کوثریه
اشعار و مطالب مرتبط با کوثر
هوالجیمل
مجموعه شعر مذهبی
کـوثـریـه
گزیدۀ اشعار محمد حسین صادقی (غلام)
از سال 1365 تا سال 1398
گزیدۀ دوبیتی ها و رباعی ها
در موضوعات مختلف و متنوع
کوثریه - قسمت هفتم
هوالجمیل
مجموعه شعر مذهبی
کـوثـریـه
گزیدۀ اشعار محمد حسین صادقی (غلام)
از سال 1365 تا سال 1398
کوثریه - قسمت هشتم
گنج اهورائی
دلسروده هایم درباره زادگاه باستانیام
زرقان فارس
مقدمه
مجموعه شعر مذهبی
کـوثـریـه
گزیدۀ اشعار محمد حسین صادقی (غلام)
از سال 1365 تا سال 1398
انتشارات هدهد
زمستان 1400
سرشناسه : صادقی، محمدحسین، ۱۳۳۹ - عنوان و نام پدیدآور: کوثریه، فصل بارانی استجابت : برداشتی آزاد از سورۀ شریفۀ کوثر سرودۀ محمدحسین صادقی (غلام) مشخصات نشر : زرقان : انتشارات هدهد، ۱۳۹7. مشخصات ظاهری : 576 ص. 000/100 تومان شابک : 978-964-2508-16-7 موضوع : قرآن .سوره کوثر – شعر فارسی - مذهبی موضوع : تفاسیر (سوره کوثر) و اشعار مذهبی موضوع : تفاسیر منظوم موضوع : شعر فارسی -- قرن ۱۴ رده بندی کنگره : PIR۸۱۳۱ /الف۴۷۶ق۶ ۱۳۹۰ رده بندی دیویی : ۸فا۱/۶۲ شماره کتابشناسی ملی : ۲۶۱۶۳۴۲
|
نام کتاب : کوثریه ، فصل بارانی استجابت
شاعر : محمد حسین صادقی (غلام)
طرح جلد : علیرضا زارع
تیراژ : یکهزار نسخه
ناشر: انتشارات هُدهُد – قم 09176112253
چاپ : ولیعصر (عج) - قم
نوبت چاپ : سوم/ زمستان 1400
شابک: 7-16-2508-964 -978 978-964-2508-16-7 ISBN :
کلیۀ حقوق برای ناشر محفوظ است.©
www.hodhodiran.ir
گلهای سر سبد آفرینش، عاشورائیان زمان، امام زادگان عشق، تمام شهدای تاریخ و ایران و فارس و بویژه شهدای گرانقدر زادگاه شهیدپرور و باستانیام ، شهرستان زرقان فارس:
ردیف/ نام و نام خانوادگی / نام پدر/ تاریخ تولد/ محل تولد/ تاریخ شهادت/ عضویت/ محل شهادت/ محل دفن
...با نکوداشت یاد و خاطرات فرشتگان زیبای هستی ام، مادر فداکار و مهربانم ، جاودانه ترین اسطوره زندگی ام، مرحومه حاجیه خانم پروین قائدشرفی و همسر مهربان و صبورم ، الهام بخش تمام غزلهایم ، مرحومه حاجیه خانم سکینه خواجه، روحشان شاد و یادشان گرامی..
مؤخره
هوالجمیل
بدون شک، تمام شاعران اهلبیت و عزاداران و عاشقان حضرت سیدالشهداء عاشقانه و خالصانه خود را در شعر و محاورات روزمره غلام و پیرغلام اهلبیت میدانند و بر این لقب و منصب معنوی مباهات میکنند اما کلمۀ «غلام» بصورت تخلص و امضای شعری در طول تاریخ اسلام نصیب کمتر کسی شده که با تفضل حضرات معصومین این حقیر یکی از آن معدود سعادتمندانم و لازم میدانم اشارهای کوتاه به ارتباطم با شعر و شاعری و خاطره انتخاب لقب و تخلص «غلام» داشته باشم[1]:
از کودکی با اشعار حافظ و نوحههای عزاداری و نسخههای تعزیه مأنوس بودم و همیشه رشحاتی از کلام موزون بر زبانم جاری میشد و گاهگاهی نیز شعرهای طنز و فکاهی میساختم اما هیچگاه بصورت جدی به فکر شعر و شاعری نیفتاده بودم.
اولین باری که حضور جدی شعر را در زندگیام به وضوح حس و لمس کردم در روزهای آغازین جنگ تحمیلی در مهرماه 1359 بود که در دو هفته ریاضت ناخواسته در بیابانهای نفتشهر پا به دنیای رازها و نازها گذاشتم و از دریچۀ دنیای غیب، اشارات و بشارات مستوری را دریافت نمودم که داستانش را در کتاب «سرابهای سبز - خاطرات یک سرباز صفر» نگاشتهام.
در آن دورۀ سخت و فراموش نشدنی از سه حلقۀ محاصره دشمن بعثی بیرون آمده بودم ولی به محاصرۀ نیروهائی در طبیعت درآمدم که هرگز وجود آنها را تا آن حد پیش بینی نمیکردم. تنهائی مطلق، گرسنگی، بی آبی، گرمای 50 درجه، بیابان خشک و خاک گرم و سنگهای تفدیده کوهستان، وجود درندگان و خزندگان، از دست دادن نسبی مشاعر و قدرت تصمیم گیری، ضعف بینائی و شنوائی، نابلد بودن منطقه جدید و ندانستن و نشناختن مسیری که به آب و غذا برسم، غم از دست دادن دوستان شهید و اسیر، غم از دست دادن خاک مادری و تماشای هجوم متجاوزین بعثی به خاک کشورم و آیندهای مبهم و غیرقابل پیش بینی و دهها مشکل دیگر برایم زمینۀ ریاضتی ناخواسته را فراهم کرد و مرا دقیقاً در وسط کانون توسلات و تخیلات و تفکرات و احساسات شاعرانه و عارفانه و حتی کودکانه و گاه ابلهانه قرار داد.
