بقا
ممزوج در قلمرو سرسبز باور است

 

 

 

 

 

 

آنجا به چشم اوست تماشای کائنات
با چشم او جمال خودش دیدنی‌تر است

 

ای دل ز اوج عرش ، نظر سوی فرش کن
در بینشی جدید که اشراق دیگر است

 

 

 

 

 

 

این ارض ما که دوزخ اندیشه‌های ماست
در آن همیشه آتش غم ، شعله گستر است

 

هرکس برای ذره‌ای از آن ، به پای جان
دائم به حال جنگ و جدل با برادر است

 

 

 

 

 

 

این ارض خون‌گرفته‌ی آکنده از ستم
کز جهل آدمی ثمرش دود و اخگر است

 

این مهد خلق کز طمع و بخل و اختلاف
با چاه ویل دوزخ عُقبی برابر است

 

 

 

 

 

 

این عرصه‌ای که رحمت حق جلوه‌گر در اوست

وین عالمی که حضرت حق را چو محضر است

 

گردیده از چه عرصه‌ی کفران و حق کشی؟
غفلت چرا ز شش جهتش ریشه‌گستر است؟

 

 

 

 

 

 

یک دم دلا زمان و مکان را به هم بریز
کز هر عبادتی که کنی ، فکر ، برتر است

 

در بستری به وسعت یک قبر خفته‌ای
حتی اگر که بیت تو دارای صد در است

 

 

 

 

 

 

نسبت به شهر ، بیت تو مانند لانه‌ای
در جنگلی ز آهن و سیمان و مرمر است

 

آن شهر هم چو ناخن انگشت کوچکی
از پیکر عظیم و تنومند کشور است

 

 

 

 

 

 

کشور که هست مرکز عشق و دفاع و فخر
نسبت به ارض ، خال به رخسار دلبر است

 

این ارض هم چو حاجیِ احرام بسته‌ای
اطراف شمس عشق ، به طوفی مکرر است

 

 

 

 

 

 

خورشید ارزنی است در اعماق کهکشان
کز فرط کوچکی رصدش نامیسر است

 

این کهکشان لایتناهی ، چو دانه‌ای-
شن ، در کویر لایتناهی شناور است

 

 

 

 

 

 

نیز آن کویر لایتناهی ، چو نقطه‌ای
بر صفحه‌ی وجود ، نهان بین دفتر است

 

آن دفتری که اول و آخر نباشدش
گم ، در کتابخانه‌ی بی حدّ داور است

 

 

 

 

 

 

این آسمان علم که هست اولین سما
در شهر آسمان دوم مثل یک در است

 

دیگر نپرس گستره‌ی هفتمین سما
چون بعد از آن دوباره سماوات دیگر است

 

 

 

 

 

 

اما زمان و عمر خلائق چو لحظه‌ای
از عمر جاودانه‌ی خضر پیمبر است

 

آن عمر جاودانه ولی مثل قطره‌ای
در حجم بیکرانه‌ی دریای احمر است

 

 

 

 

 

 

آن حجم بیکرانه‌ی دریا چو لحظه‌ای
از لحظه‌های نوری عمری منور است

 

دیگر نپرس از ابدیت که طول آن
از هر دو سو به حضرت حق، وصل ، یکسر است

 

 

 

 

 

 

گفتند : برنگشته کسی از دیار مرگ
تا مطمئن شویم : قیامت مقدّر است!

 

عمر زمان و حجم مکان را قیاس کن
با طول و عرض خویش که یک هیچ ابتر است

 

 

 

 

 

 

 

آنگه ببین که مرگ ندارد وجود و هست
مثل عدم که در ابدیت شناور است

 

هستیم و «نیست» بوده همیشه وجود ما
چون سایه ای که نیست ولی هست و اظهر است

 

 

 

 

 

 

قائم به ذات اوست عَدَم‌زار کائنات
از کِلک صنع اوست که هستی مصور است

 

هستی دمی است کز اثر نور در عدم
پنهان ، پدید گشته و چندی به منظر است

 

 

 

 

 

 

تاریکخانه‌ای است عدم ، پر ز ممکنات
هر جای آن که نور نتابد مکدر است

 

نوری که با اراده حق روی جسم ماست
یک لحظه بعد ، روی عدم‌های دیگر است

 

 

 

 

 

 

پس ما نمرده‌ایم به وقت غیاب نور
لختی مکدریم ولی زنده جوهر است

 

ما بارها ضیاء گرفتیم و حی شدیم
تا اعتلا «وضوی» تکامل ، مکرر است

 

