ساقی نامه
ثقلین مستی
بیا ساقی از خاطرات
رنود
که مِی دادهایشان ز
جام شهود
بگو و بیاور می هوشبر
که ثقلین بی هم ندارد
اثر
ز هر جا دلت خواست
آفغز کن
زِ هر خُم که داری
مِی انداز کن
نگو از کدامین، از آن
یا ازین
بیار از همین خُم ،
خمُ اولین
بیاور، تفاوت ندارد کدام
تفاوت فقط هست در ظرف
و جام
کسی کو نماید شراب،
انتخاب
هنوز انتخابش نکرده
شراب
هنوزش به سر ریگ
اندیشه است
که ریگ اولین دشمن
شیشه است
بی اسقی از هر می
هوشبر
که دیوانه را میکند
مستتر
بده، بی تأمل که
دیوانهام
بده یک شبه سهم
سالانهام
که بی وقفه و بی درنگم
زنند
که تا قدر یک سال
سنگم زنند
***
بیا عصمت آهوان در
نگاه
بیا فطرت خفته در هر
گیاه
بیا عطر پنهانی روح
باغ
بیا لاله رو از
گلستان داغ
به پای دلم تا منا
آمدم
بیا ساقیا تا حرا
آمدم
تو که در بیابان پری
دیده ای
تو که از نگاهش غزل
چیدهای
نگاهت زلال است و
تطهیرگر
نگاهت به جان میخرم
، جان بِبَر
بیا ساقی از دجلۀ
خاطرات
که جاری نمودهست اشک
فرات
بگو و بیاور دو جام
عطش
که دریای صبرم نمودهست
غش
ز آزار دیوان بازار
شعر
ز غولان ادبار دربار
شعر
ز جنت فروشان آتش
فروز
که جان میستانند با
نرخ روز
ز هر چیز و هر کس بجز
میکده
به تنگ آمدم ، شُرب
مُنزَل بده
کجا میفروشند بر
مشتری
به سودای جان جای پای
پری
من از کودکی اهل دل
بودهام
به نزد پریها خجل
بودهام
نمیدانم این بازی دین
چه بود
مکافات هفتاد آئین چه
بود
چه ساز شبانی که
دیندار نیست
که در نی نوایش بجز
یار نیست
من آئین عرفان بلد
نیستم
در اندیشۀ نیک و بد
نیستم
ز جمع خدایان هر کیش
و دین
من آیئنه را میپرستم
، همین
بیا ساقی از اشک
آئینه ها
که آتشفشان میکند
سینهها
بده تا به جان بلاکش
دهم
که تا گونه بر بوس
آتش دهم
بده جام را تا چو
زنگیِ مست
زنم آتش سینه در هرچه
هست
بده بی تأمل که تا بی
درنگ
زنم شیشۀ قلب خود را
به سنگ
بده پرتوی از نگاه
نگار
که دوزخ شود از دلم
شرمسار
نه در فکر حورم ، نه
فکر بهشت
نه در بند تحمیلی
سرنوش
که این بازی دوزخ و
حور عین
بُود بازی کودکستان
دین
نه دانشگه عشق و صبر
و جنون
نه زیبندۀ پاسداران
خون
بیا ساقی از دستهای
فرات
بگو و بده جام زهر
حیات
نگو کودکان را به
مستی چکار
شما را به زیبا پرستی
چکار
بیا می بده گرچه طفل
رهیم
که خود رهبر مست
دانشگهیم
بیا غسل خون ،
ارتماسی کنیم
و روح غزل را حماسی
کنیم
تجلی کن ای یار ، تا
سجدهای
به آئین زیبا شناسی
کنیم
بنوشان به ما جام عشق و خلوص
که با خود نبردی
اساسی کنیم
بده اشکی از مشک سقای
عشق
که تحصیل مولاشناسی
کنیم
بده زآنچه حُر خورد و
آزاد شد
که از پیر خود التماسی کنیم
بده تا هماغوشی تیغ
لخت
دلیرانه با بی
لباسی کنیم
بده زانچه شیرینتر
است از عسل
که مشقی چو آن
همکلاسی کنیم
ز تکلیف این را
پسندیدهایم
به دنیا بفهمان که
«فهمیدهایم»
بیا ساقی از هرچه در
ساغرست
که بدمست را خوب
رسواگرست
بده چند جام پیاپی که
زود
به دوشم بگیرند جمع
رنود
نگوئید این مست
دیوانه کیست
نگوئید آئین این رند
چیست
از آن پاسداران «لا»
مذهبم
که زد ریشه در کربلا
مذهبم
بیا ساقی از خاطرات
رنود
که میدادهایشان ز
جام شهود
بگ. و بیاور می هوشبر
که ثقلین بی هم ندارد
اثر
والسلام
زرقان فارس
مهر 1369