از حلقههای محاصره دشمن به سختی جان سالم به در برده بودم اما در محاصره سپاه نومیدی و بلاتکلیفی و بی برنامگی مطلق قرار داشتم و میبایست از حلقۀ محاصره جان و تن هم میرهیدم و وسوسۀ شکست و نومیدی را سرکوب میکردم، همه چیز دست به دست هم داده بود تا من که همه چیز را از دست داده بودم به بزم ریاضتی ناخواسته ببرد و روح تفدیدهام را وارد دنیاهای کشف نشدهای کند که فقط در دیوان حافظ و سعدی و اشعار عاشورائی و همچنین در رؤیاهایم دیده و شنیده بودم.
دو هفته پر از معجزه و کشف و شهود، دو هفته بیداری در خواب و خواب در بیداری، لمس رؤیاها و سرک کشیدن به پشت پردههای مادیت و غرق شدن در معنویتی محض بدون ترس از جهنم و عشق به بهشت.
هفتۀ اول که هنوز کمی توان اندیشیدن و راه رفتن و مبارزه با طبیعت داشتم به دنبال پیدا کردن موضع نیروهای خودی و آب و خوراک بودم که بجز اندکی نیافتم ولی در هفتۀ دوم در بی وزنی و بی زمانی و بی مکانی سیر میکردم، اختیارم دست خودم نبود و بارها نادانسته بیهوش شدم و ناخواسته به هوش آمدم، افتان و خیزان راه میرفتم و گاهگاهی روی زمین میخزیدم اما نمیدانستم به کجا و چرا؟ در همین وضعیت بحرانی و غیر طبیعی افکاری از مخیلهام میگذشت و حرفهائی بر زبانم جاری میشد که بوی شعر و حرفهای ماورائی میداد. من دچار نوعی هذیان گوئی فاخر و مجلل شده بودم که برایم تقدس پیدا کرده بود، در آن پریشان حالی و با خود حرف زدن و تنها فکر کردن و شبها غرق در اسرار آفرینش شدن و مناجات کودکانه کردن و استمداد طلبیدن و نذر و نیاز کردن، جلوههائی میدیدم که فقط در داستانهای کرامات و معجزات و همچنین در سراب تخیل شاعران دیده بودم....
اگر معجزۀ ظهر روز دوازدهم اتفاق نیفتاده بود شاید تا ابد در آن دنیای وحشتناک و اسرار آمیز و منفور و دوست داشتنی جاودانه میشدم و هرگز به آن دهکده خودی که باز هم دهها کیلومتر پشت خط دشمن بود نمیرسیدم. خلاصه، به این طریق در مفاهیم و تصاویر غیبی و عاشورائی حل شدم و اولین تجلیات شاعرانه را دریافت کردم و اسیر شعر و نازک طبعیهای شاعرانه شدم و هنوز اسیرم.
از آن زمان ارتباطم با دنیای شعر محکمتر شد، گاهگاهی قطعههای ادبی مینوشتم و شعرهای کوتاه می سرودم اما هنوز حضور آن دنیا را جدی نگرفته بودم و تا تابستان 1365 هرچه از جنس شعر سروده و نوشته بودم به کسی نشان ندادم و آنها را به آب روان سپردم.
از این تاریخ به بعد، در پی یک نیاز فردی و جمعی، رسماً شعر سرودن را آغاز کردم و دو نفر در تشویق و ترغیب من برای سرودن شعر نقشی حیاتی و اساسی داشتند، یکی برادر رشید و دلاورم، سردار شهید ابوالفضل صادقی که هنوز حامی و الهام بخش من در تمام امور زندگی است و دیگری پیرمردی بسیجی و صاحبدل و گمنام که در تابستان 65 در «مقر شهید دست بالا» در منطقۀ گتوند فقط یک شب با هم بودیم و داستان زیر شرح آن ماجراست:
در سال 65 که ششمین سال جنگ بود و من دانشجوی سال سوم زبان انگلیسی دانشگاه شیراز بودم به عنوان معلم در مجتمع آموزشی رزمندگان در منطقه جنگی و پشت جبهه خدمت میکردم و به رزمندههائی که درس را رها کرده بودند و به مدافعان وطن پیوسته بودند درس میدادیم که حداقل چهار نفر از این دلاوران، چهار برادر خودم بودند که همگی از لحاظ سنی کوچکتر از من بودند ولی روحی از من بزرگتر داشتند و دارند.
کلاسها حال و هوای عجیبی داشتند. کلاسهای یک نفره، چند نفره، در سنگر، در خیمه، در نیزار، در اتاقهای مقرهای تاکتیکی، در تانک و نفربر، در قایق و خودرو و در گرمای شدید و هجوم حشرات گوناگون، از صبح علیالطلوع تا اواسط شب، از اول راهنمائی تا دیپلم و دانشگاه؛ اما از همه عجیبتر و جذابتر، وجود شاگردانی بود که برای عملیات و حماسهآفرینی و شهادت لحظهشماری میکردند و هر از مدتی تعدادی از آنها به شهادت میرسیدند و فقط داغ خاطرههایشان باقی میماند. البته معلمهائی هم بودند که فقط برای حضور در عملیاتها به جبهه آمده بودند و در فاصلۀ بین عملیاتها به کار تدریس میپرداختند و تا بوی عملیات میآمد کلاسها کمکم تق و لق میشد و استاد و شاگرد به گردانهای عملیاتی میپیوستند. من به عنوان یک معلم همیشه در برابر شاگردانی که امام ، آنها را اساتید دانشگاه عشق میخواند شرمنده و سرافکنده بودم. شاگردانی که از دنیا رهیده بودند و همیشه با زور و خواهش و تمنا و القای تکلیف شرعی، آنها را سر کلاس حاضر میکردیم. استدلال ما برای آنها (و تاریخ) این بود که شما، یاوران امام و نظام اگر از درس عقب بیفتید نااهلان و بیدردان و بیتفاوتان و فرصت طلبان و دشمنان نظام در آینده جای شما را در پستهای مدیریتی کشور خواهند گرفت و امام را تنها خواهند گذاشت و ثمرۀ مجاهدت شهدا و ایثارگران را به باد خواهند داد و کشور را دو دستی تقدیم بیگانگان و متجاوزین و غارتگران بینالمللی خواهند کرد...
