با رفتن تو در غزلم شور نمانده
است
صبری به دل عاشق مهجور نمانده است
اسرار دل غمزده مستور نمانده است
عمری حذر از تجربۀ فاصله کردم
آخر غم آن فاصله را تجربه کردم
یک شمه بگویم که در آن لحظه چه کردم؟
هر جا که رَوَم قصۀ آن یار پریروست
هر جا نگرم جلوهای از آن رخ و ابروست
هر لحظه دلم منتظر آمدن اوست
چشمم همه شب، کوچۀ امید تو میرُفت
با هر مژه دُرهای سزاوار تو میسُفت
آن دم که دلم در کفن یاد تو میخُفت
باز آی که اغیار ، مرا زار نجویند
باز آ که تو را دلبر بی مهر نگویند
باز آ که گل یأس ببویند و بمویند
دریای دو چشمم به امید تو نمی ، داشت
با عشق تو ویرانۀ دل گنج غمی داشت
در بحر بلا ، دل ز خیالت بلمی داشت
با رفتن تو روح صفا رفت ز گلشن
زانوی حیات همه واماند ز رفتن
محبوب دلم رفت خدایا چه کنم من
کس لذت بوسیدن مهتاب نداند
در دیدۀ من ، حکم ، دگر خواب نراند
جز ماه تو بر صفحۀ تالاب نخواند
چون گنگ که در خواب غمی دیده کُشنده
بس درد دلم هست ولی کو شنونده
مانند (غلامت) که ندارد دل زنده
|
بی مهر رُخت روز مرا نور
نمانده است
وز عمر مرا جز شب دیجور نمانده است
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده است
مِن بعد چه سود ار قدمی رنجه کند دوست
کز جان
رمقی در تن رنجور نمانده است
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نمانده است
نزدیک شد آن دم که رقیبان تو گویند
دور از درت آن خستۀ رنجور نمانده است
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نمانده است
صبر است مرا چاره ز هجران تو ، لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نمانده است
در هجر تو گر چشم مرا آب نماند
گو خون جگر ریز که معذور نمانده است
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیۀ سور نمانده است
|