 

 

 

 

 

ما خوابگرد عالم غیبیم و تا اجل
بیدارمان کند ، به دمی خواب ، پرپر است

 

صادر شده است کل عدم از وجود محض
مصدور ، عاشقانه ، رجوعش به مصدر است

 

 

 

 

 

 

ما ، در کتاب علم خدا آرمیده‌ایم
هر دم که او اراده کند ، باز ، دفتر است

 

سیر نزول و سیر صعودیّ ممکنات
در دفتر علوم الهی مُسَطّر است

 

 

 

 

 

 

انسان که هست اشرف مخلوق کردگار
در چارچوب جبر تکامل ، مَخَیّر است

 

 

هر اشرفی که وصل کند خویش را به اصل
در مرگ و در حیات ، سعید و مظفر است

 

 

 

 

 

 

بُعد زمان و مرگ و حیات اختراع ماست
روی دو قوس ، نقطه‌ی اول چو آخر است

 

یک لحظه «لا مکان» شو و در «لا زمان» ببین
هم محشر است اینک و هم عالم ذر است

 

 

 

 

 

 

هر دم تطوُّری است در این شور رستخیز
هر لحظه روح قبل به جسمی مُسخّر است

 

هرچند باطل است تناسخ به کُل ، ولی
آیات «مسخ» در دل قرآن مکرر است

 

 

 

 

 

 

شاید که خوک، بندۀ طاغوت بوده است
شاید که روح گرگ ، کنون در ستمگر است

 

اصحاب سبت یکسره بوزینه گشته‌اند
این یک مثالِ دنیوی مسخ و کیفر است

 

 

 

 

 

 

در دور قبل گر متکبر نبوده مور
اینک چرا فتاده به هر کوی و معبر است

 

هرکس به شکل برزخی آرمان خویش
محشور می‌شود که خلودی مدور است

 

 

 

 

 

 

هست این خلود مرکز پالایش وجود
پالایشی که سیر مقامات برتر است

 

ما برزخیم ، برزخ پیشینیان خویش
ما : شامل ملائکه و آدم و خر است

 

 

 

 

 

 

این استحاله ، بستر آن جاودانگی است
هرچند اصل برزخ حق ، زین فراتر است

 

غیر از بهشت و دوزخ موعود کردگار
اینک همان دو نیز عیان در برابر است

 

 

 

 

 

 

 

باشد فشار قبر چنان ترک اعتیاد
در اعتیادِ روح به تن ، ترک ، بدتر است

 

روح از بت علاقه ، چو دل می‌کند ، سریع
دنبال آن علائق قبلی روانتر است

 

 

 

 

 

 

هرچند راه کسب علائق بُود زیاد
آسان‌ترین حلول به اصطبل و بستر است

 

روحی که دور گشته ز محبوب واقعی
تا روز وصل دوری او عین کیفر است

 

 

 

 

 

 

روحی که وصل گشته به محبوب ، لذتش
مثل رجوع طفل به آغوش مادر است

 

دوری چو دوزخ است و تقرب : بهشت وصل
دوزخ ز فعل ما و جنان فیض دلبر است

 

 

 

 

 

 

انسان مخیر است به تغییر «قدر» خویش
این امتحان نه لایق موجود دیگر است

 

کاملترین وجود در آفاق و ممکنات
این عقل انتخابگر و جستجوگر است

 

 

 

 

 

 

عقلی که جانشین خدا و رسول اوست
عقلی که خود ممیز معروف و منکر است

 

عقلی که هست روح جدیدی به وقت خلق
آسان ، اثرپذیر ز ارواح یاور است

 

 

 

 

 

 

یاور ولیک منتخب اشتیاق ماست
شوقی که راز وحدت بین دو همسر است

 

عشق آیتی است هدیه‌ی دلبر به هر دلی
این هدیه ، خلق را ، سوی دلدار ، رهبر است

 

 

 

 

 

 

این عشق اگر که صرف شود بهر غیر یار
هجران شروع گشته و کیفر مقرر است

 

 

دل کندن از علائق دنیا ، نه ترک آن
تسطیح راه روح به خُلدی فراتر است

 

 

 

 

 

 

روحی که گشته‌است در اینجا شهید عشق
در کار وصل ، نایب آن روحپرور است

 

از کمّ و کیف روح کسی نیست با خبر
اما وجود آن همه جا فاش و اظهر است

 

 

 

 

 

 