آری فقط به این روش و استدلال بود که میتوانستیم آنها را با چشمان اشک آلود و قلبهای شکسته و صورتهای معصوم پای درس بنشانیم و خود در مکتب عشق و اخلاص و صفا و رادمردی آنها به تحصیل داغ و شیدائی بنشینیم و تا مینشستیم و چند روزی میگذشت بر میخاستند و دنبال مأموریت جدیدشان میرفتند و بعضاً در هیئت لاله بر میگشتند و یا اسیر و مجروح میشدند.
تا قبل از تشکیل مجتمعهای آموزشی رزمندگان در لشکرها، دانشجویان و دانش آموزانی بودند که کتب درسیشان را از خانه به همراه میآوردند و در هر فرصتی درس میخواندند و در بین رزمندگان کسانی را که باسوادتر بودند پیدا میکردند و سؤالاتشان را از آنها میپرسیدند و در زمان امتحان هم به شهرها بر میگشتند و امتحان میدادند و دوباره به جبهه میآمدند، بعد از تشکیل مجتمعهای آموزشی رزمندگان، این گروه که بعضاً علاوه بر نبوغ و استعداد ، پشتکار و علاقه نیز داشتند پایههای اصلی کلاسها بودند[2].
به هر حال، روزگار عشق و شیدائی و هجران در کلاسهای جبهه به این منوال میگذشت تا ماه محرم نیز از راه رسید و عزاداری نیز بر برنامههای درسی و عمومی افزوده شد و اگرچه بچههای جبهه برای عزاداری نیاز به نوحه و اشعار عاشورائی نداشتند و با یک یاحسین و یا اباالفضل مرغ روحشان در ملکوت پرپر میزد و حتی در غیر ماه محرم هم عشقبازیهایشان در قالب زیارت عاشورا و سینه زنی و سرود خوانی و دعاهای کمیل و توسل و ندبه و سوره واقعه و نماز شب در زندگیشان نهادینه شده بود و تداوم داشت اما رسم و سنت محرم اقتضا میکرد که نوحهها و مرثیههائی هم وجود داشته باشد و در پایگاهی که ما بودیم وجود نداشت لذا شروع کردم به نوحه و مرثیه و شعرهای جنگی سرودن و تحویل مشتاقان و نوحه خوانها دادن. در همین دوران، پیرمرد صاحبدلی در جمع بچههای یکی از گردانهای دیگر بود و من اگرچه چندین بار او را دیده بودم اما فکر نمیکردم حتی سواد داشته باشد چون هیچگاه با او همصحبت نشده بودم. شبی بعد از عزاداری به یگان ما و خیمهام که مدرسه نیز بود آمد و بعد از سلام و احوالپرسی و تشکر بخاطر سرودن نوحهها، نشست و کتاب کوچکی از جیب لباس نظامیاش بیرون آورد و آن را گشود و زیر نور ضعیف فانوس گرفت و بزرگوارانه اجازه خواست و غزلی از آن کتاب که دیوان حافظ بود با سوز و گداز قرائت و ترجمه و تفسیر کرد و کلمه به کلمهاش را با وضعیت و حالات بچههای جبهه و شهدا تطبیق داد و من لحظه به لحظه شرمندهتر میشدم که او را نمیشناختم و فکر میکردم بیسواد است.
پیرمرد میدانست که من معلم زبانم و نوحه هم میسازم، یعنی در همان چند روز اول تمام بچهها به این موضوع پی بردند و بر احترامشان به من میافزودند.
خلاصه بعد از ساعتی حشر و نشر و صحبت دربارۀ شعرهایم، پرسید تخلصت چیست؟ گفتم من اصلاً شاعر نیستم که تخلص داشته باشم. گفت با این نوحهها که من دیدم و شنیدم تو اگر هم شاعر نبودهای باید از حالا شروع کنی و من اجازه میخواهم با تفأل به حضرت لسانالغیب تخلصی مناسب برایت پیدا کنم. در برابر عظمت و بزرگواری او غافلگیر شده بودم لبخندی از شرم و رضایت زدم و با خودم فکر کردم که چرا دلش را بشکنم بگذار بصورت تفنن و تفریح هم که شده برایت تفأل بزند و تخلص انتخاب کند. انتظار برای تعیین شدن تخلص نیز دلواپسی و جاذبۀ خاصی داشت که به تجربهاش میارزید. خلاصه، پذیرفتم و او دعائی را زیر لب خواند و دیوان حافظ را بوسید و گشود و دوباره در زیر نور فانوس خیمه گرفت و با عینک ضخیم و رنگیاش به مطلع غزل نگریست و آهی کشید و لبخند زد و کتاب را به دستم داد و خودش شعر حافظ را از حفظ شروع به خواندن کرد: ایدل غلام شاه جهان باش و شاه باش - پیوسته در عنایت لطف اله باش....[3]
شعر را که به پایان رساند نگاهم کرد و محترمانه گفت: تخلص شما در اولین مصراع بیان شده است، میدانم تخلص «غلام» برای شاعران امروز بویژه کسی که معلم زبان انگلیسی است خیلی ثقیل و بعید است...
من غرق در این رزق معنوی و شانس آسمانیام شده و همچنان مبهوت بودم....
چند لحظه سکوت برقرار شد و هیچکدام چیزی نگفتیم، سپس، لبخندی رندانه زد و گفت: اگر غلام را نمیپسندی میتوانی شاه را به عنوان تخلص انتخاب کنی که در همین مصراع آمده است!!
او را در آغوش گرفتم و گفتم اگرچه تاکنون بصورت جدی به شعر نپرداختهام و از شعر و شاعری هم خوشم نمیآید ولی بخاطر این تخلص عاشورائی که زیباترین هدیۀ عالم غیب است رسماً شاعری را از همین لحظه و همین خیمه و همین تخلص شروع می کنم.
فهمیدم که آن پیر روشن ضمیر، علاوه بر دفاع از دین و وطن، برای سیر و سلوک و کسب فیض از محضر رزمندگان بصورت نیروی عادی به جبهه آمده است، اسمش را نتوانستم بپرسم، احساس میکردم او مشهورتر و مهمتر از آن است که کسی او را نشناسد، علاوه بر این، گفتم اسمش را در شب و روزهای آینده از بچههای گردانشان میپرسم.
آن شب پس از وداع، شروع به سرودن کردم و تا سحر یک نوحه با تخلص غلام و چند دم سینه زنی ساختم، سرشار از شعر و غزل و شیدائی شده بودم؛ شعرهای قبلیام را که مرور کردم دیدم تخلص «غلام» بصورت ناخودآگاه در آنها هم وجود دارد و بعدها که اشعار و دواوین شعرای اهلبیت را بیشتر مطالعه کردم دیدم اکثراً این تخلص را در آثار خود دارند بدون اینکه به نامشان ثبت شده باشد که بحمدالله انحصاراً به نام حقیر ثبت شده است.
به هر حال، عصر روز بعد به گردان آن پیرمرد صاحبدل رفتم تا شعرهای جدیدم را برایش بخوانم ولی متوجه شدم که گردان آنها سحرگاهان همان روز به منطقهای دیگر رفته است. گفتم شاید در خط و پادگان و منطقهای دیگر او را ببینم. چند روز بعد، مکان مأموریت من هم تغییر کرد و به منطقهای دیگر رفتم و بدین ترتیب دیگر هرگز آن عارف بسیجی را زیارت نکردم.
و تخلص «غلام» به این طریق در آن شب رؤیائی و شورانگیز و به یاد ماندنی تولد شد و زودتر از آنچه فکرش میکردم پا به عرصۀ حیات ادبی گذاشت و آثارش از روزنامهها و مجلات و هیئتهای عزاداری و گروههای سرود سر در آورد و سه بار در کنگرههای شعر کشوری به رتبههای اول و دوم دست یافت[4]. خلاصه، بعد از تولد ادبی «غلام» کمکم متوجه شدم که این غلام همان غلامحسین خودمان است که خاطره تولدش ذیلاً عرض میشود:
والدینم[5] تا سالها بعد از ازدواج بچهدار نمیشدند، لذا مادرم به همراه یک کاروان از اقوام و هممحلیها به کربلا میرود و نذر و نیاز میکند، پدرم هم از طریق تعزیهخوانی، متوسل به حضرت اباعبدا.. میشود و خداوند، آنها را حاجتروا میکند و به تناوب هفت فرزند (5 پسر و دو دختر) به آنها میدهد. فرزند اول، دختر بوده و فوراً از دنیا میرود و فرزند بعدی من بودهام. آن روز اکثر همشهریهایم از تولد من باخبر میشوند و به خانهمان میآیند. اگرچه تولد من مصادف با سالروز میلاد حضرت امام رضا (ع) بوده ولی والدینم به خاطر نذر و نیازها و قول و قرارهایی که با امام حسین (ع) داشتهاند نامم را محمدحسین میگذارند، بسیاری از مردم هم با توجه به این سابقه، از همان روز اول به من «غلامحسین» میگفتهاند و خیلیها هنوز هم غلامحسین صدایم میکنند. یکی از نذرهای مادرم این بود که من نوحهخوان و شاعر اهلبیت بشوم و علاوه بر این، نذر داشت که یک پنج پنجهی طلا به حرم امام حسین (ع) نیز هدیه کند، که این امر به خاطر بسته شدن راه کربلا حدود چهل سال بعد و پس از شهادت برادرم محمدحسن[6] (ابوالفضل) و اتمام جنگ و باز شدن راه کربلا به طریقی خاص میسر شد که داستانی جدا دارد و فعلا جای ذکر آن نیست...
و اما پدر و مادر بزرگوارم، اگرچه بضاعت مالی خوبی نداشتند ولی خود و فرزندانشان را وقف اهلبیت کرده بودند و به همین خاطر بود که مانع حضور فرزندانشان در صحنههای انقلاب و دفاع مقدس نمیشدند و در آن ده سال سرخ به عهد و نذر خود وفا کردند. علاوه بر این، ارتباطی عجیب با اهلبیت(ع) داشتند و برای انجام هر کاری به آنها متوسل میشدند و نسبت به اجابت شدن نذر و نیازهایشان ذرهای شک نداشتند، در اصل بزرگترین هنر و ثروت والدینم توکل به خدا و توسل به اهلبیت (ع) بود.....
به عبارت دیگر، سرایندۀ کتاب کوثریه که تخلص غلام اهلبیت به او اعطا شده، فرد و شخص خاصی نیست، او یک فرهنگ و یک بینش و تفکر تاریخی است و «دست علمدار» نماد و تصویر تفکر جهانی و تاریخی اوست. این دست، تداعیگر دست سبز و سرخ و قدرتمند تمام شهدا و تمام سربازان و لشکریان حضرت اباالفضلالعباس (ع) در تمام طول تاریخ از هر قوم و قبیله و زبان و فرهنگ است، آرم متحد کنندۀ تمام شیعیان و حق طلبان و آزاداندیشان جهان و تمام هیئتهای حق طلب و آرمانگرای تاریخ و جهان در حمایت از دین و آئین و ولایت است.