عرفان که هست جاذبۀ عشق و عاشقی
در کارگاه روح چو اکسیر احمر است

 

زان رو که کنده‌اند دل از قید هست و نیست
عرفان ناب ، راه شهیدان پرپر است

 

 

 

 

 

 

تنها نه دل ز کل علائق بریده‌اند
دلهایشان ز عشق به مردم منوّر است

 

هرجا که فوت گشته حقوقی ز بندگان
آنجا ، شهید ، قائم و حقجو و داور است

 

 

 

 

 

 

ارواح تابناک شهیدان به محض قبض
تا ارتفاع قوس تقرب تکاور است

 

رزقی که گشته وعده به این زندگان عشق
«روح ولایتی» است که مافوق باور است

 

 

 

 

 

 

چون بوده عشق‌ورزی و ایثار ، کارشان
در دور بعد ، هستی‌شان باز ، محور است

 

آنها خلیفه‌اند نه تنها به روی ارض
در کائنات بر سرشان نیز افسر است

 

 

 

 

 

 

باب‌الحوائجند و مسیر رجوع خلق
زین روی ، هر شهید به مخلوق ، سرور است

 

باشد حیات فرصت محدود عاشقی
عشقی که بی مضایقه ، حتی به شبدر است

 

 

 

 

 

 

 

اما وصال یار ندارد حدود و مرز
بُعد زمان ، فناست ، چو معشوق در بر است

 

در کارگاه آینه‌سازی ، مدام ، عشق
در حال وصل آینه‌های مُکسّر است

 

 

 

 

 

 

اما هدف ز خلقت این کارگاه چیست؟
بی شبهه ، بندگی و عبادت چو نوکر است

 

اما هدف ز حکم عبادت چه بوده است؟
بی شک برای بزم ربوبیتش ، در است

 

 

 

 

 

 

اما هدف ز بزم ربوبیتش چه هست؟
حتماً برای لذت آن «خویش گستر» است

 

اما هدف ز لذت و آن انبساط چیست؟
بگذار بگذریم ، تسلسل مُدوَّر است!

 

 

 

 

 

 

ای شاعر فضول ، به خود بازگشت کن
خود را شناس ، گر دل تو کیمیاگر است

 

کار (غلام) نیست تجسس به کار شاه
گر جای خویش را بشناسد ، نکوتر است

 

 

 

 

 

 

جای تو در سراسر این کائنات چیست؟
تبخیر گر شوی ز حقارت رواتر است

 

در حیرتم ز وسعت حیدر که گفته‌است:
«این جسم خُرد ، حاوی دنیای اکبر است»

 

 

 

 

 

 

ایدل بیا به خویش ، به این هیچ متعال
ایمان بیاوریم که از هیچ کمتر است

 

درک عظیم بودن حق چون نه حد ماست
درک حقیر بودن خود راه بهتر است

 

 

 

 

 

 

«حق و حقیر» هر دو ز یک خانواده‌اند
آن حق اکبر است و دگر حق اصغر است

 

 

«هیچ حقیر» گر بنماید وساطتی
پرواز با قفس به معارج میسّر است

 

 

 

 

 

 

«از جان گذشتگی» ره معراج روح نیست
«از خود گذشتگی» است که معراج را پَر است

 

یاغی‌گری‌ست شیوه‌ی «لا- مذهبان» عشق
چون نفی «خویش» نفی شیاطین خودسر است

 

 

 

 

 

 

آن «خویش هیچ» هرچه که باشد بزرگتر
در سجده‌گه شکستن آن پر بهاتر است

 

«خویش حقیر» گر که شود شعله‌ور ز عشق
احیا شود ز آب حیاتی که کوثر است

 

 

 

 

 

 

کوثر که هست واسطه‌ی فیض حق به خلق
قلب شریف مهدی زهرای اطهر است

 

ایمان به هیچ بودن خود عین اعتلاست
این ترجمانِ ساده‌ی الله اکبر است

 

 

 

 

 

 

ایدل شروع گشت نماز عدم ، بیا
هستی قیام کرد و پدیدار ، محشر است.