دستی همیشه آماده و لبیکگو به امام خود و حامی حق و مدافع هر مظلوم در هرکجای زمین و زمان. دستی مددرسان و توفنده و بیپروا و بابصیرت، نماد بیعت، نماد حماسۀ حضور و حضوری حماسی. نماد نشاط در مبارزات، در میدان جنگ، زندان، جامعه و هر صحنۀ انقلابی دیگر.
این دست یعنی حضور آگاهانه و عاشقانه شیعه در پاسخ به «هَل مِن ناصرِ» مولا با تمام وجود و با دست خالی. یعنی ساده ترین و عالیترین نماد بیعت و مقاومت، پاکی و صداقت، آزادگی و صراحت، بی توقعی و ارادت، گوش به فرمانی و رشادت، ایثارگری و شهادت و صدها مفهوم و مضمون ولائی دیگر.
تصویر این دستِ یاریگر و لبیکگو، عکس روح و روحیۀ و آلام و آرمانهای تمام غلامان مولاست، این دست انتقام، دست تمام شیعیان و منتقمان ارباب بی کفن است که گاه در قالب تیغ و عَلَم جلوه میکند و گاه در هیئت لوح و قلم.
این دست، تصویر تاریخی تفکر سرخ فَرَزدَق و کُمِیت و دِعبِل و محتشم و تمام شاعران عاشورائی و این غلام است که هیچکدام متعلق به زمان و مکان خاصی نیستند بلکه در طول تاریخ و در هر زمان و مکان، تجسم حضور سبز تشیع سُرخند و فریادگر پیام زینب و عزادار هر صبح و مساء حضرت سیدالشهداء و لبیک گوی فریاد جاودانۀ امام حسین (ع) تا ظهور حضرت موعود (عج). انشاءا.. تعالی
و نکتۀ آخر اینکه: آرزو داشتم کتاب کوثریه را به عنوان هدیه به تمام همشهریان عزیزم و محضر تمام مداحان و ذاکرین و عاشقان اهلبیت و دوستانم در سراسر کشور که در سه دهه اخیر بسیاری از اشعار این مجموعه را استنساخ کردهاند و همچنین به تمام اعضای هیئات محترم مذهبی و محافل قرآنی و ولائی در تمام شهرها و روستاها و کارشناسان و رسانهها و منتقدین ادبی ارسال و تقدیم و اهداء نمایم ولی بخاطر قیمتهای سرسام آور چاپ و نشر، این کتاب (بجز 20 نسخه) بصورت کاغذی منتشر نشده و جهت استفاده عموم (به همراه تعدادی از کتابهای دیگرم) بصورت رایگان در اینترنت قرار گرفته که با لطف و فضل خداوند متعال و عنایت اهلبیت (ع) تاکنون هزاران بار بصورت کلی و جزئی از سایتهای متعدد دانلود شده و مورد استقبال مخاطبین جدید و قدیمی قرار گرفته است.
این مقدمه که چند قطره خاطره از دریای خاطراتم هستند، شعرهای ناسرودهای به حساب میآیند که شاید از بسیاری از سرودههایم مهمتر باشند و برای تمام عاشورائیان که خاطرات و نذر و نیازهای مشابهی داشتهاند شاید خواندنیتر از شعرها باشند. این مقدمه، چند نکته را به شرح ذیل به خودم و مخاطبین محترم یادآور میشود:
اول اینکه، فضائی که من و شعرم در آن تولد شدهایم را نشان میدهد و کلید حل بسیاری از مضامین و مفاهیم و تصاویر شعرهایم به شمار میآیند.
دوم اینکه، این مقدمه به برخی از دوستان و همکارانم که یک عمر از من ایراد گرفتهاند (و میگیرند) که چرا به این حوزۀ ادبی روی آوردهام نشان میدهد که شعر و زندگی من همیشه با هم مرتبط بودهاند و این شعرها ترجمان زندگی خودم و آمال و آلام والدین عزیز و گرانقدرم و دوستان شهید و شاهدم و دوران سرخی که در آن بالیدهام به حساب میآیند.
و سوم، علیرغم اینکه یک امر و حکم و فیض و لطف و مهر و پیمان ازلی مرا به عرصه شعر عاشورائی و دفاع مقدس آورده، ولی در طول زندگیام بویژه حیات ادبیام چقدر خلاف جهت فطرتم و موهبتی که نصیبم شده حرکت کردهام و چقدر به بیراهه رفتهام و تا چه اندازه دچار خسران گشتهام.
در حقیقت، کارنامۀ ادبی عاشورائی من بعد از سی سال باید حداقل ده برابر کتاب کوثریه باشد، هرچند معیار محبوبیت و مقبولیت شعر ناب و ماندگار به تعداد ابیات و صفحات و مجلدهای آن نیست بلکه به کیفیت و تأثیرگذاری و نوآوری آن است و صد البته نیت پاک و خالص سراینده و عنایت خداوند و اهلبیت علیهمالسلام نیز باید روح و جوهرۀ اصلی آن باشد.
و اما اینکه شعر باید به کجا برسد بستگی به فلسفۀ ایجاد آن دارد ولی بدون شک نظر تمام سبکها این است که شعر و هنر باید به دست مخاطب برسد، هیچ هنرمندی اثر نمی آفریند که آن را پنهان کند بلکه هدف اصلی تولیدش این است که اثرش در اسرع وقت و به نحو احسن به دست مخاطبانش برسد. با این حساب همین اتفاق بحمدالله برای آثار حقیر افتاده و بلافاصله بعد از تولید به دست مخاطب رسیده و برخی از آنها سالهای متمادی در هیئتها و در مراسم مختلف داخل و خارج از کشور بویژه در عتبات عالیات و حرمین شریفین خوانده شده و میشوند، علاوه بر این، برخی از آنها بارها در نشریات و کتب و سایتها چاپ و منتشر شدهاند و همیشه مورد استقبال مخاطبین همدل و همدرد خود قرار گرفتهاند و این جای بسی شکر و سپاس دارد چون همانگونه که همیشه از خدا خواستهام آثارم (که آثار اهدائی اهلبیت به این حقیر است) در زمان مقتضی به دست اهلش رسیده و مطمئنم که تا قیامت نیز مورد حمایت حامیانش خواهد بود و هدف و وظیفه من به عنوان یک امانتدار فقط ایفای نقش آگاهانه و عاشقانه و خالصانه دریافت و نگهداری و پرورش این الهامات و سوژههای الهی بوده و به عنوان غلام اهلبیت به این طریق در خیمه و خانه و بارگاه اربابانم خدمت کردهام و میدانم که وظیفه غلام فقط نوکری است و بس؛ و نه دخالت در اراده مولا و ارباب.
نکته دیگر اینکه سرودن بسیاری از اشعار اجتماعی و سیاسی بویژه اشعار مرتبط با دفاع مقدس و شهدای گرانقدر به عنوان حضور در میدان و پاسخی به فعل و انفعالات جامعه در همان زمان بوده و اکثر این اشعار در زمان مقتضی از طریق انتشار در روزنامهها یا مجلات و کتب و هیئتهای مذهبی و یا قرائت در شب شعرها و مساجد و مدارس و پادگانها و جبهههای نبرد به مصرف اجتماعی رسیدهاند و بعضاً توسط سراینده در جمع رزمندگان در سنگرها و خیمهها قرائت شدند و یا از طریق رادیو و تلویزیون با لحنی حماسی به جامعه ارائه شدند و به مصرفی که باید برسند رسیدند و مورد استفاده قرار گرفتهاند و نقش خود را ایفا کرده و تأثیر خود را در زمانی که به آنها نیاز بوده بر جامعه گذاشتهاند. در ضمن اگرچه تاریخ مصرف اشعار دفاع مقدس سالهاست تمام شده اما از آنجا که شعر پایداری در هر دورهای نقش مهمی در گرم نگه داشتن تنور دفاع از دین و ناموس و وطن دارد و بسیاری از ابیات این اشعار در نامهها و وصیتنامههای شهدای گرانقدر ما در کنار آیات و احادیث و سخنان بزرگان افتخار حضور یافتهاند لازم است به عنوان یادگار دفاع مقدس جمع آوری و بایگانی و یا منتشر شوند. در حقیقت، اشعار دفاع مقدس بخاطر برخورداری از روحیۀ ایثار و شهادت و جانبازی و جوانمردی و اخلاص و دشمن شناسی و دشمن ستیزی در اصل همان اشعار عاشورائی هستند که قرائت و گویش و کارکرد آنها بر اساس مقتضیات زمان تغییر کرده و بومی شدهاند.
شعر پایداری همانگونه که دوستان و علاقمندان بسیاری داشت مخالفینی هم داشت و دارد که همان مخالفین و دشمنان دین و وطن و انقلاب بودند، اکنون و تا ابد نیز بخاطر تأثیرگذار بودنش و خنثی نبودنش همان دوستان و دشمنان را دارد که البته حسابشان از منتقدین ادبی جداست.
آنچه مسلم است شاعران ادبیات پایداری به دنبال ماندگاری خود و اشعارشان نبودند و میدانستند که تاریخ مصرف اشعار آنها با تمام شدن جنگ به پایان میرسد ولی در آن برهه حساس و سرنوشتساز گوهرهای ذوق و هنر خود را به پای گلهای سر سبد آفرینش ریختند که گوهرهای بی بدیل تاریخ و فرهنگ ادبیات ایران زمین به شمار میروند. دفاع مقدس یک پدیدۀ فرهنگی بود که رزمندگان و شاعرانش که بعضاً یکی بودند از سر چشمۀ زلال عاشورا سیراب میشدند، لذا دفاع مقدس مردم ایران از این بابت با تمام جنگهای تاریخ جهان تفاوت داشت. رایجترین نوع این فرهنگ حماسی در قالب نوحه ها و سرودها در جبهه و در فضای کشور طنین انداز بود و از آنجا که نقش عظیمی در تهییج و تشجیع مردم و نیروهای مسلح داشتند، در کنار پیامهای امام راحل و وصایای شهدا، روح اصلی حماسهسازیها و خودسازیها به حساب میآمدند و ما شاعران عاشورائی و دفاع مقدس با الهام گرفتن از این سرچشمه زلال معرفت، مسئولیت این فرهنگسازی را به عهده داشتیم و اکنون نیز بر اساس همان تکلیف سابق موظفیم آن آثار و خاطرات مربوط به آنها را برای نسلهای تشنه امروز و فردا ثبت و ضبط کنیم و این امانت را به دست اهلش بسپاریم.
آری به این طریق امانت سرودن اشعار عاشورائی با تخلص غلام (بصورت انحصاری) به حقیر اهداء و اعطا شد و ذکر این موهبت را یک امانت الهی و تکلیف شرعی میدانم.
امیدوارم که خداوند متعال و ارواح پاک انبیاء و اولیا و شهدا و صدیقین و صالحین این اثر قلیل را از حقیر بپذیرند و به تولید آثار ادبی بیشتر از این در آینده توفیق روزافزونم دهند، همچنین رجاء واثق دارم که اهالی ادب و معرفت، بویژه عاشورائیها، این جسارت و کمبودها را به بزرگی خودشان و سوژههای مطروحه در این دفتر میبخشایند و ارشادات و تصحیحات و راهنمائیها و دعاهای خیرشان را از حقیر دریغ نمیفرمایند.