 

           

ایام‌البیض رجب 1425 زرقان فارس

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پل و مسافر

 

هرکه با من سر بی بال پریدن دارد
این جهش، تعبیه در فطرت هر پروانه‌ست
بهر یک رویش جاوید در اعماق کویر
در شبستان عدم ، شمع وجودم ، تنها
هدهد روحم از این بادیه تا قله‌ی عشق
مژده داده‌ست سلیمان که مرا خواهد کشت
روح من بهر رسیدن به حقیقت ، عمریست
منطق‌الطیر ، ندارد ز رسیدن ، حرفی
هرکه گوید که «رسیدم» ؛ به حقیقت سوگند
جمع کثرت نبُود عین حقیقت ، اما
نیست سیمرغ تجلیگه وحدانیت
نور ، حتی نبُود حضرت نورالانوار
نقطه‌ای نیست که پایان رسیدن باشد
آنچه گفتند و شنیدیم ، همه موهوم است
از محالات بُود درک حقیقت ، زیرا
«قاب قوسین» تقرب بُود آنجا که خدا
گرچه عاشق طلب پرده دریدن دارد
برگزیده‌ست خدا ناب‌ترین جلوه‌ی خود
مصطفی ، جلوه‌گه کاملی از حضرت اوست
با چنین اسوه‌ی اشراق ، خداوند حیات
اولیا ، جلو‌ه‌ی اعلای حقیقت هستند
کربلا آب حیاتی‌ست که در بهره از آن
آخرین جلوه‌ی زیبای حقیقت ، مهدیست
آنکه در پرتو حُسنش، خرد و هوش و حواس
روزگاریست دل عاشق ما ، در کویش
عقل ، پیوسته به حال دل ما می‌خندد
عشق تنها پل موجود به سمت غیب است
اولیا ساکن غربند و به مشرق حاکم
صاحب‌الامر که از غیب بُود حاکم شرق
عالَم غیب بُود مغرب هستی که فقط
شرق وابسته به غرب است که خورشید ز شرق
شرق ، پیوسته مسافر به حدود غرب است
فرصت فلسفه‌بافی نبُود ، ای دل تنگ
مقصدم کعبۀ عشق است و رضای معشوق
در پی مهدی زهرا ، زده‌ام دل به کویر
جمکران و حرم حضرت معصومه به قم
روز و شب با هدف سعی و صفا ، ای دل من
در شنیدن نبُود لذت دیدن ، اما
باشد این ناحیه ، اردوی حقیقت جویان
غیبت از محضر ارباب (غلاما) تا حشر

 

 

بشتابد که دلم قصد جهیدن دارد
وقتی از پیله‌ی «خود » میل رهیدن دارد
تکدرخت دل من شور تکیدن دارد
شوقِ در خلوت دلدار چکیدن دارد
اربعینی سر شمشیر خریدن دارد
در ره عشق ، مجازات ، چشیدن دارد
آرزوی به حقیقت نرسیدن دارد
بلکه تعلیم روشهای پریدن دارد
در همانجا هدف دام تنیدن دارد
عکس آن در رخ یک آینه ، دیدن دارد
گرچه دل میلِ در این عرصه چریدن دارد
«لَن تَرانی» خبر از فعل ندیدن دارد
«راجعون» معنی دائم گرویدن دارد
وهم هرکس هوس نقش کشیدن دارد
مرغ تا سقف قفس ، جای پریدن دارد
در تجرّد ، هدف فاصله چیدن دارد
لیک ، معشوق سر پرده کشیدن دارد
بهر هر کس که تمنای خریدن دارد
که خرد در قدمش میل چمیدن دارد
در دو عالم هدف روح دمیدن دارد
که ره وصل ز اینها طلبیدن دارد
آسمان هم سر در خاک طپیدن دارد
ناز این دلبر نادیده کشیدن دارد
دمبدم جذبه‌ی انگشت بریدن دارد
مثل غنچه ، هوس جامه دریدن دارد
عقل، طفل است و فقط شوق مکیدن دارد
عقل در سایه‌ی پل میل لمیدن دارد
امر ، زان ناحیه بر شرق وزیدن دارد
عشق در مقدم او حال خمیدن دارد
عالِم غیب ، در آن قدرت دیدن دارد
از ازل یکسره عادت به دمیدن دارد
ظاهراً گرچه از آن ، حال رمیدن دارد
چون نسیم سحر آهنگ وزیدن دارد
روی هر خار در این راه خزیدن دارد
میوه‌ی کال دلم ، ذوق رسیدن دارد
دو در باغ بهشت است ، که دیدن دارد
بین این دو در فردوس دویدن دارد
قصه‌ی «دیدن» آن یار شنیدن دارد
حق در اینجا سر آئینه گُزیدن دارد
حسرت و وحشت و انگشت گَزیدن دارد

 

قم 24/2/83 ، سالروز تولدم

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۶/۲۸
محمد حسین صادقی

زرقان

هدهد

کوثریه