بیوگرافی
اینجانب محمد حسین صادقی (متخلص به غلام) شاعر، نویسنده، ناشر و روزنامه نگار فرزند حاج آقاکوچک و مرحومه حاجیه خانم پروین قائدشرفی [از نوادگان مرحوم آخوند حکیم] در بیست و چهارم اردیبهشت 1339در خانوادهای اصیل و مذهبی در شهر زرقان فارس به دنیا آمدم، در شش سالگی وارد دبستان شدم و تحصیلات خود را در مدارس زرقان همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی با اخذ دیپلم ریاضی و فیزیک به پایان رساندم، سپس بخاطر تعطیل شدن دانشگاهها به خدمت سربازی رفتم و دوران سربازی را در روزهای آغاز جنگ تحمیلی در جبهههای نفتشهر و گیلانغرب گذراندم که خاطرات دو هفته ریاضت ناخواسته و تحمل تنهائی، آوارگی، گرسنگی و تشنگی و نجات معجزه آمیزم در کتاب «سرابهای سبز» درج شده است.
پس از اتمام سربازی به امورتربیتی آموزش و پرورش پیوستم و روستاهای زرقان به خدمت مشغول شدم، در همین دوره با یکی از بستگانش به نام خانم سکینه خواجه فرزند مرحوم حاج خلیل ازدواج کردم که حاصل این ازدواج دو دختر به نامهای فاطمه و زهرا و یک پسر به نام ابوالفضل است.
در سال 1362 در رشته زبان انگلیسی دانشگاه شیراز پذیرفته شدم و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمدم و در صنایع اسلحه سازی سپاه به خدمت مشغول شدم و همزمان به عنوان بازرس ویژه استانداری و سازمان تعزیزات حکومتی در استان فارس و همکار فرهنگی بنیاد جانبازان نیز به خدمت پرداختم. در همین دوران مدیریت یک واحد بزرگ بازرگانی در سئول پایتخت کره جنوبی به من پیشنهاد شد که بخاطر وجود جنگ در کشور و لزوم دفاع، این پیشنهاد را نپذیرفتم. پس از فراغت از تحصیل و اخذ لیسانس، دو بورسیه دولتی برای ادامه تحصیل در کشورهای هند و انگلیس دریافت کردم اما به دلیل وضعیت ویژۀ کشور در آن زمان، بورسیهها را نیز رد کردم. پس از پایان جنگ تحمیلی تمام مشاغل دولتی را رها و خود را یکسره وقف خدمت به مردم نمودم و به کارهای آزاد فرهنگی و امور خیریه و حل مشکلات اداری، خانوادگی و اقتصادی مردم پرداختم که در بیست سال فعالیت صلح آمیز رایگان در امور حل اختلاف بصورت رسمی به عنوان رئیس شورای حل اختلاف و همچنین بصورت غیر رسمی و کدخدامنشی قریب به سههزار پروندۀ ایجاد صلح و سازش در کارنامۀ خود دارم.
در سالهای 74 تا 76 صاحب امتیاز و مدیر مسئول و سردبیر هفته نامه سراسری هدهد بودم. در آن زمان بسیاری از شهرها حتی مراکز برخی از استانها دارای روزنامه نبودند با مجاهدتی سخت و عاشقانه زرقان را دارای روزنامه کردم که پس از چاپ 13 شماره بخاطر شکست شدید مالی تعطیل شد، سپس نشریه را به شیراز و تهران منتقل کردم و حدود یکسال، هفته نامه هدهد را در تمام عصرهای سه شنبه برای سراسر کشور نشر و پخش میکردم. از همان سال تاکنون نیز مدیر مسئول انتشارات هدهد هستم و دهها عنوان کتاب را منتشر کرده ام. حدود دو سال نیز نشریه محلی «خبرنامه زرقان» را «برای شهرداری و شورای اسلامی شهر زرقان» تهیه و منتشر میکردم، اما بیشترین آفرینشهای ادبی و هنری ام در زمینهی فرهنگ عاشورا و دفاع مقدس بوده و برخی از اشعار فارسی و انگلیسی ام در نشریات و مجموعه شعرهای گروهی چاپ شده و برخی از آثارم نیز به صورت نوحه و سرود در صدا و سیما و هیئتها و گروههای آزاد اجرا شدهاند، در همین رابطه در دائرةالمعارف عاشورا از حقیر یاد شده و بیوگرافی ام در دانشنامه تخصصی امام حسین علیهالسلام منتشر شده است. قصیده چهارصد بیتی ام به نام «کوثریه» که برداشتی آزاد از سوره کوثر است (و نام این کتاب از آن قصیده اقتباس شده) از نظر کارشناسان ادبیات آئینی یکی از شاهکارهای کم نظیر شعر معاصر محسوب میشود. علاوه بر کتب فارسی دو کتابTent شامل اشعار آزادم به زبان انگلیسی و کتاب The Gold Mine را درباره زادگاهم زرقان تألیف و منتشر کرده ام.
طبق گزارش سایت کتابشناسی دفاع مقدس و حوزه هنری، نیز اینجانب در دوران دفاع مقدس و سالهای پس از آن یکی از پرکارترین شاعران حوزه کودک ونوجوان دفاع مقدس بوده ام و بارها مورد تقدیر مراجع ذیربط قرار گرفته ام.
از اینجانب تاکنون بیست و پنج عنوان کتاب در قالبهای شعر، داستان و نمایشنامه و تحقیق در سه زمینۀ اهلبیت، دفاع مقدس و زرقان شناسی برای کودکان و نوجوانان و بزرگسالان منتشر شده است.
حقیر در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس با چهار برادرم بصورت چشمگیری حضور داشتیم و برادرم سردار شهید ابوالفضل صادقی (محمد حسن) پس از شش سال نبرد قهرمانانه نهایتاً در کربلای شلمچه به شهادت که آرزوی دیرینهاش بود رسید و آسمانی شد.
اینجانب در اولین و چهارمین انتخابات شوراهای اسلامی شهر زرقان فارس، با اکثریت آراء به عنوان اولین نماینده مردم شریف زادگاهم برگزیده شدم و در سالهای 79 و 80 نیز به عنوان شهردار زرقان خدمات ارزشمندی از خود در یاد و خاطر مردم شریف و قدرشناس زرقان به جا گذاشتم.
حقیر پس از انفصال از پست شهرداری با خانواده به شهر مقدس قم مهاجرت کردم و حدود شش سال فعالیتهای ادبی و فرهنگی و تحقیقاتی خود را در آنجا ادامه دادم و از محضر علما و آیات عظام بویژه مرجع محبوبم مرحوم آیت الله بهجت بهره ها بردم و در چهار دوره نیز به عنوان عضو فرهنگی بعثه مقام معظم رهبری در مکه و مدینه توفیق خدمتگزاری به ضیوفالرحمان و حرم مطهر نبوی پیدا کردم.
در عرصه وب نیز با راه اندازی «قرارگاه سایبری سردار شهید ابوالفضل صادقی» به فعالیت پرداختم که گردآوری زندگینامه، وصیت نامه و عکسهای 255 شهید گرانقدر بخش زرقان و آماده سازی کتاب جامع شهدای شهرستان زرقان به نام «امام زادگان عشق» از بزرگترین آثار و افتخاراتم در دنیا و آخرت است.
اگرچه در سال 1398 همسر عزیزم را که پشتوانه تمام فعالیتهایم و الهام بخش تمام غزلهایم بود ناباورانه از دست دادم و ضربات روحی جبران ناپذیری را متحمل شدم ولی با استعانت از روح بهشتی او و مادرم گرانقدرم و برادر شهیدم کماکان به کار تألیف، تحقیق، ویرایش و نشر کتاب در گستره کشوری اشتغال دارم؛ با اینهمه، جاودانهترین، با ارزشترین، زیباترین و افتخارآمیزترین کارهای قابل ارائه به ساحت مقدس اهلبیت و شهدا را در دنیا و آخرت فقط کارنامۀ ایجاد صلح و سازشهایش میدانم بویژه صلح و سازشهائی که در هیچ پروندهای ثبت نشدند و هیچ کس جز خداوند متعال از آنها خبر ندارد.
والسلام / و ما توفیقی الا بالله
محمدحسین صادقی (غلام) / بازنگری چاپ سوم / زمستان 1400 – زرقان فارس
[1] - اگرچه جبراً شاعر قلمداد میشوم اما ادعای شاعری نداشته و ندارم و شاعر بودن و شعر گفتن را (بجز برای اهلبیت) هیچ فضیلتی نمیدانم، در ضمن، در حوزۀ شعر نیز فعالیت چشمگیر و چندانی نداشته و ندارم و حتی پس از شروع رسمی شعر سرودن، بجز سالی یکی دوبار شرکت در شب شعرهای عاشورا و دفاع مقدس، کمتر در انجمنها و جشنوارهها و کنگرهها و شب شعرها، آفتابی شدهام.
[2] - یکی از جلوههای دفاع مقدس که تاکنون از چشم نویسندگان و شاعران و فیلمسازان و هنرمندان دور مانده است و امیدواریم به زودی در کانون توجهات اهالی فرهنگ و هنر قرار گیرد همین مجتمعهای آموزشی رزمندگان است.
[3] - این غزل منسوب به خواجه است و روی سنگ قبرش نیز با غزل دیگر او با مطلع «مژدۀ وصل تو کو کز سر جان برخیزم» حک شدهاند.
[4] - در دوران جوانی در سالهای دهه 70 در سه مسابقه کشوری شرکت کردم و با شعر «جوجه ماشینی» در کنگره سراسری شعر روستا (توسط جهاد سازندگی در سال 1367)؛ با شعر «مزامیر سبز» در کنگره شعر دفاع مقدس (توسط بنیاد جانبازان در سال 1368) و با شعر «آهنامه چاووش» در کنگره شعر عاشورا در سال 1368 حائز رتبههای اول و دوم کشوری شدم و دیگر در هیچ مسابقه ای شرکت نکردم و پس از آن به عنوان استاد کلاسهای ادبی و هنری و داور مسابقات فرهنگی سراسری و استانی و همچنین به عنوان مجری برنامه در همایشهای مختلف ایفای نقش کردم.
[5] - اطلاعات خانوادگی اینجانب : محمد حسین صادقی، پدرم، آقاکوچک فرزند حاجی آقا (نوه محمدصادق جراح شیرازی) و صاحب جان قائدشرفی؛ و مادرم پروین قائدشرفی فرزند مُطلب خان قائدشرفی و خانم نصرت حکیمی نوۀ آخوند (محمدباقر) حکیم؛ خواهرم فاطمه و برادر شهیدم محمدحسن (ابوالفضل)، و برادرانم: محمدتقی، محمدجواد و محمد هادی؛ همسرم : سکینه خواجه فرزند حاج خلیل خواجه و خانم نرگس حکیمی نواده آخوند حکیم ؛ دخترانم: فاطمه و زهرا و پسرم ابوالفضل.
[6]- برادر شهیدم ابوالفضل همیشه میگفت: این پنج پنجه باید دست و بازوی قطع شدۀ من در دفاع از دین و وطن و اهلبیت باشد. علاوه بر این، همیشه محترمانه به مادرم میگفت: شما پنج پسر از سیدالشهدا گرفتهاید و باید خمس آنها را بدهید و خمس آنها منم.
==================================================================
هوالجمیل
Tent
اشعار و قطعه های ادبی انگلیسی
سروده هایم به زبان انگلیسی
96 صفحه - رقعی
حجم: 2.16 مگابایت
طرح جلد : علیرضا زارع
برای دریافت رایگان پی دی اف کتاب ، روی لینک زیر با صلوات کلیک کنید
http://bayanbox.ir/view/7132047121156550475/tent.pdf
دریافت از سایت گوگل
https://drive.google.com/file/d/1DC6eHdmLjK-WbejqTz3yraobDYRQMJ8f/view?usp=sharing
جلد
https://bayanbox.ir/view/3551746832246273694/tent-jeld.jpg
قیمت : 14 صلوات